۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه


روزهای خوب زندگی‌ام به یک حد قابل قبولی رسیده که حتی نمی‌توانم چیزی ازشان بگویم یا بنویسم. در واقع می‌ترسم. حال خوش‌ام مثل عطر است که می‌ترسم اگر چیزی بگویم بِپَرد.
بعد از سال‌ها دارم به یک رضایت نسبی از زندگی می‌رسم. اوضاع تغییر خاصی که نکرده گویا من دارم با مفهوم "پذیرش" آشنا می‌شوم و تاثیرات‌اش را می‌بینم.

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

آسمان و ریسمان


فیش‌های حقوقی‌مان آمد. باز می‌کنم و صاف می‌روم سراغ کسری‌ها. بیمه ، صندوق پس‌انداز، تاخیر و مالیات. چندتای اول برای‌ام عادی است. حتی خیلی دیوانه‌طور آن بخش تاخیرها را دوست دارم. چون بابت هر ریال‌اش بیشتر خوابیده یا آخر ساعت زودتر جیم زده‌ام. اما امان از آن گزینه مالیات.
هر ریالی که بابت مالیات که از حقوق‌ام کسر می‌شود حس زورگیری بهم دست می‌دهد. همان خشمی که وقتی بچه بودم از دیدن داروغه ناتینگهام داشتم. دقیقن انگار که داروغه می‌آید تکان‌ام می‌دهد و پول‌های مخفی شده در گچ پای‌ام را می‌گیرد و خنده زهرآگین می‌زند و می‌رود.
برای‌ام سخت است مالیات بدهم در حالی‌که هیچ خدمات شهری-اجتماعی‌ای دریافت نمی‌کنم.
وقتی همه حقوق شهروندی‌ام پایمال و نادیده است. مثل همه مالیات از حقوق‌ام کسر می‌شود در حالی‌که باصطلاح نمایندگان‌ام تصمیم می‌گیرند که بی‌اذن پدر، پدربزرگ، عمو، همسر یا هر مرد مثلن سرپرست‌ام نمی‌توانم از این پرنده در خون خارج بشوم.
در شهری مالیات از حقوق‌ام کسر می‌شود که در آن حتی نمی‌توانم دامن پشمی مورد علاقه‌ام را بپوشم.( یا باید با ترس و ترددهای دزدکی بپوشم‌اش) حالا حجاب اجباری و بحث‌های آن که بماند.
فیش حقوق‌ام را باز می‌کنم و این 3درصد کسریِ مالیات سالانه را می‌بینم و به این فکر می‌کنم این روزها یک عده زورگیر اعدام شدند خب؛ تکلیف زورگیری‌هایی از این دست چه می‌شود؟ 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

از لهیدگی‌ها


دل‌ام می‌خواد هرگز از جای‌ام بلند نشوم. همین جور مریض و سرفه‌کن و صدا گرفته گوشه تخت‌ام گلوله بشوم، زیر لب غرغر و ناله کنم، فیلم‌هایم را ببینم و به فانتزی‌ها و رویاهای محقق نشده یا نیمه ناچار صورت گرفته‌ام، فکر کنم. مریضی تمام شور و توان‌ام برای زندگی ـ که به سختی این چند وقت برای خودم جمع کرده‌بودم ـ را تحلیل برده است. 

