۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خداحافظ مامانی عزیزم، خداحافظ تا..... همیشه


بوی خاک و غبار، گل‌های سفید و روبان‌های سیاه.
 خانهٔ خالی، هجوم خاطره و حضور بی‌حضور.
 طعم تلخ و شور اشک و فراق، دلِ بی‌قرار.
نمی‌دانم دیگر بی‌تو و این رفتن ناگهان‌ات چگونه زندگی خواهم کرد؟ چگونه تاب خواهم آورد؟
فقط می‌دانم دیگری هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود وقتی بخشِ عزیزی از آدمیزاد برای همیشه رفته باشد.
کاش صبری برسد به دلِ آتش گرفته‌ام...

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه


مامانی‌ام از عزیزترین‌های زندگیمه. این‌قدر که گاهی فکر کردم از مامان‌ام هم بیشتر دوست‌اش داشتم. اسطوره‌ام بوده توو محکم و مستقل بودن. با همه کج‌خلقی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌هام همیشه سعی کردم براش نوه خوبی باشم. هر کاری که ازم برمیاد انجام بدم. هرچند که همیشه هم کوتاهی کردم و از خودم راضی نبودم. حالا مامانی عزیزم که برای یه چک‌آپ رفته بود بستری شده. این‌قدر که بهش گفتن جراحی لازم داره. عمل قلب باز. خدایا...
مامانی نحیف و پیرِ من. اگر عمل رو طاقت نیاره چی؟ اگه دیگه نباشه چی؟
ذهن سیاه و مسموم‌ام یه لحظه هم به خوب شدن‌اش فکر نمی‌کنه. تند تند داره قصه نبودن‌اش رو می‌بافه. توو این روزهایی که دنبال راه نجاتی برای خودم می‌گشتم این شوک هولناکی بود. حتی دیگه جرات ندارم برم جلو آینه. می‌ترسم که تصویر یک فروپاشی رو ببینم. نمی‌دونم چه حکمتی٬ چه بازی‌ای که روزگار داره ولی هی داره گیره‌اش را محکم‌تر می‌کنه. تنگ‌تر و سخت‌تر. شاید هم داره مسیر رو برای یک تصمیم قطعی هموار می‌کنه. نمی‌دونم. فقط چیزی که هست تنگناست...

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه


روزهای متمادیِ که دارم به مُردن‌ام فکر می‌کنم. البته که هنوز هم جرات‌اش را ندارم. در واقع بیشتر از جرات یا حماقت یه جور امید احمقانه‌ای تا حالا در وجودم بوده.  همیشه فکرش که به سرم می‌زد همزمان به ذهن‌ام می‌اومد که همین؟ بمیرم؟ من که چیزی نفهمیدم از زندگی. چیزی ندیدم چرا باید بمیرم. و یه مدل لج‌‌طور فکر و ذهن‌ام را معطوف به زندگی می‌کردم.( همین قدر کودکانه!) اما حالا مدتیه که دیگه این حرف‌ها هم کار نمی‌کنه. همون نیمچه امید هم دیگه رنگ باخته.
مگه کم دویدم؟ کم جنگیدم؟ مگه کم به ازای هر خوشی یا دل‌خوشی کوچک  بدترین بحران‌ها رو تحمل کردم و بعضن بهای گزاف پرداخت‌ام. مگر یه جسم و روح چه قدر می‌تونه توان و تاب زخم و فشار رو داشته باشه.
شاید بدبختی خیلی بزرگ یا مصیبت کمرشکن یا یک حادثه درهم‌کوبنده‌ای (با تعریف عام مثلن) رو هیچ وقت تجربه نکرده باشم اما میگن هرکس یه ظرفی داره. بعضیا شاید بدترین مصیبت‌ها رو هم تاب بیارن بعضی‌ها هم با کوچک‌ترین فشار و سختی‌ای بهم بریزن. دیگه می‌دونم خودم ظرف‌ام کوچیکه. خیلی کوچیک، حقیر حتی. تلاش‌هام برای بزرگ کردن‌اش هم فایده چندانی نداشته. شاید در حد چند قطره فقط. و شاید همین قطره‌ها هم باعث شده تا حالا خودم رو بتونم بکشونم. یا ترس از گناه. این بار گناهی که همیشه بابت هرچیزی روی شونه‌های خودم گذاشتم. هر چیزی که حق انسانی وجودم بوده و خودم را به‌خاطر همین لفظ مضحک محروم کرده بودم. حق زندگی و حالا هم حق مردن.
فقط و فقط به یه خرده، یه خرده حماقت احتیاج دارم تا بتونم تموم‌اش کنم. راحت. بی‌دردسر. بی‌ریخت و پاش.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه


