۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه


یک جورهایی معنویت از زندگی‌ام رفته است. هر آن‌چه پیش از این برای‌ام آرامش‌بخش بود حالا دیگر کار نمی‌کند. هیچ چیز آرام‌ام نمی‌کند. شاید پیشترها ذکری، دعایی چیزی بود که کمی بهترم کند. اما الان نیست. حتی آیة‌الکرسی محبوب‌ام هم دیگر کار نمی‌کند. این‌که اشکال از کجاست فعلن فرقی نمی‌کند مهم جای خالی معنویت در لحظه‌های‌ام است. امروز صبح داشتم تراک‌های ساوند کلود را گوش می‌دادم. رسیدم به این مناجات‌ها(+ و + و +) بی‌اختیار اشک‌های‌ام سرازیر شد. یک جور خلوص نیت، نرمی و پَرّانی‌ای در صدای جواد ذبیحی هست که ناخودآگاه آدم حال و هوای ملکوتی می‌گیرد. 

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه


به عادت همیشگیِ بُعد مسافت از بچه‌ها جدا شدم. دستام توو جیب‌ام و توو حال خودم بودم و منتظر قطار تندرو. استادم رو دیدم. استاد سه‌تارم. موهاشو کوتاه کرده و عینک زده بود خیلی خوب و متفاوت. حتی اول‌اش نشناختم‌اش. اونم با چشمای گرد نگاه‌ام می‌کرد. هی من می‌گفتم وای چه‌قدر عوض شدین هی اون می‌گفت وای چرا این‌قدر لاغر شدی. خندیدم گفتم ای بابا روو به زوال‌ام دیگه. مقصدمون یکی بود. درواقع داشت می‌رفت خونه دوست‌اش که کوچه بالایی ماست. گفت مرگ مادربزرگ‌ات رو بهانه کردی کلاس رو ول کنی؟ خنجر زهرآلود بود حرف‌اش. پرسید اصلن چی شد مادربزرگ‌ات رفت؟ آخخخ بازم باید تعریف کنم. قصه‌ای که لحظه به لحظه‌اش مرگمه. براش گفتم. نمی‌دونم توو اون تاریکیِ شب چه شکلی بودم که دست‌اش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و سوار ماشین‌ام کرد. وقتی هم که تراپیست‌ام ازم خواست ماجرا رو تعریف کنم بازم نمی‌دونم چه شکلی شدم که اونم گریه‌اش گرفت. برای هما هم که گفتم قبل از خودم شروع کرد گریه. یعنی چه شکلی میشم؟
چهار ماه از اون روز گذشته، چهار ماه سخت. تنهاتر از همیشه. و من عجیب‌تر از همیشه بودم توو این چهار ماه. تلخ‌تر از همه‌اش هم اینه که توو این مدت دست به سه‌تار نزدم، یعنی دست‌ام نمیره، گوشه اتاقه و من هنوز توو چهره خندون‌ات با پیرهن صورتی بیمارستان گیر کردم. 

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه



آدم صدایم نه تصویر. این‌قدر که جزییات و زیر و بم صداها درگیرم می‌کند تصاویر دقت‌ام را برنمی‌انگیزاند. خصوصن در وادی موسیقی. این‌قدر که موسیقی‌های مختلف شنیدم تصویری از آنها ندیدم. یک بار با دوستی راجع به کنسرت هم‌نوا با بم حرف می‌زدیم هر دو پرشور از تکه‌های ساز و آواز و اوج و فرودها می‌گفتیم بعد او چیزی راجع به دکور و ترتیب نشستن اجراکنندگان گفت، همین جور هاج و واج نگاه‌اش می‌کردم. باورش نمی‌شد که کنسرت را تصویری ندیده‌ام. کماکان هنوز هم ندیدم. تکه‌های از آن را فقط در شهرکتاب، روزی که تحلیل آثار استاد علیزاده بود، دیدم و حتی هیچ اشتیاقی هم به دیدن‌اش ندارم. بارِ عجیبی روی شانه‌هایم می‌گذارد این تلفیق صدا و تصویر. بارها پیش آمده درگیر یک ترانه یا بخشی از موزیک یک فیلم شدم اما ریزه‌کاری‌های تصویری از چشم‌ام جا مانده. ]حالا مثلن فیلم را بادقت هم می‌بینم[ امروز داشتم آوازی را گوش می‌دادم مچ خود را گرفتم که چشم‌هایم بسته است. داشتم در ذهن‌ام جز به جز فضای آن را تخیل می‌کردم. در حقیقت صدا برایم مَفَری است از عالم واقعیت. با صداها من دنیای خودم را می‌سازم، هرچند ناقص، هرچند خیلی انتزاعی. صدا و تصویر برای‌ام دو عالم جداگانه است که به سختی می‌توانم تلفیق‌شان کنم. و یا بهتر این‌که نمی‌خواهم تلفیق‌شان کنم. صداها برایم عمیق، ماندگار و دوست داشتنی است حتی صدای آدم‌ها.

