۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه


این روزها آدم ها ، برایم  تمام می شوند.خیلی زود تمام می شوند.زودتر از آنچه که می شد تصور کرد...



۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

من و خودم 2


باز دوباره هوس کردم مرض هام را بنویسم.خودم را به رخ خودم بکشم!
-          کلن من خیلی به خودم گیر می دهم.گاهی فکر می کنم اینقدر که من به خودم و کارهام گیر می دهم حساب پس کشیدن الهی از نطق کشیدن های من آسون تره. خب حسنی هم دارم که این گیر دادن ها کاملن شخصیه.یاد ندارم به آدم دیگه ای گیر داده باشم!

-          آدم ترسویی نیستم،( البته گاهی خیلی عافیت طلب و محتاط می شوم ) حتی در مواقعی کله خراب وبی پروا هم میشوم.از جک و جانور خاصی نمی ترسم،نه سوسک نه مارمولک... هیچی تقریبن! عوضش بعضی وقتها به شدت از آدم ها می ترسم.
نه از اون جنس ترس از آدمهایی که بهت آسیب می رسونند یا خطرناکند(که اون برای همه ست) بلکه ترس از آدم های آرام، پر احساس و آدم هایی با دیوانگی هایی خاص. وقتی با چنین آدم هایی برخورد می کنم تمام وجودم را ترس و مسئولیت پر می کنه.ترس از آسیب دیدن آنها و مسئولیت رفتار های حساب نشده م در مقابل اونها.
اصلن من نمی تونم موقع رفتار کردن با آدم ها حساب کتاب کنم.نمی تونم براشون رل آدم های مودب و آداب دان و فهمیده را بازی کنم.حتی با یه غریبه هم ممکنه همون دیوانه بازی هایی را دربیارم که وقتی با دوستانم هستم. همین اخلاق گند هم هزاربار باعث دردسرم شده ولی نمی تونم ترکش کنم!
هر کس دیوانگی های خاص خودش را دارد، اما اگر دیوانگی های یک نفر هم راستا با خودم نباشد وحشت همه وجود را فرا می گیرد.چون به شدت از حساسیت های این آدم ها خبر دارم. وحشت اینکه یا من حفره اونها بشوم یا اینکه اونها بخواهند با من حفره هاشون رو پر کنند! بعد چون می دونم نمی تونم جوابگو باشم هم خودم آزار می بینم هم دیگران.
البته شاید همه اینها توهم و حساسیت های خودم باشند،همون گیر دادن های الکی! اما خیال اینکه من و رفتارهام باعث بشوند که کسی را گرفتار خودم کنم تا مرز انزوا پیش می بردم...

To Be Continue….


۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست

دیروز زنگ زدم:
 من را استاد "م" معرفی کردن ، ایشون گفتن بیام خدمت شما
.گفت بله بله.تشریف بیارید.
ببخشید تا ساعت چند هستید؟
تا 5-5:30.
آخه من نمیرسم تا این ساعت!
نه نه اگر قرار باشه بیاین بیشتر می مانم. تا 6 هم می مانم خوبه؟
بله خیلی.ممنونم.حتمن امروز میام.و آدرس...
.....................
صدای پیری داشت ،شاید حدودن 60 سال اما گرم و مهربان بود.آدرس، حوالی شمالغرب تهران بود.آن حوالی نرفته بودم.مثل همیشه بدو بدو می کردم که سرموقع برسم! و در دل خدا خدا می کردم که از 6 نگذرد واستاد "ب" نرود.
آدرس را از روی نقشه پیدا کرده بودم و زمان رو هم تخمین زدم.اگر به ترافیک نخورم به موقع می رسم!
خب ترافیک هم نبود! اصلن دیروز تهران خلوت بود انگار!
سوار تاکسی که شدم چشمم به بیرون بود تا آدرس را پیدا کنم.اما راننده تند می رفت و تا من بگیرم کجا به کجاست 500 متر پایین تر پیاده شدم!
رسمن داشتم می دویدم که دیر نشود وبه گیجی م لعنت می فرستادم!
بالاخره به کارگاه که رسیدم تقریبن مبهوت اطراف بودم! یک لحظه یادم رفت اینجا تهرانه! بس که فضای روستاگونه ای داشت.
جلوی پلاک4 بودم ولی تردید داشتم که  همان جا باشد.که خودشان در را برایم باز کردند و وارد شدم...
مبهوت،گیج و چرخان به دور خود بودم....
بهشتی روی زمین اگر بگویم اغراق نکرده ام.  وقتی همه عشق هایم یه جا جمع می شوند از ذوق زدگی مثل بچه ها میشوم.
هرطرف که می نگریستم چوب بود و چوب و کاسه و کاسه و دسته و چوب بود وچوب.
می خواستم بغل کنم همه آن کاسه های نیمه تراشیده تار را! می خواستم ببوسم همه آن کاسه های صیقل نخورده سه تار را می خواستم بمیرم  آن دوتار در انتظار پرده کشی را...
می دانستم پایم به کارگاه ساخت ساز برسد دیوانه می شوم. روی دیوار ها ساز آویزان بود و عکس.
استاد "ب" با تلفن صحبت می کرد و فرصت  تماشا و مستی برایم فراهم بود.دور می چرخیدم و می خواستم لحظه ها را ببلعم.
با لبخندی به طرفم آمد و هیجان و شور نگاهم را که دید گفت: تا حالا به کارگاه ساز نرفته بودی؟
با خجالت گفتم: یه بار فقط اونم  از پشت درش نگاه کردم.آخه تعطیل بود!
پیر نبود شاید 40-45 ساله. اما مهربان بود و گرم.
سمباده می کشید دسته تار را و می گفت: می دانید از کارم راضیم.هیچ وقت نشده آخر روز بگویم چقدر خسته ام! آدم باید عاشق کارش باشد.
تایید می کنم  و در دلم غبطه می خورم...
چوب ها را برایم توضیح می دهد استقامت هایشان را، رزونانس های ارتعاشی چوب ها و کیفیت هایشان را!
چوب توت تنها چوبی ست که موریانه هیچ وقت آن را نمی خورد.
دلم نمی خواست زمان بگذرد...مست کلامش بودم و بوی چوب و کاسه های تار.
شیدایی من را می دید و صبورانه توضیح میداد. عشق من به چوب را درک می کرد و تایید می کرد که دنیایی دارد این چوب، دیوانه می کند آدم را...
قاب کوچکی روی میز کار بود درست مقابل دیدشان .عکس  یک "تار یحیی" بود.
گفت : گذاشته ام جلوی چشمم هر روز ببینمش و جان بگیرم.
حسن کارش را چنین برمی شمرد که با آدم های خوبی سروکار دارد.ناخالصی تویشان کم است، اهل دلند اغلب.
می گفت : کسی زرنگیش را اینجا نمی آورد اینجا همه با دلشان می آیند.
راست می گفت... 
اجازه خواستم که باز هم بروم. با خوشرویی گفت بیا.شما هر روز بیا.لذت می بری.بچه ها میایند اینجا ساز می زنند و من کار می کنم. خودش بیشتر از همه اهل دل بود.
کاش این کار لعنتی اجازه می داد تا من بتوانم لحظه های بیشتری را در آن بهشت کوچک مستی کنم...


پی نوشت: بار دیگر که بروم،اجازه خواهم گرفت که عکس بگیرم از بهشتش و اینجا بگذارم تا ببینید آن مامن دلپذیر را.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

ور نه از ضعف آنجا خبری نیست که نیست

تحلیل نوشتن از موضوعی که دیوانه ام می کند - بس که آزاردهنده ست -  دشوار ست، دشوار...


* تیتر: حضرت حافظ

یا رب این بوی خوش از روضه جان می آید...