-     یک مدل سیکل‌واری دارم زندگی می‌کنم حال بهم‌زن. اونم چی؟ سیکل بسته. شاید دایرهه هی عوض بشه، تنگ و گشاد بشه اما دور همون دورِ باطله. هی هم فکر می‌کنم دارم میرم جلو، دارم تغییر میدم، اما باز ته‌ته‌اش می‌بینم ای بابا همون خونه اول‌ام که. احتمالن از یه جا کوچه رو غلط میرم که برمی‌گردم دوباره همون اول. (از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است) هی هم می‌خواهم خوش‌بین باشم به‌به و چَه‌چَه کنم که عیب نداره این میون خیلی چیزا دست‌ات اومده ولی خدایی این‌که هی ماروپله‌ای زندگی کنی خیلی حال‌گیریه.(چه قدرم توو این چهار خط هی‌هی کردم)
-     یعنی هنوزم که هنوزه دارم وبلاگ پیدا می‌کنم و سابسکرایب می‌کنم. (یکی هم جدی بهم گفت سرانه مطالعه رو بالا می‌بری. واقعن مرسی این‌همه روحیه! نمیرم یه وقت) هرچی هم بیشتر از خودشون و زندگی‌شون گفته باشن حریص‌تر می‌خونم. بعدش قشنگ آروم میشم. حال‌ام جا میاد. حالا این بین مچ‌ خودمو هم گرفتم که دارم لابلای بدبختی و خوشبختی دیگران خودمو قضاوت می‌کنم. سطح‌بندی می‌کنم. مقایسه حتی! بعد نهایتن می‌دونم‌ام که کار عبث و مزخرفیه‌ها ولی انگار این‌کار حس خوشایندی بهم میده که حاضر نیستم دست ازش بردارم.(کارِ امراض‌ام چه بالا گرفته/ در سرِ من جنون جا گرفته)
   -  یه ترس بدی توو وجودم رخنه کرده از حرف زدن. یعنی رسمن درِ اظهارنظر و کامنت دادن رو تخته کردم. همین باعث شده حتی روز‌ به روز نمودار معاشرت‌هام نزولی‌تر بشه. حالا نمی‌دونم ریشه‌اش ترس از قضاوت دیگرانه یا احمق جلوه کردن. یه جایی خوندم یه نفر گفته بود احمق به‌نظر بیای بهتره یا گم باشی؟ سوال‌اش تاکیدی انکاری بود طبعن. واقعن گاهی فکر می‌کنم با گم بودن راحت‌ترم حتی علی‌رغم طبع شلوغ و خودنمایی که دارم. اابته یه جورایی فوبیای احمق بودن هم دارم. هیچی نمیگم، ساکت می‌مونم که کسی حال‌مو نگیره.  یا حتی کسی از حد و حدود اطلاعات‌ام مطلع نشه.خیلی هم بده چون قشنگ دارم به انفعال می‌افتم. دیگه قبلنا این‌قدر افراط کردم و خودمو برای هرچیز کوچک و بزرگی تیکه و پاره کردم که الان دارم از اون‌ور بوم می افتم. الانم به این امید دارم اعلام‌اش می‌کنم بتونم ازش بیرون بیام به حق این ساعت.