پ.ن: البته این تصویرگریزی در موسیقی فعلن موجب دردسرم است. گوش‌ام صداها را خوب می‌گیرد و تفکیک می‌کند اما موقع پیاده کردن روی ساز مشکل دارم. چون به اندازه کافی ندیدم و ذهن‌ام پیشینه‌ای برای تصویر انگشت‌ها روی ساز ندارد!

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

از دورها و زخم‌ها


با همکارهايم مشغول حرف و خنده از درِ شرکت بیرون آمدیم. چند قدم جلوتر منشی واحد ما بود. حرف به سمت او کشیده شد که پیشتر چادر می‌پوشید و حالا پالتوی قرمز پوشیده و شال و کلاه. یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارم در دفاع از او سر دیگران فریاد می‌کشم و آنها را به‌خاطر پیش‌داوری سرزنش می‌کنم. برای آرام کردن‌ام بحث را بستند و بعد از هم جدا شدیم. ولی آرامی در من نبود. زخم کهنه دوباره نیشتر خورده بود.
سال‌های نه چندان دوری، هم به واسطه جو مذهبی خانواده و هم به اشتیاق خودم  چادر می‌پوشیدم. استدلال‌های خاص خودم را داشتم و خیال می‌کردم در انتخاب‌ام مختارم. چندی بعد دیگر آن حس خوب را نداشتم هرچه بزرگ‌تر می‌شدم استدلال‌هایم ناکارآمدتر و دلایل‌ام بی‌مفهوم‌تر می‌شد. سال آخر دبیرستان دیگر خسته شده‌بودم و می‌خواستم چادرم را کنار بگذارم. علیرغم اینکه هنوز اعتقاد راسخ به حجاب داشتم با مخالفت شدید و تند خانواده و علی الخصوص مادرم مواجه شدم. جنگ نابرابری بود و در وضعیتی بودم که نیاز به حمایت خانواده داشتم پس شکست‌خورده‌ي نبرد با مادر شدم و چادر را به اجبار نگه داشتم. حالا دیگر زندگی سویه جهنمی‌ِ اجبار را برای‌ام به نمایش گذاشته بود. از وضعیت کج دار و مریزِ یک‌جا چادر بپوش و یک‌جا نپوش بیزار بودم. خودخواهی مادرم بود که به واسطه موقعیت اجتماعی خود ما را وادار به این پوشش می‌کرد و منطق‌اش این بود که هر وقت شوهر کردید و از تحت سرپرستی من خارج شدید هر جور که می‌خواهید بگردید. ناتوانی‌ام در مقابله با او و استدلال سطحی و سلطه‌جویانه‌اش رنج را دوچندان می کرد.
همیشه از مبارزه و بحث رودرو با مادرم گریزان بودم (و حتی هستم). حاضر به گفتگو با او نبودم و از طرفی هم می‌خواستم بر طبق فکر و اعتقادات خودم حرکت کنم. هر روز که می‌گذشت رویکردم به مسئله حجاب تفاوت بیشتری می‌کرد و تحملِ چادر سخت و سخت‌تر می‌شد. درس‌ام که تمام شد گفتم دل را به دریا می‌زنم و همه چی را کنار می‌گذارم اما بازهم شرایط روحیِ سختی که در آن سال‌ها برایم ایجاد شد مجبورم کرد که از تشنج دوری کنم و در گوشه عزلت خودم فرو بروم. عملن برای این‌که نه دعوا کنم و نه خودم را شکنجه کنم از در خانه بیرون نمی‌رفتم. گاهی فقط خانه مامانی بود که ماوایم بود. و این میان ترسو بودن‌ام بیشتر حال‌ام را بهم می‌زد.
بعدتر که خواهر کوچک‌ترم علیه اجبار مادر شورید من هم پشت سر او راه افتادم و مادر را محاصره کردیم. او هم البته در این سال‌ها تغییر زیادی کرده‌بود و افکارش را منعطف‌تر کرده‌بود. اما تا مدت‌های زیادی با ما و بخصوص من سرسنگین بود. نگاه‌های سنگین دیگران و زخم زبان‌های‌شان را باید تحمل می‌کردیم. گاهن تشویق‌های تحقیرآمیز دوستان بدتر بود که می‌گفتند خوب کردی برداشتی چی بود آن چادری که سر می‌کردی. و باز باید بحث می‌کردم و می‌فهماندم که حق توهین به پوشش کسی را ندارند و داستان‌هایی از این قبیل. البته دیر فهمیدم که رنج تحمل متلک‌ها و درشتی‌های خانواده و دیگران کمتر و تحمل‌پذیرتر از اجبار است. غرض این‌که وقتی همکارم  نوع لباس پوشیدن منشی را مورد هدف قرار داد یاد روزهای تاریک جنگ و جدال خودم افتادم. این‌که چه قدر از قضاوت‌ها و حرف‌های ناعادلانه و ناآگاهانه دیگران رنج کشیدم و حتی هنوز هم ترکش آن سالیان را هر از گاهی دریافت می‌کنم.
 دیگر حالا آزادترم و می‌توانم مطابق میل و فکرم حرکت کنم ولی این چیزی از زهر روزهای ترس و اجبار و ناتوانی کم نمی‌کند. هنوز هم با دیدن موقعیت‌های مشابه طوفانی می‌شوم و زخم‌هایم سر باز می‌کند. انگار که هنوز هم از زخم‌های کهنه‌ام عبور نکردم.

