1- تمام
عمر را با مآلاندیشی و آیندهنگریِ بیمارگونه و بیثمری زندگی کردهبودم. اما حالا
آرام آرام دست خودم را گرفتم و دارم یاد میگیرم که در لحظه زندگی کنم. در لحظه بخندم،
شادی کنم، حتی حرص بخورم، فحش بدهم و بگذرم. دارم عبور را به خودم یاد میدهم. آخ که
اگر درسام را درست یاد بگیرم...
2- در مواجهه با
آدمها یک خوشبینِ ابلهِ انشاءالله که خِیرهگو در من وجود دارد که باعث میشود همواره
در تصمیمگیری پیرامون آدمها مردد و کشمکش درونی داشته باشم . یا شاید به قول خواهرم،
به دلام بد نمیآورم. اما وقتی موقعیتی پیش میآید که درآن برایم مسجل میشود که طرف
مقابل آدم عوضیای بوده، آرامش غریبی بر وجودم مستولی میشود. یکجورِ دیدی گفتمطور.
3- یک میل همیشهگی دارم به دیدن آشنا در خیابانهای شلوغ. آشناهای خوب. آدمهایی که
دلام همیشه دیدنشان را میخواهد. اما در بیشتر موارد برعکس میشود. معمولن بیخودترین
و بدترین آدمها را میبینم آنهم با مهوعترین رفتار ممکن.
4- به کوری چشم شاه زمستونام بهاره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر