۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

از کی حرکت؟ از کجا برکت؟


یک صحنه‌ای معمولن در فیلم‌های پلیسی-جاسوسی هست که شبانه کشیک کسی را می‌کشند.  جایی کمین می‌کنند، همه در خود فرورفته و نفس حبس کرده منتظرند که سوژه از محل خود خارج شود و فلان. حالا درون‌ام همین مدلی شده. همه آن هزاران آدم‌هایی که همیشه در من زیسته‌اند، گوشه‌ای مخفی شده‌اند، نفس حبس کرده‌اند و منتظرند سوژه مربوطه از جایی سر به در بیاورد.
حالا سوژه مربوطه کجاست؟ بدبخت خسته و ترسیده گوشه کمد نشسته بلکه بیایند دستگیرش کنند ببرند. دیگر نمی‌کِشد متواری بودن را. 

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه


اوضاع آرام گزارش می‌شود
ابری از حوالی آسمان گذشت
 باران داشت یا نه؟
چه فرق می‌کند وقتی خورشید ایستا و زورگو
می‌تابد.
ابر را فرصت باریدن نیست. نه باران نه برف نه حتی مه.
کودکی به انگشت نشان‌اش داد
ابر، ابر، باید باران‌زا باشد نه مادر؟
دست‌اش را کشید و برد مادر.
جلوی پای‌ات را نگاه کن بچه جان. 

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

ره آسمان درون است


1-     سال‌هاست که بیمار شرایط‌-ام و حالا که دارم تلاش می‌کنم خودم رو از وابستگی به شرایط بیرون بکشم، خواسته‌ها و نیازهام با غرغرهام  درهم پیچیده و ملغمه کلافه‌کننده‌ای ایجاد کرده‌.گاهی زورم به تفکیک نمی‌رسد و همان می‌شود که خسته‌تر از خسته‌ام و شیشه بشکسته‌ام که خانوم هایده میگن.

2-     جوجه پرنده‌ای سال‌ها در بین آدم‌ها بوده، بعد همه راه و رسم پرواز را به گوش شنیده. تئوری‌ فقط. بعد هی باید پرواز می‌کرده، ترسیده گفته بگذار کمی بزرگ‌تر بشوم، بعد. حالا پرنده بزرگی شده که لبِ بام ایستاده اما جرات پرواز ندارد. مشکل ترس از ارتفاع نیست. ترس سقوط است که بِپَرد اما نَپَرد.

3-     یک مکانیسم ویرانگری در وجودم فعال شده به‌طوری که میل غریبی به تخریب دارم. تخریبِ همه‌چی. از باورها و پای‌بندی‌ها گرفته تا خراب کردن روابطم با آدم‌های اطراف‌ام. حتی خیلی جاها ناخودآگاه می‌شود. یک جایی مچ خودم را می‌گیرم که ای داد بیداد این را هم زدم ترکوندم رفت که.

4-     چه خوبه که هشتصد سال پیش یکی هم‌چین تر و تمیز اومده تعریفم کرده، واقعن همین که شاملو میگه مرا تو بی سبب نیستی. قربان شما جناب مولانای عزیز:


"فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم          فریاد کزین حالت فریاد نمی‌دانم"





۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

غربت



"اصطلاحی است که برای تعریف احساسی در انسان‌ها هنگام دوری از وطن یا خانه به‌کار می‌رود. غربت همان دل‌تنگی برای میهن یا خانه است و یا دل‌تنگی برای اشیایی که روزی به انسان تعلق داشتند ولی اکنون در دسترس او نیستند. لغت‌نامهٔ دهخدا غربت را دوری از وطن و خانمان معنی می‌کند.
احساس غربت در انسان زمانی رخ می‌دهد که به شهری دور سفر کرده و برای مدت طولانی از خانه، میهن و کاشانهٔ خود دور شده‌باشد. این احساس معمولاً هنگامی که محیط فرهنگی شهر با مقصد یا فرهنگ موطن شخص متفاوت باشد بسیار تشدید می‌شود. غربت در برخی مواقع با ترس و احساس درماندگی آمیخته می‌شود. از مثال‌هایی برای احساس غربت که تقریباً تمامی انسان‌ها تجربه کرده‌اند، روز اول مدرسه،‌مسافرت تفریحی گروهی بدون خانواده و یا ورود به یک محیط کاری برای اولین بار را می‌توان نام برد. هم‌چنین ورود به پادگان نیز برای سربازان این احساس را به‌وجود می‌آورد." **



