1-
سالهاست که
بیمار شرایط-ام و حالا که دارم تلاش میکنم خودم رو از وابستگی به شرایط بیرون بکشم،
خواستهها و نیازهام با غرغرهام درهم پیچیده
و ملغمه کلافهکنندهای ایجاد کرده.گاهی زورم به تفکیک نمیرسد و همان میشود که خستهتر از خستهام و شیشه بشکستهام که خانوم هایده میگن.
2-
جوجه پرندهای سالها
در بین آدمها بوده، بعد همه راه و رسم پرواز را به گوش شنیده. تئوری فقط. بعد هی
باید پرواز میکرده، ترسیده گفته بگذار کمی بزرگتر بشوم، بعد. حالا پرنده بزرگی
شده که لبِ بام ایستاده اما جرات پرواز ندارد. مشکل ترس از ارتفاع نیست. ترس سقوط
است که بِپَرد اما نَپَرد.
3-
یک مکانیسم ویرانگری
در وجودم فعال شده بهطوری که میل غریبی به تخریب دارم. تخریبِ همهچی. از باورها و
پایبندیها گرفته تا خراب کردن روابطم با آدمهای اطرافام. حتی خیلی جاها ناخودآگاه
میشود. یک جایی مچ خودم را میگیرم که ای داد بیداد این را هم زدم ترکوندم رفت
که.
4-
چه خوبه که هشتصد
سال پیش یکی همچین تر و تمیز اومده تعریفم کرده، واقعن همین که شاملو میگه مرا تو
بی سبب نیستی. قربان شما جناب مولانای عزیز:
"فریاد که آن مریم رنگی دگر
است این دم فریاد کزین حالت فریاد نمیدانم"