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

پذیرایی ساده


مانی حقیقی رو دوست دارم. از چهره‌اش گرفته تا نوع برخورد و تفکرش. همیشه مصاحبه‌هاش رو دنبال می‌کردم این‌قدر که از نوع نگاه و سواد خوب‌اش خوش‌ام می‌اومد. برای دیدن پذیرایی ساده واقعن شوق داشتم. مخصوصن که پارسال توو جشنواره دل‌ام می‌خواست ببینم‌اش خب طبق معمول نشد.
از اول فیلم رفتم توو دل‌اش. یعنی خیلی با دقت نگاه کردم از صحنه‌ها و زاویه دوربین گرفته تا دیالوگا. نهایتن نتیجه غم‌انگیزی توو دست‌ام بود. پذیرایی ساده یه فیلم متوسط با داستان و پایان بندی افتضاح بود. هرجا که اوج گرفتم و دل‌ام خواست هورا برای پایان فیلم بکشم بازم ادامه داشت. نه می‌گذاشت خودت آدم‌ها رو پیدا کنی نه خودش آدم‌ها رو بهت نشون می‌داد. آدم دل‌اش می‌خواست با قصه توو حالت تعلیق بمونه ولی هی چراغ نشون می‌داد و آدم رو اذیت می‌کرد. قصه فرعی رو وارد داستان می‌کرد و نصفه کاره ولش می‌کرد به حال خودش.
بهرحال فیلم پرپتانسیلی بود که به نظرم تمامن هرز رفت. علی‌رغم این‌که شنیده‌بودم می‌گفتند مانی حقیقی از اون دسته آدم‌هایی‌ئه که می‌دونه چی‌کار می‌کنه، به نظرم فقط تا نیمه‌های فیلم می‌دونست چی می‌خواد بقیه‌ش رو انگار خودش هم توو داستان و انتهای اون گم شده بود.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

 یکی از اوقاتی که میل به مرگ در انسان شعله‌ور می‌شود، هنگام شکست احساس در مقابل نیاز جسمانی است.
(+)

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه


گفته بود که تو مسئولیت کارهایت را قبول نمی‌کنی. لوس و کودک ماندی. راست می‌گفت. تمام عمر هر کاری کردم یک مقصری برای‌اش تراشیدم و تقصیر را به گردن او انداختم. خودم را یا مبرا می‌کردم یا یک سهم کوچکی از خطا را برمی‌داشتم. آن هم محض رفع عذاب وجدان!
گفته بود باید بزرگ شوی. اگر می‌خواهی فلان و فلان و فلان چیز درست شود و روی غلتک بیافتد باید بالغ و مسئولیت‌پذیر بشوی. راست می‌گفت. باید از جایی شروع می‌کردم. ولی باز هم بر سبیل لوسی و توهم قدرت‌مند بودن‌ام قدم بزرگی برداشتم. بار زیادی را روی شانه‌های نحیف و نازپرورده‌ام گذاشتم که حالا دارم زیر بار-ش پرپر می‌زنم. در واقع می‌خواستم یک تیر و چند نشان کنم و زرنگ‌بازی در بیاورم اما محکم با صورت به دیوار خوردم.بعد دیگر هیچ احدی را هم نمی‌توانم پیدا کنم و بخشی از بار را به دوش او بیاندازم. همه‌اش را باید خودم بِکِشم.
 بهر حال ازین بلای خانمان برانداز بیرون که شوم قدم خوبی است هم در جهت تادیب (از باب لوس بودن) و هم گامی به سمت بالغ شدن.

پ.ن : دارم یاد می‌گیرم امیدوار زندگی کنم.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

بی‌تو به سر نمی‌شود نمی‌شود نمی‌شود


پارسال همین موقع‌ها یا شاید قبل‌تر بود رفتم سینما، فیلم مرهم.
خوب بود اما انگار نفهمیدم‌اش. چند هفته پیش خریده بودم‌اش و همین‌جور کف اتاق ول بود. امشب که مامان و بابا نیستند و رفتند مسافرت، گفتم بگذارم‌اش با تلویزیون ببینم‌اش. آخ که هر "عزیزی" که در فیلم می‌گفتند مثل خنجر بود به قلب‌ام. قول داده‌بودم‌ات که دیگر روضه نخوانم، زاری نکنم. آرام باشم و بپذیرم ولی نمی‌شود.
جانِ دل‌ام، نیستی و جای خالی‌ات برای‌ام داغِ همیشه تازه است. حمایت‌های "عزیز" را می‌بینم و جای خالی‌ات آتشی به دل‌ام انداخته که آرام‌ نمی‌گیرم. حمایت و نوازش‌ات را می‌خواهم که ندارم. همیشه مامان و بابا که می‌رفتن سفر تو بودی که پیش ما بودی. سایه سرمان بودی و حالا تنها و گریان فیلم را می‌بینم و جای خالی "عزیز"م در زندگی‌ام بیداد می‌کند. فیلم را نیمه رها کردم. تاب تا انتها دیدن‌اش را ندارم...