۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه


وقتی چیزی در من می‌پیچد که نمی‌توانم بیرون‌اش بیاورم عذاب است. عذابی لحظه‌به لحظه.
چه راهی جز گفتن و نوشتن هست؟
همه حرف‌ها که گفتنی نیست، و نمی‌دانم چرا نوشتن هم افاقه نمی‌کند. همین می‌شود که فقط باید بگویی:
تبی این‌ کاه را چون کوه سنگین می‌کند آن‌گاه
چــــــه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه


دو تا تیله سیاه وسط یه قاب سفید ِسفید، اولین چیزی بود که توجه‌ام را جلب کرد. دو تا چشم گرد سیاه با نگاهی بی‌حالت و خسته.
لحن‌اش هم به همون بی‌حالی و شمردگی نگاه‌اش بود اما هجوم واژه‌ها خبر از یک دل پرحرف و سر پر شور داشت که سرکوب شده.
از در که اومدم توو بدو بدو رفت و با سه‌تارش برگشت. هاج و واج موندم و فقط تونستم به خواهرم چشم‌غره برم. خشم نگاه‌ام را ندید گرفت و از توو آشپزخونه بلند گفت: براش تعریف کردم از تو. خیلی علایق‌تون مثل همه!
همین کافی بود تا برم توو گارد. که برایم آزاردهنده است منُ با ذهن خودشون برای کسی تعریف کنن!اما یه معصومیتی توو وجود این دختر چشمک می‌زد که نمی‌گذاشت بد باشم. پشت‌هم حرف می‌زد و سوال می‌پرسید. دلم می‌خواست واقعن این‌قدر می‌دونستم که کامل و کافی جواب بدم هرچی می‌دونستم از اعماق حافظه‌ام بیرون می کشیدم و جواب می دادم. کم که می‌دونستم می‌گفتم نمی‌دونم. شرم داشتم اطلاعات ناقص بدم به این همه شور و اشتیاق.
همین‌جوری یه ریز از چیزهای مختلف حرف می‌زد. چه اطلاعات خوبی داشت. لذت می بردم. یه چیزی توو وجود این دختر بود که در اون گیر کرده‌بودم. تمام اشتیاق سرکوب‌شده‌اش از سایه دیکتاتوری پدر، داشت با واژه‌ها بیرون می‌ریخت. انگار که گوش تازه گیر آورده و باید همه حرف‌های دنیا را یه جا بیرون می‌ریخت.
تند تند از علاقه‌اش به سازهای مختلف می‌گفت و یکهو گفت: دوتار! قلبم ریخت. کسی را می‌شناسی توو کرج دوتار یاد بده؟! خب جوابم منفی بود واقعن نمی‌دونستم. اما غمی که به نگاهش ریخت دهانم را لق کرد و گفتم برات پیدا می‌کنم. می‌پرسم. حالادیگه نگاهش بی‌حالت نبود چشماش درخشید. یه برق توو دوتا تیله سیاه! بازم قلبم ریخت. حالا باید همه‌جا رو زیر و روو کنم تا یه معلم دوتار پیدا کنم!
 باز هم دهنم لق شد! حالا بابات می‌گذاره یاد بگیری؟ نگاهش سخت شد. یه لحظه سکوت، دوباره نگاهش بی‌حالت شد. جواب نداد و حرف عوض شد.
توو همون چندثانیه متوقف شدم. که کاش لال می‌شدم و اینُ نمی گفتم. که چه زود برق نگاهش را بردم. کاش لال می‌شدم. این دیگه چه حرفی بود آخه!
موقع خداحافظی تاکیدی به معلم کرد و بعد خیلی جدی و محکم گفت: خداحافظ، سبز باشید.
لعنتی، موندم میون همین سه تا واژه...

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه


یکی از چیزهایی که تقریبن کُفرم را درمیاره اینه که بگن " ناشکری نکن"!
بله! توی این دنیا هزاران و هزاران جور شادی و خوشبختی و دل‌خوشی وجود داره. کوچک و بزرگ. که میشه به‌خاطرش شکرگزار بود! مثلن.
 اما برای من تعداد انگشت‌شماری دل‌خوشی وجود داره که باهاشون احساس خوشی و آرامش می‌کنم. اگر همین اندک هم برایم وجود نداشته باشه، نمی‌تونم کول بازی از خودم دربیارم که همه‌چی آرومه و فلان، بشکن و وارو بزنم و شادی کاذب به خودم بدهم که چیزهایی دیگه‌ای هم هست!
 حتی اگر که همین چندتا دل‌خوشی‌ام به‌نظر بقیه کوچک و ناچیز و یا حقیر باشه. 

