یک جورهایی معنویت از زندگیام رفته است. هر آنچه پیش از این برایام آرامشبخش
بود حالا دیگر کار نمیکند. هیچ چیز آرامام نمیکند. شاید پیشترها ذکری، دعایی
چیزی بود که کمی بهترم کند. اما الان نیست. حتی آیةالکرسی محبوبام هم دیگر کار
نمیکند. اینکه اشکال از کجاست فعلن فرقی نمیکند مهم جای خالی معنویت در لحظههایام
است. امروز صبح داشتم تراکهای ساوند کلود را گوش میدادم. رسیدم به این مناجاتها(+
و + و +) بیاختیار اشکهایام سرازیر شد. یک جور خلوص نیت، نرمی و پَرّانیای در صدای جواد ذبیحی هست که ناخودآگاه آدم حال و هوای ملکوتی میگیرد.
۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه
۱۳۹۱ دی ۵, سهشنبه
به عادت همیشگیِ بُعد مسافت از بچهها جدا شدم. دستام توو جیبام و توو حال
خودم بودم و منتظر قطار تندرو. استادم رو دیدم. استاد سهتارم. موهاشو کوتاه کرده و عینک
زده بود خیلی خوب و متفاوت. حتی اولاش نشناختماش. اونم با چشمای گرد نگاهام میکرد.
هی من میگفتم وای چهقدر عوض شدین هی اون میگفت وای چرا اینقدر لاغر شدی.
خندیدم گفتم ای بابا روو به زوالام دیگه. مقصدمون یکی بود. درواقع داشت میرفت
خونه دوستاش که کوچه بالایی ماست. گفت مرگ مادربزرگات رو بهانه کردی کلاس رو ول کنی؟
خنجر زهرآلود بود حرفاش. پرسید اصلن چی شد مادربزرگات رفت؟ آخخخ بازم باید تعریف
کنم. قصهای که لحظه به لحظهاش مرگمه. براش گفتم. نمیدونم توو اون تاریکیِ شب چه
شکلی بودم که دستاش رو دور شونههام حلقه کرد و سوار ماشینام کرد. وقتی هم که
تراپیستام ازم خواست ماجرا رو تعریف کنم بازم نمیدونم چه شکلی شدم که اونم گریهاش
گرفت. برای هما هم که گفتم قبل از خودم شروع کرد گریه. یعنی چه شکلی میشم؟
چهار ماه از اون روز گذشته، چهار ماه سخت. تنهاتر از همیشه. و من عجیبتر از
همیشه بودم توو این چهار ماه. تلختر از همهاش هم اینه که توو این مدت دست به سهتار
نزدم، یعنی دستام نمیره، گوشه اتاقه و من هنوز توو چهره خندونات با پیرهن صورتی
بیمارستان گیر کردم.
۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه
آدم صدایم نه تصویر. اینقدر که جزییات و زیر و بم صداها درگیرم میکند تصاویر
دقتام را برنمیانگیزاند. خصوصن در وادی موسیقی. اینقدر که موسیقیهای مختلف شنیدم
تصویری از آنها ندیدم. یک بار با دوستی راجع به کنسرت همنوا با بم حرف میزدیم هر دو
پرشور از تکههای ساز و آواز و اوج و فرودها میگفتیم بعد او چیزی راجع به دکور و
ترتیب نشستن اجراکنندگان گفت، همین جور هاج و واج نگاهاش میکردم. باورش نمیشد
که کنسرت را تصویری ندیدهام. کماکان هنوز هم ندیدم. تکههای از آن را فقط در
شهرکتاب، روزی که تحلیل آثار استاد علیزاده بود، دیدم و حتی هیچ اشتیاقی هم به دیدناش
ندارم. بارِ عجیبی روی شانههایم میگذارد این تلفیق صدا و تصویر.
بارها پیش آمده درگیر یک ترانه یا بخشی از موزیک یک فیلم شدم اما ریزهکاریهای
تصویری از چشمام جا مانده. ]حالا مثلن فیلم را بادقت هم میبینم[ امروز داشتم آوازی را گوش میدادم مچ خود را گرفتم که چشمهایم بسته است. داشتم در ذهنام
جز به جز فضای آن را تخیل میکردم. در حقیقت صدا برایم مَفَری است از عالم واقعیت.
با صداها من دنیای خودم را میسازم، هرچند ناقص، هرچند خیلی انتزاعی. صدا و تصویر برایام
دو عالم جداگانه است که به سختی میتوانم تلفیقشان کنم. و یا بهتر اینکه نمیخواهم تلفیقشان کنم. صداها برایم عمیق، ماندگار و دوست داشتنی است حتی صدای آدمها.
پ.ن: البته این تصویرگریزی در موسیقی فعلن موجب دردسرم است. گوشام صداها را
خوب میگیرد و تفکیک میکند اما موقع پیاده کردن روی ساز مشکل دارم. چون به اندازه کافی ندیدم و
ذهنام پیشینهای برای تصویر انگشتها روی ساز ندارد!
