۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه


حقیقتن از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی‌ موسیقی گوش کردنه. اونم در انواع و اقسام سبک‌ها و در هر حس و حالی. بعد گاهی یه جایی، یه نقطه‌ای در آدم وجود داره گنگ. یعنی معلوم نیست توو دشتی، روو قله‌ای ، ته دره‌ای یا لبِ پرتگاه. جایی که تکلیف و بلاتکلیفی هم‌زمان وجود داره. ازین حس‌های ملغمه‌ای و هجومی.(حالا نمی‌دونم چه‌قدر می‌تونه این حرف‌ها ملموس باشه یا چه‌قدر برای بقیه تجربه شده است.) معمولن به این‌جاها که می‌رسه تنها کمکِ آدم موسیقیه. یعنی فقط موسیقیِ که می‌تونه یواشی دست‌ات رو بگیره بگذروندت ازین فضا.
این لحظه‌ها برای من لحظه‌های موسیقی کلاسیکه. صد البته غیر ایرانی. که درست شکلِ بال می‌مونه. نرم، سبک و بَرَنده. می‌بردت از جایی که هستی به جایی یقینن بهتر.جوری که سبک بشی و آروم. حتی نقشی که شاید یه مخدر بتونه داشته باشه رو برات ایفا می‌کنه. خیلی خوب خیلی روح‌نواز.
حالا غرض این‌که یه جایی پیدا کردم (اینجا) آن‌لاین میشه موسیقی کلاسیک گوش داد و هم دانلود کرد! با یه آرشیو قابل قبول، هم از آهنگ‌سازها هم از نوازنده‌های مختلف.
برید گوش بدید لذت ببرید. حالا توو هر حالی که هستید.

پ.ن: پیشنهادِ اکازیون‌ام هم براتون ایزاک پرلمان‌ئه. این مردِ هنرمند، توان‌مند و دوست‌داشتنی.

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

گفتمان راهِ خوبی ست


به‌زعمِ خودم کار قهرمانانه‌ای بود روبه‌رو شدن با کسی که پا روو بزرگ‌ترین و مهم‌ترین خطِ قرمز زندگی‌ام گذاشته بود. وقتی که همیشه راه‌کارم در این‌جور موارد، حذف یا نهایتن دور زدن بوده.
تا لحظه‌ای آخر هم حتی دو به شک و توو امپاس بودم که باید مستقیم در مورد چیزی که به‌شدت برام سنگین و بزرگ بوده گفتگو کنم یا نه.  
هنوزم اتفاق‌ هضم‌نشده مونده اما این‌که تونستم راجع بهش حرف بزنم برای خودم خوبه. حتی اگه یکی دو جمله بیشتر نبود، با این‌که جوابِ مقبول و قانع‌کننده‌ای نگرفتم.
همین که از مرحله حرف دربیام و به عمل برسونم خودش قدم بزرگیه.
دیگه خودم به خودم روحیه ندم کی بِده؟

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه


آخرین باری که با بابا تو خیابون راه رفتم رو اصلن یادم نمیاد. هر وقت هم هرجا رفتیم با ماشین بوده. اما حالا که ماشین دست مامان بود و کسی هم نبود تا مقصد برسوندمون دوتایی پیاده رفتیم. نمی‌دونستم چه مدلی راه میره. نمی‌دونستم این‌که تند قدم برمی‌داره از استرسه یا همیشه همین‌جوره. وقتی از خیابون رد می‌شدیم خیلی آروم و با احتیاط دست‌مو گرفت. شاید به‌خاطر این‌که همیشه مستقل و مغرور عمل کرده‌بودم ترسید بهم بربخوره مثلن! نمی‌دونم ولی هر چی بود قدم زدن با پدر حسِ خوب داشت.خیلی خوب.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

درد عنوان ندارد

یه جایی جون دار تر از یه بالش٬ یه گوشه امن ت‍پنده‌ای مثل یه آغوش محکم خیلی محکم می‌خوام فقط چند دقیقه در برم بگیره یه کم گریه کنم شاید آروم بشم. فقط چند دقیقه...

رفته‌ام ز دست ای ساقی


نمی‌دونم شاید دوباره باید بگردم یه تراپیست خوب پیدا کنم.

پر از اضطراب‌ام


تنها چیزی که به‌طور یقین می تونم به‌عنوان عامل فرسایش عمر و جونم نام ببرم استرسه.

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه


خواستم از حس‌ام بنویسم بغض امان نداد،
خواستم عکسی بگذارم که بیانگرش باشه چیزی درخور نبود،
فقط بشنویدش بشنویدش...
(+)

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه


گربه شدم.
دل‌ام می‌خواد خودمو برای اطرافیان‌ام لوس کنم برم دور و برشون بپلکم بلکه بغل‌ام کنن [بماند خریدار نداره]. حوصله نداشته باشم دندون نشون میدم و پنجول می‌کشم. بی‌معرفتی می‌کنم، به مایعات علاقه‌مندم. با هر پیشده پیشدهٔ الکی بهم برمی‌خوره و دُم‌مو می‌گذارم روو کول‌ام و میرم. کارم‌ام شده تو تنهایی بشینم و زخم‌هامو بلیسم.