روزشمار (12)


ترمزی که لنت‌اش کمه ایست نداره.
همین جوری می‌سُره...


پ.ن: چشمی و صدنم جانی و صد آه



۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

دیوانگی


سیستم نواختن با گوش دادن خیلی فرق می‌کنه. یعنی می‌دونستم ولی مطلقن درک نکرده‌بودم. چون به‌جای دستی به ساز داشتن، همیشه شنونده بودم. هنوز هم درست و حسابی دستگاه‌ها را تشخیص نمیدم. نمی‌فهمم اغلب از کجا به کجا می‌روند، مگر آنهایی که شیدای‌ام می‌کند مثل اصفهان، دشتی، دشتستانی، بیداد، دیلمان و گوشه‌ها و دستگاه‌های دیگر.
گلچین می‌کردم که کدام دستگاه و متعلقات را بیشتر دوست دارم، هرچند که نیمه‌ناچار تشخیص‌شون می‌دم!
حالا که بعد از سال‌ها چند وقته اسباب یادگیری فراهم شده تازه‌به‌تازه می‌فهمم کجا روح‌ام بیشتر حساس می‌شود، کجاها دام من است.
"نوا" را همیشه دوست داشتم. اصلن همان آلبوم "نوا" بخش قابل توجهی از حس و خاطرات‌ام است.
اما حالا که می‌نوازم‌اش می‌فهمم چیست. چه دامی است.
چه هنوز هیچی نشده اسیر همین دو خط اول شدم!
دفعه پیش که چهارمضراب‌اش را 3شماره‌ای زدم، گفتم نه! چهارمضراب شیرین است. هرچی باشه سعی می‌کنم خوب بزنم. اما چنین نشد. راست‌پنج‌گاهش را رسمن گند زدم. یعنی فقط کتک نخوردم بابت‌اش!
الان در دوخط اول ردیف‌اش ماندم!سیصد دفعه زدم. هیچ تغییر ریتم خاصی هم نداردها ولی دارد دیوانه‌ام می‌کند، جرات نمی‌کنم خط بعد بروم حتی!
این دیگر چه فازی است؟!
یعنی فردا روزی که دستم روان‌ بشود و کمی مسلط چه‌ها که  نخواهم کرد لابد!

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

عشق‌ام رسد به فریاد؟!!


اسطوره‌ها همیشه برایم جذاب بودند. شنیدن از آنها سر شوق‌ام می‌آورد.
حالا هم که صحبت بر سر اسطوره‌ها بود سراپاگوش بودم.
از اسطوره‌ای حرف شد به‌نام "هیپولیت"
سرنوشت دردناکی داشت. یادم نیست که دقیقن نماد چه بود اما این‌گونه بود که از هر زنی دوری می‌کرد و همیشه "آرتمیس" که الهه عشق روحانی بود و او نیز از مردان دوری می‌کرد را می‌ستایید و قربانی تقدیم‌اش می‌کرد.
این میان الهه عشق جسمانی به نام "آفرودیت" به آرتمیس حسادت می‌ورزد و هیپولیت را نفرین می‌کند. طوری که هیپولیت عاشق نامادری خودش می‌شود.
همه این‌ها به کنار این جمله بود که تکان‌دهنده بود این‌که: هیپولیت وقتی می‌توانست تن به روابط عادی و عشق‌های درست بدهد اجتناب کرد و لیکن گرفتار عشقی ممنوع شد!
سوای بحث روان‌شناختی و این‌که همه این اسطوره‌ها و قصه‌های‌شان با روان . ضمیر ناخودآگاه ما قابل تطبیق است، عینیت گرفتن این جمله برای خودم حقیقتن ترس‌ناک بود!
اصلن عشق به خودی‌خود مبحث پرچالشی است. این‌که می‌گویند عشق انتخابی نیست! دچارش می‌شوی.همین مفهوم برای من قابل هضم نیست. این‌جور دچار شدن‌ها را بیشتر جوگیری می‌دانم که زود هم می‌گذرد.به نظرم نام عشق را بر حسی می‌توان گذاشت که عمق داشته باشد. اتفاقن عشق حاصل شناخت و گذر زمان است. این‌که چشم زیبا و زلف پریشانی ببینی و گرفتار شوی که عشق نیست! دو نظر از کسی بشنوی و 10 کلمه با او حرف بزنی احساس اشتیاق و میل کنی که عشق نیست!
عشق درست مثل شراب باید کهنه باشد و محصول زمان. که هرچه می‌گذرد مستی و شیرینی‌اش بیشتر و بیشتر می‌شود. نمی‌دانم شاید هم من این‌گونه‌ام. اگر عاشق کسی بشوم، او کسی خواهد بود که در من رسوب کرده! که مدت‌ طولانی دیدم‌اش، شنیدم‌اش و شناختم‌اش که در من نشست کرده. بقیه را احتمالن فقط دوست خواهم داشت.
مگر با یک و بار و دو بار و یک روز و دو روز می‌شود عاشق بود؟! نه گمان نمی‌کنم بر این چنین طغیان‌های عاطفی بتوان اسم عشق گذاشت. هرچند که این عواطف هم جایگاه خود را دارند و شیرینی و لذت‌بخشی خاص خود را!

