۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه




پرده‌ي پندار 
                      می‌باید درید
توبه‌ی تزویر               
                      می‌باید شکست...






                                                                                       عطار                                                                                                




۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه


امشب فیلم "کنعان" را دیدم. همون سه-چهار سال پیش که اکران شد، می‌خواستم ببینم‌اش که نشد و رفت قاطی لیست بلندبالای کارهای نکرده!
الان درحالی‌که بیشتر از "مانی حقیقی" می‌دونم به دیدن‌اش میل بیشتری داشتم.
به‌جز پایانِ مزخرف و فیلم‌فارسی که داشت.فیلم بدی نبود. حس شخصیت‌هاش ملموس بود، مخصوصن مینا را به طرز وحشتناکی می‌فهمیدم!
آخرای فیلم بود، داشتم فکر می‌کردم به‌به! مردای قصه چه مُصلح بودن.چه شخصیت‌های کارراه‌انداز و فندانسیونی داشت‌اند! بعد ناخودآگاه، ذهن‌ام رفت سمت اصغر فرهادی. رد پاهاش را توو  فیلم حس می کردم.
.
.
.
تیتراژ پایانی فیلم؛
فیلم نامه: مانی حقیقی، اصغر فرهادی!!!

شت!


پی‌نوشت: گیر ندادم به فرهادی! که اصلن در این حد و اندازه‌ها هم نیستم. جدن دوست‌اش دارم.هم فکرهای‌اش را هم نوع فیلم‌سازی و نگاه‌اش را! اما نمی‌دونم چرا این دید دست از سرم برنمی‌داره؟!


۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه


باید ببخشم‌ات، به خاطر همه آن دو دوتا چهارتایی که کردی. باید ببخشم‌ات به خاطر آن محبت‌هایی که هیچ‌وقت فرق‌شان را از منفعت‌طلبی نفهمیدم. باید فراموش کنم همه چشم‌هایی را که به روی من بستی و تلاشی برای‌ام نکردی.
باید از یاد ببرم توقع‌هایی که از من داشتی، در حالی‌که حقی نداشتی. باید ببخشم‌ات به خاطر عرفی که زنجیر پای‌ام کردی. باید بِبُرم از غم‌هایی که با نگاه نافذت به دل‌ام نشاندی و مرا اسیر تفکرت کردی.
دل گرفت، دل‌ام از تو، گرفت. 
چگونه به روی‌ات بیاورم حسرت‌هایی را که به دل‌ام نشاندی . چگونه به روی‌ات بیاورم تمام نگاه‌های سرزنش آمیز و کفروارت را. 
چطور روی از تو برگردانم که یک‌دانه‌ای. که تکرار نشدنی هستی. که نمی‌توانم چشم ازت بپوشم درحالی‌که می‌رنجانی‌ام. نمی‌توانم با خواسته‌هایت کنار بیایم حتی با وجودی که خواستی مرا دربند بار بیاوری.
آری مسالمت‌مان این روزها بیشتر شده. اما این نشان دوستی برایم نیست. این غمی فزاینده‌ست که به روی‌هم لبخند می‌زنیم.هم‌دیگر را می‌بوسیم.برایت هدیه می‌خرم درحالی که تو آن را وظیفه ام می‌دانی.
تمام خرج‌ام را سوا کرده‌ام. پس چرا نمی‌گذاری بروم.بروم گوشه‌ای بر درد خود باشم، بمانم،بمیرم. که می‌دانم به جز محبت اسیر عرفی.می‌خواهی من هم اسیر بمانم.
می‌دانی ، همین دوروبرها حسرت بودن‌ات را دارند. من دارم‌ات ولی ندارم، و این مرگ تدریجی برای من است...
ذره‌ای هم از دردهایم نمی‌دانی. باشد؛ من که تفاوت شرقی-غربی‌مان را پذیرفتم، پس چرا نمی‌گذاری بروم؟ چرا اشک‌هایت کباب‌ام می کند؟
بندها گسسته. یکی یکی مفاهیمی که در من فرو کردی و چرایی برای‌ام نیاوردی فرو پاشیده. همه آنی که خود مروج‌اش بودی و هستی در من تمام شده.پوسیده ، نخ‌نما شده.هیچی از آن‌چه برای‌ات وجود دارد و مُبلغ اش هستی در من نمانده. طناب قطوری که مرا به آن بسته بودی و سال‌هاست که در گوش‌ام می‌خوانی همه زندگی‌ات بند به این‌طناب است، پوسیده.یکی یکی تارهای‌اش گسسته.به نخ رسیده. چه می دانی چه می‌گویم... 
دل گیرم ازتو.خیلی تلخ است. تلخ و تند و گزنده که دل‌گیر باشی به عمق سال ها از یگانه‌ترین موجودی که در زندگی بشر وجود دارد.از تکرارنشدنی‌ترین وجود عالم.
درد کُشنده‌ای است که قرن‌ها دور باشی و دل‌گیر از "مادر" .

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه


قلب‌ام درد می‌کنه...



...


تصویر بعضی آدم ها ، توو ذهن‌ام حک میشه. بدون این که حتی بشناسم‌شون. هرکس به دلیلی.
یکی از اون تصویرای چسبیده توو ذهن‌ام مال چندماه پیشه. جوونی که توو مترو درست مقابل‌ام ایستاده بود. هشیار ولی بی‌خیال. آروم و بی‌تفاوت ولی حواس جمع! خیلی ساده بود، اما چیزهایی داشت که حواس من را به خودش پرت می کرد.هندزفری توو گوش‌ام بود.ابی! یادمه! با ریتم آهنگ، مطابقت‌اش می‌دادم با "آدمی" که ندیدم‌اش اما یه جورایی می‌شناسم‌اش! اون دست‌بندی که دست‌اش بود، عینک‌اش، کوله‌ای که بی خیال ازش آویزون بود و چشم‌هاش... چشم‌هایی که انتهایی باز دارن... مطابق با تصور من از اون "آدم".
هر دو صادقیه پیاده شدیم. اما خب یهویی غیب‌اش زد. پووف! سوژه‌ام پرید، اما تصویرش حک شد! بی‌خیال...

حالا امروز خیلی تصادفی، توو فیس‌بوک برخوردم به پروفایلی با نشونه های اون "آدم" ! عکس پروفایل را که دیدم، برق از سرم پرید!
همون جوون توو مترو بود، همون عینک، همون چشم‌ها! حتی با این که توو عکس نگاه‌اش پایین بود!
دنیا به طرز مسخره‌ای کوچیکه، و این دنیای مجازی کوچک‌تر و بسته‌ترش کرده!
شکل یه کشف بود، اما ابدن حس خوبی ندارم...

هیــــــس!!!






هوش را بگذار و آنگه گوش دار
                                گوش را بربند و آنگه هوش دار*




*مثنوی معنوی/ مولانا 
 

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه


انگار که این دنیا مال هموون زیاده خواه‌هاست!
مگه چی میخوایم ازین دنیا، به‌جز آرام جان. مگه چی میخوایم ازین لعنتیِ بی سروته جز آرام‌گرفتن و آرامش‌دادن.
چرا باید واسه این حداقل این همه اسفند رو آتیش باشی؟!
چرا هرچی بیشتر تلاش می‌کنی دورتر میشی، دست نیافتنی‌تر میشه، بدتر میشه، رویاتر میشه، آرزو میشه...
لعنت به این دنیای مزخرف و این همه بلایی که باید بکشی تا "شاید" به یه "باید" برسی.
لعنت به این عدالت مزخرف الاکلنگی، به این قانونی که به تو وصل میشه و سایه قدرت لابد مطلقی که رو همه‌چی انداختی.
آی! خوب بشین اون بالا تماشا کن خب؟!
پوزخندم بزن، آره داری موفق میشی، یه ذره مونده فقط، به نخ رسیده این طناب...

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

برای ثبتِ به تاریخ


خواستم به این فرشته نگهبان کتاب بگم: چاکرتم.


پی‌نوشت1: یعنی هی میخوام ازین پدیده‌های متافیزیکی جدا بشم و نفی‌شون کنم، خودشون میان می‌چسبن به من و خودنمایی می‌کنن، اصلن یه وضعی.
پی‌نوشت2: بوس معنوی گذاشتم برای اون کسی‌که باعث شد من امروز برم این کتاب‌فروشیه. برسه به‌اش انرژی‌اش.
پی‌نوشت3: :) 