دوست عزیزی می گفت: هر بو در زندگی  مثل یک آدم می ماند.
حق دارد.حداقل برای من هم همین طور ست.بو ها برایم به مثابه آدم هاست.هر بویی را، نمی توانم وارد زندگیم کنم.مایه های اصلی بو هایم مشترک است با تندی و ملایمت های متفاوت.
حالا من از امروز یک بو -آدم- جدید به زندگیم وارد کرده ام. این بو هم همان تم اصلی را دارد اما خیلی متفاوت تر از بقیه بوهایی ست که تا به حال تجربه کرده بودم. 
اولین بار که این بو را استشمام کردم کاملن جذبش شدم و برای بدست آوردنش بیشتر عطرفروشی ها را زیرپا گذاشتم تا پیدایش کردم این کمیاب را!
پر از آشنایی ست این بو هرچند هرگز از هیچ آشنایی این بو را نشنیدم.

پی نوشت 1: مست و سرخوش بوی تازه ام هستم.
پی نوشت 2 : هنوز به این خوشبوی نوآمده عادت نکرده ام.رایحه اش که به مشامم می رسد، با شوق، اطرافم دنبال کسی می گردم که چنین مستانه بویی می پراکند...
پی نوشت 3: تیتر از حضرت مولانا ست.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

آقاى شاملو،آیا هنر و سیاست جائى به هم مى‏رسند؟    

بله،حتماً٬نرون شهر رم را به آتش مى‏کشید و چنگ مى‏نواخت، شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن مى‏زد و غزل مى‏گفت و هیتلر که آرزو داشت نقاش بشود عظیم‏ترین رنجگاه تاریخ، کشتارگاه زاخ‏سن‏هاوزن را آفرید.ناصرالدین شاه هم شعر مى‏سرود هم نقاشى مى‏کرد و نقاش مى‏پرورد اما براى یک تکه طلا مى‏داد سارق را زنده زنده پوست بکنند.انسان برایش با بادمجان تفاوتى نداشت.بله، یک جائى به هم مى‏رسند: متأسفانه برسر نعش یکدیگر.


لالایی با شیپور (گزین گویه های احمدشاملو)
ایلیا دیانوش

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

یویوما ، یک نوازنده ویلن و یلون سل هنگ کنگی الاصل و متولد فرانسه است. از آن دسته موسیقی دان هایی که انگار روح موسیقی در بندبند وجودشان لانه کرده است.
کارهای او سراسر رنگ و حس آمیزی است. با او جلوه دیگری از موسیقی کلاسیک را می شود تجربه کرد.
آلبوم های زیادی از او دیده و شنیده ایم. از معروف ترین هایش حضور در برخی سری آلبوم های جاده ابریشم است که در آنجا کیهان کلهر نیز با او همکاری داشته است.
اما آنچه که دوست دارم از او اینجا بگذارم بیوگرافی نیست(که آن با یک سرچ ساده حاصل می شود!!!) بلکه دو اثر از آلبوم «روح تانگو»(Soul of the Tango) اوست.
Track 01: این اثر را من "روح بهار" می نامم! رنگ آمیزی و طراوتی در نت به نت این موزیک هست که با تمام لحظه های بهار عجین شده است.
Track 02: این را هم "نفس" می نامم. حس عجیبی دارد این موسیقی.اگر دقت کنید صدای نفس های نوازنده را با فراز و فرود موسیقی می شنوید.و در آن هنگام تو،نوازنده و موسیقی بهم میاویزید و به پرواز در میایید.


پی نوشت: بقیه Trackهای این آلبوم را هم در فورشیر آپلود می کنم  تا ازهمه بخش های این آلبوم روح نواز لذت ببرید.

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

آی ، ای گوش دهندگان به موسیقی اصیل ایرانی
یک آواز را روی تکرار گوش نکنید.یا فرود بعدش را هم بشنوید یا با یک تصنیف فرود بیایید.
به خدا قسم که روحتان معلق می ماند و هیچ کس نیست که بیاید جسم بی جان و روح سرگشته تان را جمع کند...


۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

جامه دران

سخت ترین حس این است که به تماشای فرو ریختن خود بنشینی. و بدتر از آن اینکه بر تو معلوم نباشد که این، به حقیقت ، فرو ریزی (یا فروپاشی) ست و یا اینکه پوست می اندازی و به زودی جامه نو خواهی کرد....