پ.ن: از کجا به کجا رسیدم!
مثلی هست که می‌گوید همه حسن و حسین برای آش امام حسین!
بعله. 

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه


ازلذت‌بخش‌ترین حس‌ها، لرزیدن‌های صبح‌گاهی است.
آن زمانی که لمیده از تاکسی گرم بیرون می آیم و باد سرد در تمام بدنم می‌پیچد و بند‌بندم می‌لرزد.
همین حالتی که باید نفس عمیق بکشم، دست‌های قرمز و سفیدم را در جیب پالتو یا کاپشن‌ام فشار بدم و گام‌های کوتاه و سریع بردارم.
از غرغرو‌های عالم‌ام ولی نه با سرما. هرگز به سرما غر نزده‌ام حتی وقتی که بازویی هم نیست که به‌دورش حلقه شوم و خودم را بهش فشار بدهم که مثلن گرم‌تر شوم...


۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه


در لحظه‌های تنگنا، درست همان لحظه‌هایی که بی‌طاقت شده‌ام، بریدم ، متلاشی‌ام تنها و تنها یک خیال محال آرام‌ام می‌کند. محال‌ترین خیالی که ممکن است.
درست مثل یک سوپاپ اطمینان از انفجارم جلوگیری می‌کند.

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه


1-     مدتی است که این فکر مرگ رهای‌ام نمی‌کند. هر روز که می‌گذرد بیشتر خواستارش هست‌ام. همیشه آرزوی مرگ در جوانی را دارم. بس که از پیری هراس دارم. خصوصن حالا که به هیچ جای این دنیا وصل نیستم بیشتر دوست دارم نباشم. در حالی‌که پر از زندگی‌ام. تقریبن مطمئن‌ام این مرگ‌خواهی از ناامیدی و یا افسردگی نیست. همین تناقض که مرگ را می‌خواهم در حالی که پر از زندگی‌ هستم بیشتر موضوع را برایم جذاب می‌کند.

2-     هیچ مطلقی برایم وجود ندارد. تمام مفاهیم دنیا برایم نسبی شده است.

3-     یکی از مسائلی که این روزها بسیار درگیرش می‌شوم "فاصله" است. همیشه اذعان کرده‌ام که آدمی هستم که با فاصله برخورد می‌کنم! اما با خیلی از آدم‌ها می‌جوشم می‌گویم، می‌خندم، شیطنت می‌کنم و این گاهی برای‌شان چیزی خلاف آن فاصله است!
فاصله برای من در درون‌ام است. آدم‌های انگشت‌شماری هستند که از درونیات‌ام باخبرند. آنها هستند که از مرز فاصله عبور کرده‌اند و نزدیک شده‌اند. رفت و آمد و گفت و شنود و حتی هم‌فکری برایم نه نزدیکی می‌آورد و نه به‌ این واسطه کسی می‌تواند خود را به من نزدیک بداند! من به ارتباط با آدم‌ها زنده‌ام. حالا در سطوح مختلف. اما این هیچ تضمین یا توجیهی در صمیمیت یا هیچ چیز دیگر نخواهد بود.

