۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه


یک کتابی را بخونی، بعد همون‌جور که کله‌ات از کتاب داغه برای نویسنده‌اش ایمیل بزنی. چهارتا کلمه بنویسی. همین‌جوری فقط محض دل‌ات.
حالا بیای ایمیل چک کنی، ببینی جواب‌ات را هم داده. خیلی خوب، خیلی مهربان، خیلی با دَرک.
بعد همین جوری اشک‌هات بیاد، الکی الکی.
یه همچین دیوونه‌ای شدم!

گاهی هم واقعیت مثل سیلی محکمی به صورت آدم می‌خورد. تهاجمی مثل یک تهوع.
واقعیتی که بوده و انگار به عمد از دیدن‌اش فرار می‌کردی. وقتی که می‌فهمی از یک جایی به بعد توی خودت مانده‌ای. تقویم بوده که جلو رفته و چرتکه سن‌ات را انداخته، اما تو هنوز تووی  یک بازه  مانده‌ای. جایی که می‌خواستی مبدات باشد اما نشده و در همان مقطع مانده‌ای. همه‌ی کارها حرف‌ها و رفتارها و همه و همه حکایت از همین توقف زمانی دارد. لعنتی!
همین است لابد که هیچ کاری انجام نمی‌شود و پسِ هیچ استارتی، روشن شدن نیست. تمام این سال‌ها مکانیکی و روتین پیش رفته. ناخواسته شاید. فقط رفته چون باید می‌رفته  ولی تکه اصلی جا‌مانده. تصویرها با سرعت و دنبال هم رد می‌شوند. از این مدل متوجه شدن‌ها که سودی هم ندارد. شبیه کسی که حافظه‌اش را از دست داده بوده و حالا با یک تلنگر تمام گذشته مثل فیلم از جلوی چشم‌هایش رد می‌شود. گیج، شوکه و سرگشته! همان حال دقیقن.
جای سیلی واقعیت می‌سوزد.

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

دلبرک‌ام


اخلاق عجیبی دارم که باید تمام وسایلی که دوست دارم را اطراف‌ام بچینم بدون این‌که حتی بخواهم استفاده‌شان کنم.
همین می‌شود که معمولن هر گوشه‌ای از اتاق یا خانه که باشم حضورم ملموس می‌شود.
وقتی خانه ام و در اتاق کتاب و لپ‌تاپ و ساز و تیونرم را می‌آورم ولو می‌کنم روی تخت. سی‌دی‌هایم هم روی کمد بغل تخت تلنبار شده. همیشه که حس تمرین و نواختن نیست خب! اما می آورم‌شان دوروبرم. یک جور امنیت و آرامش می‌گیرم از این شلوغی و تجمع خواستنی‌ها. درست عین دیوانه‌ها و فیلم‌وار. اصل عیش هم با سازم است. پدرسوخته  خیلی شیرین‌ است. هربار نگاه‌اش می‌کنم که بگویم حتی چه رنگی است هیچ رنگی همتای‌اش پیدا نمی‌کنم. بدجور وابسته‌اش شده‌ام. اگر یک روز نبینم‌اش دل‌ام پر می کشد برایش. وه که چه‌قدر هم مظلوم است. استادم هم شیفته‌اش شده.هربار دست که می‌گیردش باحالت خاصی می‌گوید، شانس آوردی‌ها خیلی خوش‌صدا ست. و دل‌ام غنج می‌رود. دوست‌اش دارم. خیلی متین و افتاده‌حال است. همین‌که با من صبوری می‌کند و همیشه خوش‌کوک است اوج نجابت‌اش است.حالا که وارد اتاق شدم ‌دیدم چه نجیب و ساکت ایستاده و درست مثل خودم دارد از خیمه‌ی آفتاب روی تخت لذت می‌برد. یک آن عاشق حالت‌اش شدم. خیلی انسان‌وار بود. همین شد که بلادرنگ عکس‌اش را گرفتم.


۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه


گاهی حجم فکرهای آدم این‌قدر زیاد می شود که موضوعات همه در هم می‌پیچند و بعضن گم می‌شوند. در این مواقع حتی اولویت‌های فکر و خواسته‌ها هم از بین می‌روند و خلاصه همه چی در هم و برهم می‌شود. تو می‌مانی و یک کوه عظیمی از فکرهای مختلف.
به این‌جا که می‌رسم برای رهایی از این وضعیت با خودم مصاحبه می کنم.
 شروع می‌کنم خیلی جدی از خودم پرسش‌های مختلف می‌پرسم و خیلی هم جدی و منظم به پرسش‌ها فکر می‌کنم و پاسخ می‌دهم. انگار که گزارش‌گری مقابل‌ام نشسته‌باشد و قرار هم باشد این مصاحبه چاپ بشود.
برای جواب دادن لابه‌لای ذهن‌‌ام می گردم، دانه‌دانه خواسته‌ها و آرزوها و تفکر و دغدغه‌هام  را بیرون می‌کِشم و به آنها نظم و واژه می‌دهم. معتقدم در مصاحبه (اگر قصد خودنمایی نباشد) آدم خوب می تواند دغدغه‌های ذهن‌اش را بیرون بکشد، گردگیری کند و بهشان جهت بدهد. بعد برای خودت بیان‌شان که می‌کنی انگار بهتر می‌بینی‌، بهتر می‌شناسی.
وقتی مصاحبه کاهانی در مجله فیلم را می‌خواندم دقیقن احساس کردم چه‌قدر او هم دارد همین‌کار را می‌کند. چه‌قدر از جواب پرسش شروع می‌کرد و آخرش دغدغه‌ی ذهنی‌اش را می‌ریخت بیرون.حالا در اشل و سبک خودش.
یکی از بهترین مصاحبه‌هایی بود که خواندم. چه‌قدر مدل ذهنیت‌اش خوب بود. حقیقتن خودش را خیلی خیلی بیشتر از فیلم‌اش دوست داشتم.