۱۳۹۱ آذر ۲۸, سهشنبه
از دورها و زخمها
با همکارهايم مشغول حرف و خنده از درِ شرکت بیرون آمدیم. چند قدم جلوتر منشی
واحد ما بود. حرف به سمت او کشیده شد که پیشتر چادر میپوشید و حالا پالتوی قرمز
پوشیده و شال و کلاه. یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارم در دفاع از او سر دیگران
فریاد میکشم و آنها را بهخاطر پیشداوری سرزنش میکنم. برای آرام کردنام بحث را
بستند و بعد از هم جدا شدیم. ولی آرامی در من نبود. زخم کهنه دوباره نیشتر خورده
بود.
سالهای نه چندان دوری، هم به واسطه جو مذهبی خانواده و هم به اشتیاق خودم چادر میپوشیدم. استدلالهای خاص خودم را داشتم
و خیال میکردم در انتخابام مختارم. چندی بعد دیگر آن حس خوب را نداشتم هرچه
بزرگتر میشدم استدلالهایم ناکارآمدتر و دلایلام بیمفهومتر میشد. سال آخر
دبیرستان دیگر خسته شدهبودم و میخواستم چادرم را کنار بگذارم. علیرغم اینکه هنوز
اعتقاد راسخ به حجاب داشتم با مخالفت شدید و تند خانواده و علی الخصوص مادرم مواجه
شدم. جنگ نابرابری بود و در وضعیتی بودم که نیاز به حمایت خانواده داشتم پس شکستخوردهي نبرد با مادر شدم و چادر را به اجبار نگه داشتم. حالا دیگر زندگی سویه
جهنمیِ اجبار را برایام به نمایش گذاشته بود. از وضعیت کج دار و مریزِ یکجا چادر
بپوش و یکجا نپوش بیزار بودم. خودخواهی مادرم بود که به واسطه موقعیت اجتماعی خود
ما را وادار به این پوشش میکرد و منطقاش این بود که هر وقت شوهر کردید و از تحت
سرپرستی من خارج شدید هر جور که میخواهید بگردید. ناتوانیام در مقابله با او و استدلال سطحی و سلطهجویانهاش رنج را دوچندان می کرد.
همیشه از مبارزه و بحث رودرو با مادرم گریزان بودم (و حتی هستم). حاضر به
گفتگو با او نبودم و از طرفی هم میخواستم بر طبق فکر و اعتقادات خودم حرکت کنم.
هر روز که میگذشت رویکردم به مسئله حجاب تفاوت بیشتری میکرد و تحملِ چادر سخت و
سختتر میشد. درسام که تمام شد گفتم دل را به دریا میزنم و همه چی را کنار میگذارم
اما بازهم شرایط روحیِ سختی که در آن سالها برایم ایجاد شد مجبورم کرد که از تشنج
دوری کنم و در گوشه عزلت خودم فرو بروم. عملن برای اینکه نه دعوا کنم و نه خودم
را شکنجه کنم از در خانه بیرون نمیرفتم. گاهی فقط خانه مامانی بود که ماوایم بود. و این میان ترسو بودنام بیشتر حالام را بهم میزد.
بعدتر که خواهر کوچکترم علیه اجبار مادر شورید من هم پشت سر او راه افتادم و
مادر را محاصره کردیم. او هم البته در این سالها تغییر زیادی کردهبود و افکارش
را منعطفتر کردهبود. اما تا مدتهای زیادی با ما و بخصوص من سرسنگین بود. نگاههای
سنگین دیگران و زخم زبانهایشان را باید تحمل میکردیم. گاهن تشویقهای تحقیرآمیز
دوستان بدتر بود که میگفتند خوب کردی برداشتی چی بود آن چادری که سر میکردی. و
باز باید بحث میکردم و میفهماندم که حق توهین به پوشش کسی را ندارند و داستانهایی
از این قبیل. البته دیر فهمیدم که رنج تحمل متلکها و درشتیهای خانواده و دیگران کمتر
و تحملپذیرتر از اجبار است. غرض اینکه وقتی همکارم نوع لباس پوشیدن منشی را مورد هدف قرار داد یاد
روزهای تاریک جنگ و جدال خودم افتادم. اینکه چه قدر از قضاوتها و حرفهای
ناعادلانه و ناآگاهانه دیگران رنج کشیدم و حتی هنوز هم ترکش آن سالیان را هر از
گاهی دریافت میکنم.
دیگر حالا آزادترم و میتوانم مطابق میل و فکرم حرکت کنم ولی
این چیزی از زهر روزهای ترس و اجبار و ناتوانی کم نمیکند. هنوز هم با دیدن موقعیتهای
مشابه طوفانی میشوم و زخمهایم سر باز میکند. انگار که هنوز هم از زخمهای کهنهام عبور نکردم.
۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه
از شورها
عکاسی رو همیشه دوست داشتم و البته مثل سایر علایقام هیچ وقت به صورت حرفهای
دنبالاش نکردم. از اینکه علایقام تبدیل به درس و مشق شود گریزانام و همواره سویهی تجربهگرایام
بر یادگیری علمی غالب است.
القصه؛ بچه که بودم یک دوربین کنون AV-1 داشتیم که چشم
و چراغ بابام بود. آرزویام این بود که اجازه داشتهباشم با دوربین عکس بگیرم و
البته که عکس خوبی هم از آب دربیایَد. اما بابا معمولن اجازه نمیداد میگفت دوربین که بازیچه نیست. بلد نیستی خراب میشود و از این حرفها. دوربینمان که خراب شد، حسرت عکس گرفتن با
آن هم به دلام ماند. بعد هم که عصر دیجیتال شد و من خیلی بزرگ شدم و خودم برای خودم
دوربینی خریدم. طبیعی است که دیگر از سوراخ بینی اطرافیان تا ابرهای آسمان چیزی
نمانده بود که سوژه عکسهایم نشده باشد. اما هرچه عکس میگرفتم حالام خوب نمیشد.
یا بهتر بگویم آن حسرت کهنه رفع نمیشد. بیهوا و تند و دنبال هم عکس گرفتن برای
آدم بیدقت و سربههوایی چون من چاره درد نبود. تا اینکه دست قضا و لطف دوست دوربین آنالوگ
دیگری سر راهام قرار داد. اینبار کنون AE-1 . شکل و
شمایلاش درست مثل همان دوربین قدیمیمان بود. حسام از دیدناش قابل توصیف نبود. ترس و شوق
همزمان در وجودم غلیان کردهبود. تا دو روز حتی جرات نمیکردم دوربین را از غلافاش بیرون
بیاورم. با هزار ذوق و شوق فیلم انداختم و عکس گرفتم. اینقدر هیجان و اضطراب
داشتم که نتوانستم تا آخر حلقه صبر کنم و زودتر دادم برای ظهور. از 21 عکس فقط 10
تا ظاهر شد که دوتاش هم عملن غیر قابل استفاده بود. از غم و بغض داشتم میمُردم.
به هر دری میزدم که ایراد کارم را پیدا کنم. از سرچ مقاله و کتاب گرفته تا سوال
پرسیدن از آدمهای حرفهایتر. چند هفتهای با خودم کلنجار رفتم تا دوباره دوربین
را دست بگیرم. سعی کردم هر چه خواندم پیاده کنم. برای هرعکس تمام توانام را در دقت
کردن بهکار میگرفتم و اگر بگویم هر بار دستام موقع فشردن دکمه میلرزید
اغراق نکردم.
دیشب رفتم 14 تا از حلقه جدید را ظاهر کردم. 13 تا عکس درآمده که البته خوب و
کامل نیست اما قابل قبول است. مدتها بود اینجور شادی ناب و عمیق را تجربه نکردهبودم.
یک جور ذوق کودکانه. احساس میکنم چیزی از اعماق وجودم کَندهشده و رهاترم.
حالا شوق دقت و کادر بستن در وجودم شعله میکشد. یک جور انگیزه گرم و کِشندهای
برای زندگی. حالام خیلی خوب است.
۱۳۹۱ آذر ۲۱, سهشنبه
از درگیریها
دیگر برایام مسجل شده که توانایی بیرون کردن آدمها از زندگیام را ندارم. این قدر که فوبیای از دست دادن دارم میچسبم به همه چیز و همه کس. نمیتوانم چیزها و آدمها را با دست خودم بیرون بیاندازم یا کنار بگذارم. آدمهای موردعلاقه که هیچ٬ از آنهایی که خوشام نمیآید یا حتی بدم میآید هم نمیتوانم کنده شوم. در اینجور مواقع اینقدر به حالت مریض آدمها را نگه میدارم تا خودشان بهاصطلاح دُمشان را بگذارند روی کولشان و بروند در امان خدا. بعد مسخرهتر هم این است که کسی هم میرود یک سری ناله و عجز و لابه برای خودم راه میاندازم که فلان و بیسار. یک مدل خاکبرسرطور. طبعن از مرحله عزا که عبور کردم نیشام باز است که آخ چه خوب شد که رفت. گاهی فکر میکنم من آدمِ همان حکایتام که شبی مردی جایی مهمان بود. موقع خواب که شد هی در رختخواب گفت تشنهام٬ تشنهام. و اینقدر تکرار کرد و تکرار کرد که صاحبخانه عاصی شد و رفت یک لیوان آب آورد بلکه مرد ساکت شود. مرد آب را که خورد هی تکرار کرد: آخیش تشنهام بودا.
همه ما داغونها!
همه ما داغونها!
۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه
Is this really me?!
باید به یک سری مسائل بیشتر توجه کنم، بیشتر دردم بیاید اما نمیآید. خودم و این حجم از بیتفاوتیام را دوست ندارم. احساس پستی میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)