4-     همیشه سعی کرده ام در وادی تغییر و پویایی باشم. بس که رکود برایم کشنده است. بس که نمی‌توانم یک‌جور و به یک‌حالت بمانم. همیشه عوض کرده‌ام تغییر داده‌ام انعطاف بخشیدم به همه زوایای خودم و زندگی‌ام که یکسان نباشد.
که دائم بیشتر اثبات‌ام می‌شود که ثباتی وجود ندارد. اما یک‌سری مسائلی هم این میان هست که برایم تثبیت شده‌است. غیرقابل تغییر! یا تغییرشان فقط به حالت انتزاعی می‌تواند باشد. یکی از این‌ها آدم‌هایی است که از آنها گریزان یا جذب‌شان می‌شوم.

5-     میل غریبی به نقاشی پیدا کرده‌ام. در حالی که می‌دانم هیچ استعداد و توانی در آن ندارم. اما به شدت کشش دارم آدم‌ها، حالت‌ها و قابی که می‌سازند را نقاشی کنم. آن هم با مداد و سیاه‌قلم.

6-     عادت مزخرفی دارم که دکترگریزم! تقریبن باید به بدترین وضع ممکن برسم تا با زور و دعوا دکتر بروم. حالا هم نمی‌دانم کی تسلیم بشوم که این درد کِش‌دار دیوانه‌ام کرده. دردش خزنده است از یک نقطه شروع می‌کند و مثل مار بالا می‌آید در تمام دست‌ام می‌پیچد. بدتر هم این است که لااقل ممتد نیست که خوردن مسکنی بیارزد.می‌گیرد و ول می‌کند. مجبورم تا قطع شدن‌اش تحمل‌ کنم. که آن هم زمان‌بَردارنیست. این آتل هم قوز بالا قوز شده، فقط دست و بال‌ام را بسته. نه می‌شود بازش کرد نه بودن‌اش تاثیر خاصی دارد.
    دردمندانه عاصی‌ شده‌ام.


۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه


دقیقن انگار که سنگی به شیشه نازکی خورده باشد، پودر و تکه‌تکه فرو ریختم.
نام‌ام  به زور یادم می آید... شاید هم اشتباه می‌کنم!
نمی‌دانم
کسی می‌داند اسم من چیست؟! چند سال‌ام است؟
کجای‌ام؟ چه کسی هستم؟!
این‌ها که این‌جا هست را من نوشته‌ام؟!
یعنی من می‌نویسم؟ سواد دارم؟ خواندن بلدم؟
واقعن؟!
ببخشید کسی می‌داند اسم من چیست؟ یا چند سال‌ام است؟!


روزشمار (11)



ما تماشاکنان بستان‌ایم.


پ.ن: هعــــــــــــــــی :|


۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

در لحظه نویسی 2


این‌قدر "فهمیدن" دوست دارم که نگو!
اصلن وقتی ندانسته‌ها را می‌فهمم زنده میشم انگار! به طرزی که برای خودم هم شگفت‌آوره، فرقی هم نمی‌کنه اون موضوع به نفع‌ام بوده یا ضرر.
حالا نه این‌که ناراحت نشم نه! حتمن پرپر هم می‌زنم اما نهایتن حالم خوش میشه! راحت انگار.
بعد نمی‌دونم چرا بعضی آدما این دونستن-فهمیدن را از آدم دریغ می‌کنن. باید راه بیافتی شال و کلاه کنی همه جا سرک بکشی تا یه موضوع ساده را بفهمی که می‌شد با بیان‌اش همه را راحت کرد.
بهرحال جوابِ دو سه تا علامت سوال‌ام کُشنده‌ام را فهمیدم. طبق معمول هم در جهت سوزیدن بود ولی خب هزارهزار بار به فهمیدن‌اش می‌ارزید. شفاف شد دیدم یه خورده.هرچند چیزی از درد و تب‌ام کم نمی‌کنه اما حداقل روو میخ نیستم.