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه


از سری پدیده‌های کله سحری،
آقا برف می‌اومد چه برفی. کریسمس‌وار. این دفعه کلی جیغ و ویغ و بپربپر کردم توو کوچه.

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه


مدلی از زندگی هست که تقریبن شیفته‌اش هستم. یه مدل آزاد و رها. این که هرجور (تاکید دارم هرجور) که دل‌ات بخواد بتونی زندگی کنی. نه کسی کاری‌ات داشته باشه نه حتی خودت دائم از غلط و درست زندگی‌ات بترسی و مجبور کنی خودتُ شسته و رُفته زندگی کنی. و نه آدم‌‌های اطراف‌ات هی مرز و حصارهای وحشت‌ناکِ وسواس‌گونه و کش و واکش و تفسیر نداشته باشند.
یه مدلی مثل فیلم‌ها. یا لااقل الگوش را خیلی توو فیلم‌ها دیدم. بعد تندی خودم را قانع می‌کنم که ای بابا! اینا فیلمه. تازه خارجی هم هست. بشین سرجات و با همین‌جاها سعی کن خودتُ تطبیق بدی.
حالا از صبح یه جایی پیدا کردم، تا نصف آرشیوش را هم رفتم( بله سرکارم! ولی خب بی‌کارم فعلن).
لعنتی داره همون‌جوری زندگی می کنه که رویای منه. که من می‌خواهم. ذوب شدم توو همه نوشته‌هاش. جالب هم اینه که تقریبن هم سن و سال هم هستیم. راست‌اش را بخواهم بگم از حسرت دارم می‌میرم. اول‌اش کلی خوشحال شدم که بله فیلم نیست. میشه این‌جوری هم زندگی کرد.حالا با همه مشکلات و سختی‌هاش( یعنی که رویایی به قضیه نگاه نمی‌کنم). اما بعد بازم دماغ‌سوخته میشم که نویسنده اصلن ایران نیست.
بله باز هم همه راه‌ها به رُم ختم شد!

واقعن خوش به حال آنهایی که دل‌تنگ نمی‌شوند. یا لااقل کم و دیر دل‌تنگ می‌شوند. بس که دل‌ام زود تنگ می‌شود. حالا نه برای همه کس و همه چیز اما خیلی زود و زیاد تنگ می‌شود. بعد هی دل‌ام می‌خواهد بروم سراغ‌شان بعد هی گاهی نمی‌شود و هی بیشتر دل‌تنگ می‌شوم.
اصلن هم دل‌تنگی ربطی به غم و حال‌گرفته‌گی و اینا ندارد. اتفاقن هرچه سرحال‌تر باشم زودتر هم دل‌تنگ می‌شوم.
بعد فکر می‌کنم باد ما را که با خودش نمی‌برد، کاش دل‌تنگی‌هایمان را با خود می‌برد.

این کله سحر بیدار شدن‌ها و خروس نخوانده حتی، از خانه بیرون زدن‌ها هزار سختی داشته‌باشد یک حُسن دارد و این‌که حالت‌های بی‌نظیری از آسمان و هوا را تجربه کرده‌ام. درست مثل امروز.
 در را که وا کردم به‌خیال‌ام هنوز خواب‌آلودم و چشم‌هایم تار می‌بیند. اما نه، مه بود. مه غلیظ که تا نیمه‌های تیرهای برق را گرفته‌بود. حتی سر کوچه هم خوب پیدا نبود. واقعن دل‌ام می‌خواست از ذوق جیغ بکشم.
مه را خیلی خیلی دوست دارم. حالت وهم و ناپیدایی‌اش برایم یک‌جور حس سُکرآور دارد.
همین جور که شلنگ‌تخته‌انداز در خیابان راه می‌رفتم، شعاع‌شعاع شدن نور ماشین‌ها در مه را با لذت تماشا می‌کردم و با بخار نفس‌ام ابر درست می‌کردم. تفریح‌اش این ‌جا بود که میشد به‌خاطر رطوبت هوا بخار تنفس‌ام  را شکل‌های مختلف بدهم. این‌قدر این‌کار را تکرار کردم که نفس‌ام بند آمده‌بود. نفس‌نفس زنان که سوار تاکسی شدم، راننده فکر کرد دیرم شده و دویدم، تندتر حرکت کرد. 
صبح‌ زود پر از زندگی‌ است.

