۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

درهم برهم


1- تمام عمر را با مآل‌اندیشی و آینده‌نگریِ بیمارگونه و بی‌ثمری زندگی کرده‌بودم. اما حالا آرام آرام دست خودم را گرفتم  و دارم یاد می‌گیرم که در لحظه زندگی کنم. در لحظه بخندم، شادی کنم، حتی حرص بخورم، فحش بدهم و بگذرم. دارم عبور را به خودم یاد می‌دهم. آخ که اگر درس‌ام را درست یاد بگیرم...

2- در مواجهه با آدم‌ها یک خوش‌بینِ ابلهِ ان‌شاءالله که خِیره‌گو در من وجود دارد که باعث می‌شود همواره در تصمیم‌گیری پیرامون آدم‌ها مردد و کشمکش درونی داشته باشم . یا شاید به قول خواهرم، به دل‌ام بد نمی‌آورم. اما وقتی موقعیتی پیش می‌آید که درآن برایم مسجل می‌شود که طرف مقابل آدم عوضی‌ای بوده، آرامش غریبی بر وجودم مستولی می‌شود. یک‌جورِ دیدی گفتم‌طور.

3- یک میل همیشه‌گی دارم به دیدن آشنا در خیابان‌های شلوغ. آشناهای خوب. آدم‌هایی که دل‌ام همیشه دیدن‌شان را می‌خواهد. اما در بیشتر موارد برعکس می‌شود. معمولن بی‌خودترین و بدترین آدم‌ها را می‌بینم آن‌هم با مهوع‌ترین رفتار ممکن.

4-  به کوری چشم شاه زمستون‌ام بهاره.

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

از لحظه‌ها و عجایب


یک لحظاتی در زندگی هست که دیگر مهم نیست تو کی هستی٬ او کیست٬ چرا اینجا٬ چرا این‌جور و... 
مهم این است که لحظه را دربیابی. لذت‌اش را ببری وقتی می‌دانی عقربه‌ها از جایی که بگذرند همه چیز تمام می‌شود و چه بسا تکرار شدنی هم در کار نیست. دیگر به این فکر نمی‌کنی که شاید اشتباه باشد٬ مرا چه به این موقعیت و وضعیت. فقط تک‌تک ثانیه‌ها را می‌بلعی و از لذت‌اش گرم و کیفور می‌شوی.
از تک‌تک این دریافتن‌ها راضی‌ام. می‌دانم حتی٬ شاید٬ درست هم نبوده ولی از لذتی که برده‌ام نمی‌گذرم و ثانیه‌ای هم بابت‌اش پشیمان نیستم.