پ.ن: آهان! این هم که میگم چرا آدما خودشون نمیگن لابد ریشه در راحت‌طلبی‌ام داره!/ از سری خودکاوی‌ها مثلن


در لحظه نویسی 1


یکی از بزرگ‌ترین علایق‌ام مونولوگ گویی‌ئه!
این قدر که گاهی اگر مخاطب هم داشته‌باشم دوست دارم با لحن مونولوگ‌گویی براش حرف بزنم. نه این‌که نخوام حرف بشنوم، نه! این یه تنه گفتن و گفتن و گفتن یه جورایی راضیم می‌کنه. تخلیه حتی!
واسه همین هم هست که حتی توو وبلاگ‌نویسی هم جوری نمی‌نویسم که خونده‌ بشم! نه که دوست نداشته‌باشم، ولی خب این‌جوری راحت‌ترم و من هم خدای راحت‌طلبی!
یه ذره که بیشتر راجع بهش فکر می‌کنم می‌بینم ممکنه ریشه‌اش خودخواهی هم باشه‌ها! یا تنها بودن و سردرگریبان بودن.
به هرحال مونولوگ دوست دارم. حتی نمایش‌نامه‌های مونولوگ گویی را هم با لذت می‌خونم.
یه حس خوبی داره. وقتی با دیگران با این لحن حرف می‌زنم انگار واقعن خواستم از خودم بهشون بگم.....ممممم.....باز رسیدم به روزنه خودخواهی!
بی‌خیال! فعلن باز گیر دادم به‌خودم.
 گفتم که رفتم روو دور خودکاوی مثلن!

همایون/هم‌نوازان حصار/ و من در حصرشان


خواستم از کنسرت بنویسم.
هی واژه‌ها را کنار هم چیدم، هی با هم جابه‌جای‌شان کردم. بالا پایین کردم. لحن روایی، حماسی، احساسی، ناقدانه، هیچ! هیچی نشد.
فقط چند نکته را می‌نویسم برای دل خودم.

1-      تقریبن به نبوغ "علی قمصری" دارم ایمان می‌آورم. چه ذهن گشاده و خلاقی دارد.چند سال دیگر که کوله‌بار تجربه‌اش بیشتر گردد اعجوبه بی‌نظیرتری خواهد شد. زنده‌باد. از لحظه به لحظه خلاقیت موسیقایی‌اش لذت بردم.
قطعاتی بود که موسیقی یکتا، آواز هم یکتا، اما بر هم ننشسته بودند. که گمانم فقط این انطباق حاصل تجربه باشد. وگرنه در توان‌مندی این جوان شکی نیست.

2-      نوازنده‌ها همین‌طور. نوای کمانچه شیرینی می‌شنیدم که قلبم را گرم می‌کرد. همه خوش آتیه.

3-      بخش اول هم‌آوا-نوازی همایون و قمصری که عالی و بی‌نقص بود. انتخاب اشعار، شروع از راست‌پنجگاه، و اصفهان، اصفهان. یعنی زنده‌باد قمصری که مایه‌ی بیشتر اجراها در اصفهان بود و بیداد. اصلن انگار برای من آهنگ‌سازی کرده بود لامصب!

4-      اجراهای گروه‌نوازی هم خوب بود. مخصوصن و مخصوصن آن قطعه "راه‌ها" و تصنیف "دل‌افروزتر از صبح" . هم‌نوازی سازهای کوبه‌ای هم بسیار دل‌نشین بود و پرشور.

5-      آی که "گناه عشق" را دوست نداشتم. آواز همان بود اما تم موسیقی‌اش کمی عوض شده‌بود و از آن جذابیت درآمده بود. شاید هم من زیادی با اجرای قبلی آن اخت و یکی شدم!

6-      همه‌چی عالی، فقط زمان کم بود(1:30 هم شد مدت زمان!). و این‌که کِنِف شدیم و مرغ‌ سحر برای‌مان نخواند.



پ.ن1: موقع تماشا هم می‌خواستم چشم از همایون برندارم هم دست همه نوازنده‌ها (مخصوصن قمصری) را ببینم بعد گم‌شان می‌کردم اصلن. سرگیجه گرفته بودم!

پ.ن2: سه هزار دفعه برای خودم می‌خواندم: ای اشک من خیز و پرده نشو/وقت دیدن او راه دیده نگیر

پ.ن3: جای خالی، خالی‌تر از همیشه...