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه


اقاقیا برای من پر از حس نوستالژی ست.
خوشه ی  فروریخته ،طیف بنفش و بوی خوش آن همه و همه یادآور روزهای خوش بی خیالی ست.
روزهای شادابی و شیطنت.
روزهای شجاعت و بی پروایی.
روزهای شکوفایی و بکارگیری هوش و انرژی هم زمان.
بهار فصل روح بخشی ست . سر را که بگردانی حتمن تصویری خواهی دید که لبخندی بر لبت بنشاند.(فقط بهار برایم این گونه ست).در پریشان ترین احوال هم بهار مرا سرخوش می سازد.
بی سبب نیست که خداوند نیز مرا در بهار خلق کرد چونان اقاقیا فروریخته و رنگ به رنگ....


پی نوشت: اقاقیا را عاشقم به خدا.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

She Or He?!

خواندن وبلاگ ها و گلچین کردن آنها از سالمترین!، وقت کش ترین و آموزنده ترین تفریحاتی ست که میشود به آن پرداخت.
کاری که من هر از گاهی حوصله ی آن را پیدا می کنم . اما این میان چیزی که باعث سرگرمی م می شود جنسیت نویسنده هاست.
 مثلن وبلاگ را می خوانم ، و بعد از چند پست سعی می کنم حدس بزنم نویسنده خانم ست یا آقا!
با تکیه بر برخی نوشته ها،اشاره ها و انتخاب ها اغلب می شود حدس درستی زد.اما من بیشتر از همه وبلاگ ها و نوشته هایی را می پسندم که در آنها حدسی را نزدیک به یقین زده ام و عدل که نمایه شان را دیدم،می فهمم حدسم غلط!از کار درآمده ست.
که برایم یک جور خرق عادتند.خلاف پندار عرف و اصول بودن!

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

من و خودم

مرض های عجیب غریبی دارم من!مامانم همیشه می گوید که تو عادت کردی روی خودت عیب بگذاری! اما من اینجوری با خودم راحت ترم.وقتی که دیوانگی های خودم را می نویسم یا می گویم با خودم صمیمی هستم .که اگر نگویم شان احساس خودسانسوری می کنم.
هنوز نفهمیده ام که این جزو امراضم به حساب می آید یا محاسنم که:
-هیچ وقت به چیزی عادت نمی کنم!نه به شادی هایم نه به غم ها!نه به تلخی ها نه شادکامی ها! حتی به روابط هم عادت نمی کنم،چه دور چه نزدیک. تحمل می کنم خیلی زیاد اما عادت نه!مثل اینکه زخمی باشد ،خوب بشود اما همیشه جای آن ذق ذق کند.
-هیچ وقت واژه "خیلی " برایم مفهومی ندارد. هیچ کس یا هیچ چیز برای من "خیلی " نمی شود. چه در خوشایند ها چه در بد بودن ها.حتی گاهی که فکر می کنم از کسی یا چیزی خیلی متنفرم،بازهم در مواجه با آن می بینم که نه! اونجورها هم که فکر می کردم نبوده ست.البته این خیلی ها در دوست داشتن ها بیشتر به چشم می آید. دوستی این را جزو محسنات من می دانست،اما خودم نه.گاهی دلم می خواهد اینقدر کسی یا چیزی را دوست داشته باشم که برای دور شدن از تنهایی های خودم به آن پناه ببرم.چرا که گاهی به تنهایی هایم هم عادت نمی کنم.


پی نوشت: این پست ادامه دار خواهد بود!

راه بی پایان




در پیاده روی های روزانه ام،(یا تنها بخشی از روز که با لذت زندگی می کنم) وقتی به این سنگفرش های زرد رسیدم اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد،جاده زرد قصه "جادوگر شهر اُز" بود. عکس گرفتم که بنویسم "جاده زرد را می پیمایم که به سرزمین رویاها برسم."
اما سریعتر از آنچه فکر می کردم ،ذهنم جواب داد که جاده زرد، رو به "خیال" سرزمین رویا بود و جادوگر شهر اُز با عینکی سبز، شهر را زمردین، می انگاشت.افسوس که آنجا نیز شهری بود مثل بقیه شهرها.
و هنوز من خیالبافم....



ضمیمه: تصویر مربوط به ابتدای بزرگراه مدرس است.