تکههای پازله جور در نمیاد. اینکه وقتی توو قوطیه یه جوره و وقتی میاری بیرون یه شکل دیگه به غایت آزاردهنده و ناراحتکننده است. بعد نمیشه هم اعتراض کرد. خب آدم حرفشو به کی بزنه آخه!
۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه
۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه
مورد عجیب اخوان ثالث
هیچ وقت اهل بیوگرافی و ریزِ جزییاتِ زندگی آدمها نبودم. البته و بیشتر
منظورم با آدمهای معروف و هنرمند و ایناست. به حدی که مثلن تا همین دو سه سالِ
پیش نمیدونستم استاد شجریان اصالتن مشهدیه. به همین طریق هیچ وقت هم دنبال کتابهای
بیوگرافیطور(!) نبودم یا اگرم دست میگرفتمشون چند صفحهای بیشتر جلو نمیرفتم و
میانداختم یه گوشه.
اینجوری بود که وقتی اسم این کتابه
رو شنیدم اولاش هیچ تمایل خاصی به خوندناش نداشتم. ولی خب از یه طرف وسوسه قلم
استاد شفیعی کدکنی رهام نمیکرد٬ از طرف دیگه هم اخوان ثالث از علامت سوالهای
ذهنام بود. همیشه گزینشی ازش خونده بودم و یه حس خیلی خیلی دوگانه نسبت بهش
داشتم. دوست داشتم بیشتر ازش بخونم و بدونم اما فرصت نمیشد.
همینا بالاخره بهونهای شد که کتابُ شروعاش کنم. و حالا هنوز حتی کتاب رو تموم نکرده باید اینا رو میگفتم.
در واقع نمیخوام یا دلام نمیاد تموماش کنم. یه جذبه عجیبی توو خط به خط این کتاب موج میزنه. بلاشک اول
جادوی قلم استاد ست و بعد هم شخصیت ناشناخته و جالب اخوان. کتاب درست مثل یه شراب
کهنه چند صد ساله است. که آدم دلاش نمیاد یهو همهشو سر بکشه. چیکه چیکه میخوره
که آروم سرش گرم بشه تا مست بشه. عشق میکنی از همه خاطرات. از جمع آدمها. از
اکیپ کوهنوردیای که تووش اخوان و شفیعی کدکنی و نجف دریابندری و عباس زریاب خویی
بوده. از سفری که اخوان و شفیعی رفتن و موقع مشاعره فیالبداهه شعر گفتن. از حقیقت و خلوص دوستیها. از وجههای غریب روح آدمها.
از کارها و استعدادها و غیره و غیره.
باور کنید بخونید عاشقاش میشید. عاشق جز به جز کتاب و آدمهاش.
از دست ندید کتاب “حالات و
مقامات م.امید.” به قلم شیوا و دلنشین استاد “شفیعی کدکنی.”
۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سهشنبه
Ice Age
یه ماهی تووی یه دریاچه یخ زده برای اینکه زنده بمونه میره پایین، توو عمق.
اما خسته میشه میاد بالا و به جای آسمون و هوا با لایه قطور یخ مواجه میشه. هی سرشُ
میکوبه به یخ شاید بشکنه، باز بشه ولی خب نمیشه. فقط درد ضربههاست که براش میمونه.
بعد دوباره میره پایین، پایینتر و پایینتر.
۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه
از نامهها
اگر از حالِ من بپرسی، ملالی نیست جز وجودم که کاموای درهم تنیده شده. همه چیز
روبهراه است جز روزهای شلوغ و پر همهمهای که حوصله و تاب ِ تحملشان را ندارم و
جز فشارِ مالی و روانی هیچ خوشایندی از میانشان در نخواهد آمد.
زندگی هم کاملن بر وفق مراد است اگر و فقط اگر این بار سنگین جسم را از روی
روح برمیداشتم و این طفلک میتوانست نفسی بکشد و قامتی صاف کند.( اخم نکن لطفن،
آرزویام را گفتم.)
راستی، گفتم نان گران شد؟ دیشب مثل خالهخانباجیها با آقای فرش فروش راجع به
گرانی نان حرف میزدم. که یک دانه نان لواش 170تومانی حتی یک نفر را هم کامل سیر
نمیکند. آخ آخ مَردم دیگر نان هم نمیتوانند بخورند. ولی تمام وقت همه فکرم پیش
خودم بود که چه جوری بتوانم این چندرغاز حقوق را بین اجارهخانه و خورد و خوراک
بالانس کنم. انگیزهام از تمام این کارمندی نکبتبار همین چندرغاز حقوق است تا بتوانم
بقیه برنامههای دلقکانهام را پیش
ببرم. (آن لبخند تاسفبار را از گوشهٔ لبات بردار لطفن. متاسف نباش که هدفها و
انگیزههایم چهقدر نزول کرده. روزگار سختی است، پیر شدهام دیگر.)
کاش این هفته کذایی زودتر بگذرد. دیگر نمیکشم و انعکاساش از هفت
لای تنام بیرون میزند. اگر بودی، تاثیراتاش را میدیدی. البته به عقیده خیلیها
الان هم میبینی. و اگر عقیده خیلیها درست باشد که دیگر خودت به قیافه و جسمِ آشفته و درب و داغانام آگاهی دیگر. چه بنویسم و
توصیف کنم که کسی بخواند و مضحکه خاص و عام بشوم.
قصد دارم بعد از این هفته، بروم سراغ اجرای آن پروژه عظیمی که مدتهاست در مرحله مطالعه باقی مانده. فعلن مقدمهچینیهایش را کردهام. بهنظرم زمانِ عمل دیگر دارد نزدیک میشود. میخواهم همه ماجرا را هم برایات بنویسم. مرحله به مرحله. مثل یک آیین.
قصد دارم بعد از این هفته، بروم سراغ اجرای آن پروژه عظیمی که مدتهاست در مرحله مطالعه باقی مانده. فعلن مقدمهچینیهایش را کردهام. بهنظرم زمانِ عمل دیگر دارد نزدیک میشود. میخواهم همه ماجرا را هم برایات بنویسم. مرحله به مرحله. مثل یک آیین.
خب دیگر بیشتر از این نمیتوانام
تایپ کنم. هم خستهام هم ضعف کرده. بقیهاش باشد برای نامههای بعد. چشم از من
برندار. تا بعد...
اشتراک در:
پستها (Atom)