۱۳۹۹ شهریور ۵, چهارشنبه

حال خونین دلان که گوید باز

خشونت کلامی شدیدی که همیشه در معرضش بودم و هستم باعث شده ضدزن بودن را از کیلومترها دورتر بو بکشم. سنسورهایم به کلمات حساس شده و آزارگر را در صد لفافه و ادا هم تشخیص می‌دهم.(اعتراف می‌کنم که گاهی هم اشتباه گرفتم) البته این‌ها چیزی نیست که انسان بخواهد به عنوان نکته مثبت تلقی کند. بیشتر شبیه این است که انقدر زخمی و خونین بوده‌ای که حالا بوی خون را از دور هم می‌فهمی.

۱۳۹۹ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

هزار تو

به نظر می‌رسد فراموشی عمده‌ترین مکانیسم دفاعی مغزم است. یک جوری فراموش می‌کنم تو گویی از اساس نبوده و نیست. تنها چیزهایی که به سختی یادم می‌رود زخم‌زبان‌ها و نیش‌هایی است که معمولا آدم‌ها با زبان و رفتار خود به جان آدمی وارد می‌کنند و از قضا حکم فتح‌الفتوح هم برایشان دارد.

یک کاری که تراپی می‌کند این است که یادت بیاورد. در واقع باید یادت بیاید که بفهمی که بودی و چه کردی و چه شد. برای من که به خاطر حفاظت از خودم فراموش می‌کنم این بخش دردناک و تا حدی مقاوم به درمان است. در این ماه‌های اخیر که مجبورم همه‌ش در خانه باشم و جایی نمی‌توانم بروم این تکرارها و فلاش بک‌ها به گذشته بیشتر و بیشتر می‌شود.

چند جمعه پیش در یک فرآیند اشتباهی و محاسبات غلط، خیلی بیشتر از حدی که بخواهم و یا حتی لازم باشد بالا بودم. نمی‌توانستم بنشینم که فازم را با آهنگ یا فیلمی تنظیم کنم. انگار در مقابل خودم گیر افتاده بودم. حالت ناظر سوم شخصم جسمانی شده بود و من داشتم خودم را از بیرون می‌دیدم. بعد همین جوری در زمان می‌رفتم عقب‌تر و تا نوجوانی رسیدم. یادم آمد چقدر دلم می‌خواست رها باشم و همه چیز را تجربه کنم ولی می‌ترسیدم. مثل سگ از والدینم و بیشتر مادرم می‌ترسیدم. یادم آمد که اجازه نداشتم هیچ جا بروم و از مدرسه باید مستقیم به خانه می‌آمدم. در واقع ترس بود که یادم می‌آمد. داشتم ترس دفن شده‌ای را به خاطر می‌آوردم که تقریبن نصف زندگی‌ام را سوزانده. دشمن شماره یک روانم. 

از لحاظ روانکاوی و علم روانشناسی الان در پروسه پیشرفتم. این عمق و حجم از ترس را پیشتر نمی‌دیدم و همواره با هزاران علامت سوال در سرم مواجه بودم که چرا این ماشین فکسنی زندگی جلو نمی‌رود. 


۱۳۹۹ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم

هفت سال و چهار ماه و بیست و پنج روز و بیست دقیقه از آخرین باری که اینجا نوشته‌ام می‌گذرد.

یک چیزهایی به کل عوض شده و یک چیزهایی چنان عوض نشده که گویی پریروز آخرین پست را نوشته‌ام. بزرگترین و بهترین تغییر زندگی‌ام جدا شدن از والدین و مستقل زندگی کردن است. رویایی که موفق شدم به حقیقت تبدیلش کنم. در عین ناباوری چیزی هم که عوض نشده در زندان خویشتن بودنم است.

حالا که دوباره اینجا را به یاد آوردم، وبلاگ‌ها از مد افتاده‌ان و خواننده‌ها ته کشیده‌اند، اما برنامه دارم باز هم همه چیز را بنویسم. به نظر می‌رسد تراپی تنها جوابگو نیست و من انباری از حرف‌های نگفته‌ام. باز خوب است یک کارهایی کرده‌ام و انباری مدفونی‌جات در این بخش نداریم.

تراپیستم می‌گوید تو در فضای روانی آشفته و درهم ریخته‌ای زندگی می‌کنی، چیزی شبیه به خرابه. برای همین هم هست که جهان و آدم‌ها برایت ترسناک‌اند. در این سال‌ها طوفان‌های درهم‌کوبنده‌ای از اضطراب را گذرانده‌ام که گاهی خودم هم باورم نمی‌شود چگونه دچار زوال عقل نشده‌ام. البته او باز هم معتقد است این طوفان‌ها در واقع برون‌ریزی سرکوب‌های روانت است که شکر خدا تمامی هم ندارد.

 فعلا چون خواننده ندارم دیگر لازم نیست نگران باشم که مردم فقط ناله و پریشانی می‌خوانند. لذا خُرد خُرد پریشانی‌هایم را خواهم گفت. البته که از خوشی‌هایم هم می‌گویم تا یادم باشد این سکه همیشه دو رو دارد هرچند که اغلب یک روی آن به چشم بیاید.

 

پ.ن: از این لحن کتابی خیلی خوشم می‌آید انگار یکی دارد کتابم را می‌نویسد.