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه


حوصله هیچ کار مفیدی نداشتم، راه افتادم میان درایوها به شخم‌زنی. به یک سری فایل‌ رسیدم مال 2-3 سال پیش. یک فایلی بود از نوشته‌هایم. هی بالا پایین کردم. خدایا این‌ها را یعنی من نوشته‌ام؟! باورم نمی‌شد. نه که تحفه‌ی خاصی باشد، یا حتی خوب هم باشد. نه. اما جوشش کلام را در واژه به واژه‌اش لمس می‌کردم.هرچند ابتدایی و خام‌دستانه. از این حال و هواها که الان در نوشته کسی می‌بینم از ذوق می‌خواهم نوشته و نویسنده‌اش را قورت بدهم. علت و نوع نوشته‌ها بیشتر مربوط به دوستی بود که همان‌طور که یک‌هو آمد، یک‌باره هم رفت.حضورش هرچند موقت بود ولی در همان بازه کوتاه بخشی از من را روشن کرد که خودم نتوانسته‌بودم روشن‌اش کنم.
گاهی فکر می‌کنم که حق دارم خیلی وقت‌ها خودم را با آدم‌ها معنی می‌کنم. آدم‌ها بیشتر از آن‌که خودشان بدانند یا بفهمد بر من تاثیر می‌گذارند. و حتی در من نشست می‌کنند...

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

از رنجی که می‌برم...


یک جایی از زندگی‌ام با دو ضربه تمامن فرو ریختم و متلاشی شدم.پودر و پراکنده. سال‌هایی که در آن پیر شدم.قد 10 سال. همانی که شهریار می‌گوید:
طفل بودم دزدکی پیر و علیل‌ام ساخت‌اند/ آن‌چه گردون می کند با ما نهانی می کند
 تمام چارچوب و داشته نداشته‌هایم از دست‌ام رفته‌، شکسته و ریخته‌بود.و حالا باید خودم را دوباره بازسازی می‌کردم و هنوز هم‌ مشغول به ساختن‌ام. تمام بی‌ثباتی‌های رفتاری، واکنش‌های شتاب‌زده، همه نامعقولی‌هایی که ازم سر می‌زند، این‌قدر که خودم هم درمی‌مانم، چه برسد به بقیه، ناشی از همین تَلاشی و بازسازی است. همین باعث شده که گاهی بیش از حد منعطف باشم و گاهی زیادی سخت‌گیر.این‌که گاهی اعتمادبه‌نفس‌ام را مقابل آدم‌ها از دست می‌دهم. به‌جای این‌که خودم باشم و با اصول خودم رفتار کنم می‌ایستم که ببینم آن‌ها چه می‌خواهند همان کنم!
 باعث شده که ذهن‌ام مقایسه‌گر شود. خودم را با خودم نمی‌سنجم، میزان‌ام شده آدم‌ها.همین شده که با غوره‌ای سردی‌ام می‌کند و با مویزی گرمی.
باعث شده، ذهن‌ام سِن‌زده شود.همه‌اش فکر کنم چیزی تا رسیدن به سی‌سالگی نمانده و من درست مثل از قافله جامانده‌ها شده‌ام آن هم با سرعتی لاک‌پشتی.
تمام این‌ها دائم در من چرخ می‌خورد و تمام هم نمی‌شود. اصلن نمی‌دانم لزومی به زندگی بیشتر هست یا نه!  تا خودم را جمع کنم لابد باید بار‌ و بندیل‌ام را ببرم خانه سالمندان. نه البته که نخواهم رسید تا به آن‌جا. نه حتی به دست خودم بلکه به دست طبیعت.یک اطمینانی از سال‌هایی دور.

یک دیالوگ مشهور و محشری از هزاردستان هست که هر وقت یادم رفته گند زدم، هر وقت هم یادم اومده درست‌اش کردم.
یک قسمت از جایی‌که ابوالفتح به رضا تفنگ‌چی میگه :
 "بشور این کف احساساتُ از تن‌ات رضا! صلابت آب رودخانه گرچه به لطف گرمابه نیست، اما تن‌های مقاوم در آبِ رود آبدیده می شوند نه خزینه حمام. هیچ کس از دلی که غنج می‌زند توقع پُردلی ندارد."


گام‌های موفقیت 6


گذار از مقبولِ دیگران بودن


چند تا چیز خیلی اساسی مونده که هنوز تجربه‌شون نکردم. فکر می‌کنم بندش را باز کردم اما فرصت انجام‌شون هنوز پیش نیومده. البته مثل همیشه صدایی درون‌ام داره میگه لطفن خفه تا بسترش که ایجاد شد اون‌وقت می‌فهمی که بندشُ باز کردی یا نه!


خیلی وقتا لالایی بلدم اما خواب‌ام نمی‌بره.