این‌ها که هیچ کدام شامل حال‌ام نمی‌شود. باید تکه‌ای از روح‌ام را جایی جا گذاشته‌باشم که این حجم عظیم از غربت وجودم را فراگرفته و یک لحظه رهایم‌ نمی‌کند.


** به نقل از ویکیپدیا




۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

از یه جایی دیگه رد می‌کنی...


پروژهه رو قبل از عید انجام داده‌بودم. یعنی عدد و ارقام‌شو درآورده بودم فقط گزارش‌شو نزده بودم ُ تحویل رییس دادم‌اش. حالا صبح میگه همونُ، گزارش‌شو بده. زود، تند، سریع. همه فایل‌های روو سیستم‌ام رو ران کردم، همه درایوها رو گشتم، اما نبود. هیچی. انگار نه انگار. بی‌هدف مرورگرمو باز کردم و از این تب به اون تب. وسطش یادم اومد ای وای پروژه. برگشتم دوباره به زیر و روو کردن فایل‌هام. هیچی بازم. صبح داشتم می‌اومدم دو تا گربه وحشی عین اجل معلق پریدن جلوم. جدی ترسیدم، شایدم به‌خاطر این باشه که یادم نمیاد پروژه‌ام کجاست. فکر کردم کاش می‌شد می‌خوابیدم، سرمو ‌گذاشتم روو میز همین که چشمام گرم شد یکهو یادم اومد ای وای پروژه. بلند شدم  بازم هرچی فایل داشتم ران کردم. نبود. تلفن زنگ زد، رییس بود. خانم این عجله‌ایه‌ها. بله بله چشم. سرمو گذاشتم روو میز، خواب‌ام برد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

این روزها


کارم از صبح تا شب شده عکس دیدن. نه جایی میرم، نه با کسی حرف می‌زنم. فقط عکس و عکس و عکس. این‌قدر که یکهو به خودم میام می‌بینم دو ساعت شایدم سه ساعته یک بند و بی‌وفقه دارم عکس می‌بینم. یه جورایی میرم توو دنیاشون. بعضی‌ها در حدِ حظ بَصرن، بعضیا خیلی تکنیکی اما با بعضیای دیگه‌شون قشنگ قصه می‌بافم میرم توو خیال. بعضی عکس‌ها درست شکلِ خوشبختی‌ان. وقتی می‌بینم‌شون دل‌ام می‌خواد برم توو قابِ عکسه همون‌جا بمونم. همون‌قدر خوش‌رنگ همون‌قدر ثابت و همیشگی.
در واقع همه اینا رو از جادوی عکس می‌دونم. یه قاب می‌بندی و چیلیک! بعد انگار همه دنیا می‌ریزه توو همون یه قاب. همه گستردگی دنیا، همه کوچکی‌اش. همه خستگی‌ها و پریشونی‌هاش. همه خوشی‌ها و شادی‌هاش. قبل‌ترها این حسُ نسبت به فیلم‌ها داشتم این‌قدر که یه فیلم می‌دیدم بعد شاید روزها و حتی ماه‌ها از دنیاش بیرون نمی‌اومدم. اما حالا که جمود‌تر و گِره‌دارتر شدم  غوطه‌ور شدن توو دنیای ساخته‌شدهٔ دیگران برام سخت‌تر شده، لابلای عکس‌ها، دنیاها و قصه‌هایِ دلخواه خودم را می‌خونم. این‌قدر که گاهی دلم می‌خواد یه گوشه کله‌مو سوراخ کنم همه این داستانا بریزه بیرون، هارد خالی و دوباره از اول.