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

من/شناخت/ و باز هم خیال


یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های دنیا برایم کشف و شناخت خودم است.
شاید از همین جمله بالا هم صفاتی مثل غرور، خودشیفته‌گی یا هرچیز دیگر هم، منتسب‌ام بشود که حتی کشف همین‌ها برایم عمیقن لذت‌بخش است.
از فکر دیروز و نتایجی که به آن رسیدم بیرون نمی‌آیم. چه‌قدر خوش‌حالم که ادامه دادم و بی‌خیال‌اش نشدم.
فعلن در همین مدت کوتاه دو بخش از وجودم برایم اثبات شد! می‌دانستم که هستند اما انگار مسجل و پذیرفته شده نبودند.
شاید برای خیلی‌ها مسخره باشد که در شترسالگی به کشف خودم افتادم! اما برای من مثل سفر به سرزمین عجایب است.همیشه از کشف و شناخت آدم‌ها محظوظ و کیفور می‌شدم؛ حالا دارم خودم را کشف می‌کنم. قدم به قدم.
مثلن برای غرور و تکبر تفاوت قائل بودم. اما اغلب تفاوت‌شان در خودم برایم مشهود نبود. حالا تازه می‌فهمم کجا به کجا چه بوده و چه کرده‌ام.
طرفه این‌که من همیشه آدم سردرگریبان و خودتحلیل‌گری بودم.(مثلن) از خودم خنده‌ام می‌گیرد. موجود فانی هستم. در حد یک کمیک استریپ. بیشتر حتی دیدنی تا خواندنی!
هر چه بیشتر خود را می‌شناسم طبع عصیان‌گرم هم بیدار و بیدارتر می‌شود.
بهرحال کوله‌بارم که پربارتر شد دوست دارم بَرَش دارم و بروم جایی دور. خیلی دور
بعد پابند هیچ‌کس و هیچ‌چیز و هیچ‌کجا نباشم.
بروم، عبور کنم، ببینم و گذر کنم تا انتهای دنیا، تا ناکجا...



۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

حرف‌نوشت


1-      به طرز غریبی حواس‌پرت شدم.
2-      حافظه بلندمدت هنوز به همان قوت و سرسختی همیشه‌گی باقی است اما کوتاه مدت... پیش‌تر هر پست جدیدی که مثلن از وبلاگ‌ها می خواندم، پست‌های قبلی‌شان به‌خاطرم بود. مثل یک سریال. اما حالا هر وبلاگی که باز می‌کنم انگار دفعه اول است که می‌خوانم‌اش!
3-      اسم‌ها اسم‌ها! هیچی از اسم‌ها یادم نمی‌ماند! اسم هم‌کارهایم حتی؛ که روزی چندبار هم ممکن است به گوش‌ام بخورد!
4-       با حس‌هایم درگیرم. بله، کلن من آدم درگیری هستم. و صد البته که خود‌درگیر! شبیه گربه‌ای شدم در سبد کامواها! به همان گیجی، لذت‌بخشی، تنگی و کلافه‌کنندگی.
5-      چه‌قدر خندیدن عمیق و از ته دل آدم‌ها را دوست دارم. می‌میرم از لذت. دیشب با چرت‌وپرت‌های که می‌گفتم خنده‌های عمیق خاله را دیدم. چه باکِیف، چه مستانه. فقط همین‌اش خوب بود.
6-      چه‌قدر باید تکرار کنم، نمی‌دانم! چه‌قدر باید تکرار کنم از پرده‌پوشی، محافظه کاری، حساب‌شده عمل کردن بدم می‌آید! نمی‌توانم. دوست دارم در لحظه باشم. با من در لحظه باشند. مگر این رمیدگی چه ایرادی دارد؟!
7-      تمشک وحشی‌ام! همان‌قدر که ممکن است شیرین و خوشمزه باشم، همان‌قدر هم خار دارم. نمی‌توانم پرورشی باشم، چه کنم؟!
8-      بابا می‌گوید: تو از بیخ عربی!
9-      عضوی جدید به اعضای بدنم اضافه شده در حد بصل‌النخاع! "بغض"
10-غرقه‌ام در این!(+) 
11-   دلم می‌خواهد تا ابد حرف‌هایم را شماره‌دار بنویسم. مثلن تا 1000.

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

روزشمار(10)


ترمز کشیدم فقط. حالا چرخ‌دنده سابیده شد و کلی لنت مصرف شد مهم نیست، شایدم هست!