Lost Adress


گم شده ام. یه جایی همین دور و برا. دیگه بیابون نیست. صحرای سیاه و بی انتها نیست، که یه نقطه وسط‌‌ اش باشم. همین‌جاهام. ولی گم شدم.شکل بچه‌گی‌ها، که می‌دونستم تو شهرخودمونم اما گم هم شده بودم. نمی‌ترسما! ولی گم شدم.
حالا این وسطا یه چیزایی را هم گم کردم! مگه کسی با میل خودش چیزی را گم می کنه؟! نه والا.خودش گم شد. مثل سرِنخ.قرقره‌ش دستم بودا، ولی سرنخ‌اش گم شد.سرنخ‌های تازه هم، همه‌شون یه جورایی نصفه‌ن. من و چندتا قرقره باهم گم شدیم. صد دفعه گفتم آدرس را بنویسم بذارم ته جیبم، حواس ندارم که. باید برم. دوباره برم از اول.شروع کنم تندتند از کنار ردپاهای خودم بیام جلو تا پیدا کنم از کجا رفتم کوچه میان بر که حالا گم شدم. این عادت کوچه پس کوچه روی، آخرش اگه سرم را به باد نده، حتمن یه بلایی سرم میاره. بله، عبرت‌ها چه زیادند و عبرت‌گیرندگان چه کم!
حوصله ندارم فکر کنم چه‌قدر ممکنه طول بکشه فقط می خوام آدرسم را پیدا کنم.گم شدن کلافه کننده ست.
میخوام هرچی از آدرس رو که بلدم بنویسم یه گوشه.بذارم ته جیبم، پرسون پرسون پیدا می‌کنم بالاخره. بی سواد که نیستیم، تابلوها را می‌خونم، از محلی ها می‌پرسم. پیدا می کنم.حیف، حیف که هنوز نقشه ای برای آدرس‌ام نکشیدن.یعنی هست ها، اما من به نقشه‌بردارهاش اعتماد ندارم. اگه نقشه بود حتمنی پیدا کرده‌بودم. آخه خیلی خوب بلدم نقشه بخونم. شاید یه روز که رفتم به آدرسم، بعد برم نقشه‌خون یه راننده رالی بشم.بی‌منت. میگم، من نقشه رو می‌خونم، تو برو. بعد تو راه کلی حرف می‌زنیم، جاده ش هم باید جنگلی باشه، گفته‌باشم. شایدم بی‌خیال مسابقه بشیم. بزنیم بغل. رو علف ها بشینیم، دراز بکشیم، چایی بخوریم با بیسکوییت مادر. فقط بگیم بخندیم. بخندیم، خیلی بخندیم. این قدر که چاله سمت چپ لُپ‌ام، اندازه چاله سمت راست  بشه.



۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه


بابام،تا چهار، پنج سال پیش این‌قدر حضور پررنگی نداشت. بس که همیشه سرش تو کار خودش بود! نه اهل شلوغی و سروصداست نه دخالت خاصی تو کارها می‌کرد.
سوای نقشی که داره، و یک‌سری اموراتی که طبیعی و اجتناب‌ناپذیره، به‌عنوان یک فرد مستقل بُلد نبود! اگر یه شب نبود، نبودنش آزاردهنده نبود، بس که آروم و کم‌رنگ بود.
اما الان چند سالیه که اوضاع فرق کرده.واقعن یه رکن شده، یه پایه. وقتایی که نیست، همه می‌فهمن.گم شده داریم انگار. گوشه به گوشه نبودنش تو چشمت فرو میره و از نبودش دلت ضعف میره.
خب الان یه کارایی می‌کنه که قدیما این‌جوری نبود.حتمن قبلن هم حواسش بوده، اما الانا میگه.ابراز می‌کنه.دائم سر به آدم می‌زنه. احوال می‌پرسه.خلاصه پی‌گیرته.
پی‌گیری، چیزیه که تو خونه ما خیلی کم‌رنگه. یه‌جورایی هرکس یه ایالت مستقله واسه خودش. مرور زمان،تکنولوژی،و تفاوت ها خیلی تو این مورد دخیل بوده‌. حالا هر تلاشی تو این زمینه از طرف هر کدوم از اعضا، خیلی به‌چشم میاد.
این‌جوری وابستگی‌ام بهش بیشتر میشه. اصلن یه ترس عجیبی از وابستگی دارم.همیشه باهاش مبارزه کردم، و این ملغمه ترس و جنگ گاهی بلاهایی هم به‌سرم آورده، اما ازش کنده نمیشم.
حالا هر گوشه خونه، این‌قدر که رنگ بابام را داره، از مامانم رنگی نیست. مامانم هیچ وقت نیست. حسرت مامانای خونه‌دار همه‌ی بچه ها از کودکی تا حالا به دلم مونده. یه روزهایی که بیشتر خونه‌ست، احساس آرامش بیشتری داریم. و لیکن موقت! این سال‌ها بابا بیشتر تو خونه بوده. رتق و فتق امور را همچین خوب به‌عهده گرفته که آذم احساس لذت می‌کنه. وقتی میره خرید، کیسه‌های خریدش را که نگاه می‌کنی میخوای بمیری براش این‌قدر که خودش به همه چی ریزبه ریز فکر کرده و خرید کرده.
شاید برای خیلی‌ها اینا عادی باشه! اما برای ما با سیستم خاص زندگی‌مون عادی نیست.
الان هم داشت خواهرم و نامزدش را نصحیت می کرد. به خدا قبلن این‌جور نبود. می‌گفت خودشون باید به امورات‌شون برسن. اما حالا با لحن پدرانه و موکدی داره اشتباه‌شون را گوشزد می‌کنه.پر شدم از حس امنیت. دلم می‌خواست می‌رفتم محکم بغلش می‌کردم و می‌گفتم: بابا، این قدر خوب نباش.خیلی وابسته ات میشم. اونوقت زبونم لال نباشی منم نیستما.به‌قرآن راست میگم.
خودش میدونه من چه دیوونه‌ایم!