۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

آن‌قدر از تو پُرم
که بایستم مقابلِ باد
پشتِ سرم،
جهان مست می‌شود.

رضا کاظمی


پ.ن: مرسی هزاران بار

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه


این‌قدر در ذهن‌ام با آدم‌ها حرف می‌زنم که وقتی با آن‌ها روبرو می‌شوم دیگر حرفی برای گفتن ندارم.

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

خسته‌ام من٬ خسته‌ام من٬ مثل مرغ بال و پر شکسته‌ام من


تقریبن دیگر هیچ شور و اشتیاقی در خود سراغ ندارم. برای هیچ چیز و هیچ کس.
از همه چیز و همه کس استفاده ابزاری می‌کنم که بتوانم در لحظه زندگی کنم٬ یا درست‌تر این‌که روزم را بگذرانم. آرزوها و خواسته‌های دست نیافته‌ام این قدر زیاد شده‌اند که ترجیح می‌دهم دیگر حتی بهشان فکر هم نکنم. همین اندازه که بتوانم گاهن بروزِ بیمارگونه‌شان را کنترل کنم شاهکار کرده‌ام. حوصله‌ام از همه و اولین نفر از خودم سررفته است.
از طرفی هم به مدد اوضاع قشنگ اقتصادی همه برنامه‌های نسبتن بلندمدت‌ام یکی یکی پوچ می‌شوند و پس‌اندازم هم هر روز بی‌ارزش‌تر و بی‌ارزش‌تر.
نه توان و جربزه مرگ را دارم نه شور زندگی. در مرداب سختی گیر افتاده‌ام...

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه


می‌گویند آدم‌ها را از کفش‌شان بشناسید یا از رقص‌شان. من اما می‌گویم آدم‌ها را از محتویات کیف‌شان بشناسید. هر آن‌چه که در کیف کسی می‌توانید بیابید یک چکیدهٔ مقبولی از شخصیت و روحیهٔ اوست. شاید همین است که اغلب (سوای حریم شخصی و فضولی و این‌ها) به کیف‌ و سرک کشیدن دیگران به محتویات‌اش حساس‌اند. هر خرده ریز و ریخت‌وپاش درون کیف گویای بخشی از خودآگاه یا حتی ناخودآگاه آدم است.
در همین راستا یک سکانس محشری در فیلم زندگی دوگانه ورونیک هست که ورونیک به مرد عروسک‌گردان می‌گوید: دیگر چه می‌خواهی از من بدانی؟ و مرد می‌گوید: همه چیز را.
ورونیک می‌رود کیف‌اش را می‌آورد و تمامن روی تخت، جلوی مرد خالی می‌کند.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه


چه قدر وقتی چشم‌هایم را می‌بندم دنیا جای بهتری می‌شود. درست مثل امروز صبح که تا در تاکسی نشستم شکلات را زیر زبان‌ام گذاشتم و چشم‌هایم را بهم فشار دادم شاید کمی حال‌ام جا بیاید. لابد تاثیر این قرص‌های جدید است که این‌جور دچار افت فشار شدم. دست و پای‌ام سست شده بود و عرق سرد تمام تن‌ام را پوشانده‌بود.چشم‌هایم را بیشتر فشار دادم و فکر کردم الان این قدر فشارم پایین خواهد آمد که از هوش می‌روم. شاید هم کما بعد شاید حتی بمیرم. [پروردگار کولی‌بازی. سلام علی] ناگهان چنان آرامشی به سراغ‌ام آمد که ناخودآگاه شکلات را از دهان‌ام درآوردم که شاید افت فشار را سرعت بدهم. پشت چشم‌های بسته‌ام صورت خندان مامانی بود و صدای ابی که می‌خواند: کنارت این‌قدر آرومم که از مرگ هم نمی‌ترسم...
کاش هیچ وقت بغل دستی‌ام تکان‌ام نمی‌داد که خانوم خانوم رسیدیم.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه


وی در دو قدم مانده به سی سالگی هنوز نمی‌دانست که چه می‌خواهد.

خاک بر سرش...

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

در من غم بیهودگی‌ها می‌زند موج


آدمی چیست واقعن؟ وقتی یک بیت شعر، یک ترنم کوچک، آواری از احساس و خاطره را بر سرت خراب می‌کند درست همان هنگام که فکر می‌کنی سر پناهی ساخته‌ای.

 (+)

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه


بین کتاب‌ها، فیلم‌ها، نوشته ها، عکس‌ها و... دنبال چیزی می‌گردم که شبیه‌ام باشد. این‌جور که بگویم خب من تنها انگل دنیا نیستم. گونه‌های مشابه هم وجود دارد. یک جوری که انگار بخواهم کولونی‌ای درست کنم از همه بی‌خاصیت‌های عالم.
تصمیم گرفتم این واقعیت به‌دردنخور بودن را بالاخره بپذیرم. بی آن‌که افتخار و یا تحقیری در آن باشد.  همه که نباید دکتر و مهندس باشند. جامعه کارگر و نانوا و بقال و صد البته انگل هم می‌خواهد. برای اثبات حرف‌ام هم این قصهٔ معنا گرفتن زیبایی‌ها در کنار زشتی‌ها را شاهد گرفتم. (اگر بلاگر معروفی بودم، بعد انتشار صد نفر حمله می‌کردند که جامعه زحمتکش کارگری و این‌ها را با انگل یه جا آوردی و خدو بر تو و ازین دست جنجال‌‌ها. هوچی‌ها چه سوژه‌ای از دست دادند. امان از گمنامی مثلن)
 خلاصه که ازین پذیرش خرسندم. آدم خسته می‌شود این‌قدر فیگور شعور و دغدغه از خودش در می‌آورد. حالا یک عده هم اصرار دارند که این‌ها خودتخریبی (و یا یک‌سری بیماری‌ خفن روانی دیگر که اسم‌شان یادم نیست) است که طبعن محلی ندارم که بهشان بگذارم. یعنی باید یک‌بار آن روی قشنگ‌ام را نشان‌شان بدهم و هوارکشانِ سیزده ساله‌طور بگویم شما از زندگیِ من چه می‌دانید؟ حرفِ من موثق‌تر است یا شما که بیرونِ گودید. بگذارید به درد خود بمیرم  و بعد فیلسوفانه بگویم: بر عبث می‌پایم مشکلی هست؟