پ.ن: دودم ز سربرآمد زین آتش نهانی



۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

من/مرگ/زندگی


بعد از این‌همه که پیش خودم نق می‌زدم به کارِ شرکت، حالا یه پروژه جدید گرفتن که مسئول(کارشناس؟!)‌اش منم.
خب تنها تنوعی که برام ایجاد کرده این ماموریت رفتن‌هاشِ. اونم کجا؟! قبرستون!
سوژه همکارهام شدم. میان توو اتاق چرت و پرت میگن! که مسئول اموات شدی و از پروژه و مرده‌ها آسمون ریسمون می‌بافن.
خب منم کم نمی‌گذارم و پابه‌پاشون میگم و می‌خندم! شادی کاذب!
الغرض
امروز دوباره رفته‌بودم ماموریت، همون قبرستون مذکور. واحد متوفیات! برای گرفتن یک‌سری آمار و ارقام برای برآورد طرح و دورنماش.
هوا خنک و مه‌آلود بود و نم‌بارون می‌زد. دلم می‌خواست راه می‌رفتم توو اون فضای بزرگ، از اون مدل راه رفتن‌های بی‌خیال و مجنون‌وار بین قبرها، دونه دونه می‌خوندم‌شون.
سردی هوا برام یادآور سردی مرگ شد. که مرگ همیشه برام سرده.سرما داره.
خب سرما هم حس مورد علاقه منه. هرچند طبع جوشی و پرهیاهویی دارم اما همیشه سرما برام لذت‌بخش و ارجحه.
علی‌رغم این‌که میگن قبرستون رعب‌انگیزه، من هیچ وقت ازش نترسیدم.
غم چرا! خیلی غم‌انگیز و سنگینِ اما ترس‌ناک نه!
کشش این مدت‌ام به مرگ حالا با این پروژه هم‌داستان شده. یه حس خاصی دارم. نزدیکی به مرگ نیست، شکل لمس‌اش می‌ماند.
انگار بانوی پریشان مو با رادی بلند باشه. انگار که میان بادِ. سفید که نه، یک آبی خیلی خیلی ملایم.مرگ برایم سفید نیست. آبی خیلی خیلی کم‌رنگ است. دستان خنکی دارد که گاهی دوست دارم گونه‌های تب‌دارم را لمس کُنه. اما مطمئن‌ام دست‌اش به قلب‌ام نمی‌رسه.
شعله‌های عزیزی در آن روشن است که نمی‌گذارم هیچ دست سردی طرف‌شان بیاید.
حال عجیبی دارم.
مرگ و زندگی را عمیقن با هم می‌خواهم.
و دائم این تعبیر دکتر محمد صنعتی توو سَرَم چرخ می‌زنه که "مرگ‌اندیشی و زندگی‌خواهی"


۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

شوق پرواز


شوق دارم، شوق دارم
بعد از دو ساعت تلاش بلیط‌م را گرفتم.
خیلی هیجان دارم.
دوست داشتم ردیف 1تا5 بودم اما همه‌اش پر بود لعنتی.
حالا 6 هم خوبه. راضی‌ام
تا جمعه نه قصد مردن دارم نه هیچی
فقط می‌شمرم لحظه‌ها رُ
خیلی منتظرم
من، همایون، علی قمصری
یا خداااااااااااااااااا




۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه


ورق زدم این‌جا را دیدم شادی ندارد.
لبخندی نمی‌نشاند.
جای دیگر که می‌نویسم گاهی :)) یا :)  نصیب‌ام می‌شود، ولی این‌جا نه!
بس که این‌جا درون ریزی می کنم. کاش بردارم کوله‌بارم را ببرم از این‌جا که هیچ‌کس نخواند!
تا پست که تمام شد "شت" حواله نکند.
که نخراشم اعصابی را! هرچند همین اندک تعداد!
چه کنم که:
لایه‌های پیاز است

        روزهای من

لخته‌لخته و

    مثل هم

    و در اختیار من نیست

سوز اشک

      تمام می‌شوند

 روزها

           و تو پیش‌ام نیستی.*


پ.ن1: به‌خدا قسم همه لبخندهایم و شادی‌های گاه‌به‌گاه‌ام ارزانی هرکس که از این خانه عبور می‌کند. ببخشید اگر شیرین نمی‌نویسم.
پ.ن2: * شمس‌لنگرودی

  

روزشمار (9)



حالا هی بیشتر می‌دانم که کَندن نمی‌توانم.



پ.ن: بیشتر هم می‌دانم خیلی باید یاد بگیرم. کاش زمان داشته‌باشم.



۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

به کجاااااهااااا برد این امید مارااااا


به عنوان یک مخاطب موسیقی سنتی همیشه سعی کردم، دگم نباشم. همه صداها را بشنوم و قضاوت کلی نکنم.
از جوان‌هایی که از سایه بزرگان بیرون می‌شوند و عرض اندام می‌کنند لذت می‌برم.
حتی کارهای بازخوانی را هم گوش می‌دهم و بعضن دوست دارم. بازخوانی در آلبوم رسوای زمانه از علیرضا قربانی(+)، چند کار از مایه‌ی ناز سالار عقیلی(+) و چند کار از شب‌جدایی همایون شجریان (+) را واقعن دوست داشتم.
"محمد معتمدی" هم از این دست خوانندگان است.
جنس صدای‌اش، استعدادش و توان سرکش‌اش چنان بود که از خیمه‌ی بزرگی چون استاد لطفی سر به بیرون کشید و موفق و موفق‌تر به پیش می‌تازد.
کارهای بازخوانی هم زیاد انجام داده، که خوب بودند، اما این‌بار...
کنسرت دل‌شدگان چون خنجری بود که بر قلب‌ام فرود آمد!
اجرای زنده کنسرت را خودم نرفتم!( دیگر کیست که نداند من با ساعت کنسرت‌ها مشکل دارم!) فقط شنیدم‌اش.
از همان اول حالت ارکسترال‌اش باتداعی تصویرهایی از فیلم دل‌شدگان همراه شد. و به خیال‌ام رفتم که به اوج بروم.
اما معتمدی که شروع به خواندن کرد، آجر به آجر فروریختم.
به "امید عشق" که رسید داشتم‌ متلاشی می‌شدم و برای اولین‌بار از میانه آهنگ خاموش کردم!
حتی "گل‌چهره" را نتوانستم گوش کنم.
نه که از لحاظ تکنیک یا فالش بودن و این‌ها بخواهم ایراد بگیرم، که ندارم چنان سواد و تخصصی را!
از منظر حس!
یکی از دلایل علاقه‌ام به معتمدی همین حس پررنگی بود که همیشه در صدای‌اش موج می‌زد. اما این‌بار به‌طرز مکانیکی و خشکی اجرا می‌کرد! آن هم چه؟! دل‌شدگان را؟! اوج عشق و احساس و زندگی را؟! 
آخ آلبوم رویایی من‌را!
برای اولین‌بار خوش‌حال شدم  که به این کنسرت نرفته‌ام. که یقینن از حال می‌رفتم، یا سر به بیابان می گذاشتم.
دو سه روزی‌است که ازین بابت پریشان حال بودم و کسی را نمی‌یافتم پیرامون‌اش سخن بگویم، و لیکن عکس زیر را در پیج معتمدی دیدم، انگار که نیشتر به زخم زده‌باشند!



نمی‌دانم نویسنده این متن کیست که در هفته‌نامه بین‌المللی نقش‌جهان مورخ 14آبان چاپ شده، ولی همیشه ازین نوشته‌های شیفته‌وار و احساسی که در رسانه‌ها چاپ می‌شود منزجر می‌شوم!



برف نو، سلام سلام


5:30 صبح به جز من فقط بابا بیداره.
بدو بدو اومده میگه بیا بیا برف داره میاد!
می‌دونه چه‌قـــــــــــــــدر عاشق برف‌ام.
چی می‌تونه بهتر ازین باشه که صبح در را به روی برف بگشایی.
سرت را بالا بگیری لذت دنیا را ببری با دانه‌هایی که رقص‌کنان از کنار نور چراغ‌های خیابان، از دل آسمان تاریک پایین می‌آیند.
کاش می‌شد الان بزنم به دلِ شهر...

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه


ـ [خسته و کلافه] : چی شد، تموم نشد این مشکلات؟!
+ مگه مشکلات تموم میشن آخه!
ـ نه! لابد فقط از حالتی به حالتی دیگر در میان؟!
+ اوهوم!
راست میگه! افت چشم‌گیر شده.
بهانه‌ای هم نیست. توضیح که ابدن! فقط مستاصل و امیدوار به بخشش، اعتراف.
هر بار قول هفته‌ی بعد!
هفته‌ی بعد همان آش و کاسه!
به ریش خود می‌خندم با این وضعیت...
حالا باید مفلوکانه خوشحال باشم لابد که این درد لاینقطع بهانه این‌بارم!
متاسفم واقعن!
لعنت به این روش آزمون و خطا!