۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه


زندگی و اتفاقات‌اش بعضن آدم رو به جایی می‌رسونه که دیگه هیچ گریز و گریزگاهی نمی‌تونی پیدا کنی. بعد به هر چیزی چنگ می‌اندازی تا شاید حال‌ات رو بهتر کنه یا حداقل دقایقی از فشار رهات کنه.
با جدیت و قطعیت می‌تونم بگم فیلم دیدن از بهترین و لذت‌بخش‌ترین راه‌های آرامشه. حتی و حتی بهتر از موسیقی. برای چون منی که بعید نیست تحت تاثیر موسیقی خودمو بکشم فیلم راه امن و موثرتریه.
سوای فیلم‌نامه و داستان، وقتی در اجزا و ریزه‌کاری‌های فیلم‌ها دقت بکنیم، میشه از همه دنیا و دغدغه‌ها و مصائب‌اش کنده شد. میشه ساعت‌ها و روزها به فیلم، ساختار و دغدغه‌هاش فکر کرد، سکانس‌ها و صحنه‌ها رو جابه‌جا کرد، قصه و نشانه‌ها را تفسیر و تلخیص کرد و از رنج‌ها رها شد.
شاید نجات‌بخش‌ام ازین مرداب تلخ و دردناک فقط فیلم‌ها بوده‌اند و بس.

پ.ن: امیدوارم بتونم تکونی به ذهن و فکر زنگار گرفته‌ام بدهم و از فیلم‌های خوب و نابی که دیدم بنویسم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

از روزها و لحظه‌ها


کولر صدای گریه می‌دهد. گریه که نه هق‌هق. نمی‌دانم چرا باید این صدا از کولر بیاید آن هم وقتی او در طبقه ششم است و من دو. کولرها موجودات شادی باید باشند یعنی اگر شاد نباشند خنک نمی‌کنند که. ولی این صدای ضجه‌طور که ازش می‌آید گمان‌ام از دردِ تازه‌ای باشد.

 سَرَم از موسیقی خالی شده، دیگر هیچ موسیقی در ذهن‌ام نمی‌آید. حتی وقتی که داشتم میان فیلم‌ها می‌چرخیدم. خوشحال برای خودم فیلم‌ها را ورق می‌زدم، همین لحظه‌ای که همیشه برای‌ام پر از آهنگ و موسیقی بوده سرم خالی بود. هرچه‌قدر به ذهن‌ام فشار آوردم هیچی نیامد. فقط صدای گریه. مثل صدای گریهٔ کولر.

 احتمالن مالیخولیایی(؟!) شده‌ام که نصفه شب با صدای گریه بیدار می‌شوم اما هیچ کس گریه نمی‌کند حتی خودم. که از رفتن بی‌ربط‌ترین آدم جهان پریشان شدم. که خرید هم حال را خوب نمی‌کند. که می‌خندم و خودم را به فراموشی می‌زنم اما به کوچک‌ترین تلنگر یا حتی بی‌تلنگر مثل ابر بهاری می‌شوم.




پ.ن: افرا در گودرِ جدید نوشته بود: "زندگیم انقد خالیه که بال زدن ِ یه مگس هم می‌تونه آشفته‌ش کنه."  هیچی همین دیگر...


۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه


صبح برادرم با گریه از اتاق بیرون آمد، مادر را صدا زد که بیا خوابِ مامانی را دیده‌ام در خواب از ما عذرخواهی می‌کرد.(بماند که او پنجمین نفری است که در این مدت کوتاه خواب‌اش را به وضوح دیده است.) مادر عقیده دارد مامانی برای ما ناراحت است که اشک‌های‌مان تمامی ندارد، که راه و بیراه می‌چکند. می‌گوید معذب‌اش می‌کنید این‌قدر بی تابی می‌کنید.
ایده‌ٔ خاصی راجع به تلقین ارواح و به خواب آمدن‌ها ندارم، فقط چیزی که به ضرس‌قاطع می‌دانم  این است که مامانی هیچ‌گاه حتی یک لحظه هم تحمل ناراحتی ما را نداشت. چه سخت است، باید بر خود مسلط بِشَویم و صبوری کنیم.
نمی‌دانستم صبرِ بر مصیبت ایـــــــــــــن‌قدر دشوار است.