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

از شورها


عکاسی رو همیشه دوست داشتم و البته مثل سایر علایق‌ام هیچ وقت به صورت حرفه‌ای دنبال‌اش نکردم. از این‌که علایق‌ام تبدیل به درس و مشق شود گریزان‌ام و همواره سویه‌ی تجربه‌گرای‌ام بر یادگیری علمی غالب است. 
القصه؛ بچه که بودم یک دوربین کنون AV-1 داشتیم که چشم و چراغ بابام بود. آرزوی‌ام این بود که اجازه داشته‌باشم با دوربین عکس بگیرم و البته که عکس خوبی هم از آب دربیایَد. اما بابا معمولن اجازه نمی‌داد می‌گفت دوربین که بازیچه نیست. بلد نیستی خراب می‌شود و از این حرف‌ها. دوربین‌مان که خراب شد، حسرت عکس گرفتن با آن هم به دل‌ام ماند. بعد هم که عصر دیجیتال شد و من خیلی بزرگ شدم و خودم برای خودم دوربینی خریدم. طبیعی است که دیگر از سوراخ بینی اطرافیان تا ابرهای آسمان چیزی نمانده بود که سوژه عکس‌هایم نشده باشد. اما هرچه عکس می‌گرفتم حال‌ام خوب نمی‌شد. یا بهتر بگویم آن حسرت کهنه رفع نمی‌شد. بی‌هوا و تند و دنبال هم عکس گرفتن برای آدم بی‌دقت و سربه‌هوایی چون من چاره درد نبود.  تا این‌که دست قضا و لطف دوست دوربین آنالوگ دیگری سر راه‌ام قرار داد. این‌بار کنون AE-1 . شکل و شمایل‌اش درست مثل همان دوربین قدیمی‌مان بود. حس‌ام از دیدن‌اش قابل توصیف نبود. ترس و شوق هم‌زمان در وجودم غلیان کرده‌بود. تا دو روز حتی جرات نمی‌کردم دوربین را از غلاف‌اش بیرون بیاورم. با هزار ذوق و شوق فیلم‌ انداختم و عکس گرفتم. این‌قدر هیجان و اضطراب داشتم که نتوانستم تا آخر حلقه صبر کنم و زودتر دادم برای ظهور. از 21 عکس فقط 10 تا ظاهر شد که دوتاش هم عملن غیر قابل استفاده بود. از غم و بغض داشتم می‌مُردم. به هر دری می‌زدم که ایراد کارم را پیدا کنم. از سرچ مقاله و کتاب گرفته تا سوال پرسیدن از آدم‌های حرفه‌ای‌تر. چند هفته‌ای با خودم کلنجار رفتم تا دوباره دوربین را دست بگیرم. سعی کردم هر چه خواندم پیاده کنم. برای هرعکس تمام توان‌ام را در دقت کردن به‌کار می‌گرفتم و اگر بگویم هر بار دست‌ام موقع فشردن دکمه می‌لرزید اغراق نکردم.
دیشب رفتم 14 تا از حلقه جدید را ظاهر کردم. 13 تا عکس درآمده که البته خوب و کامل نیست اما قابل قبول است. مدت‌ها بود این‌جور شادی ناب و عمیق را تجربه نکرده‌بودم. یک جور ذوق کودکانه. احساس می‌کنم چیزی از اعماق وجودم کَنده‌شده و رهاترم. حالا شوق دقت و کادر بستن در وجودم شعله می‌کشد. یک جور انگیزه گرم و کِشنده‌ای برای زندگی. حال‌ام خیلی خوب است.

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

از درگیری‌ها

دیگر برای‌ام مسجل شده که توانایی بیرون کردن آدم‌ها از زندگی‌ام را ندارم. این قدر که فوبیای از دست دادن دارم می‌چسبم به همه چیز و همه کس. نمی‌توانم چیزها و آدم‌ها را با دست خودم بیرون بیاندازم یا کنار بگذارم. آدم‌های موردعلاقه که هیچ٬ از آنهایی که خوش‌ام نمی‌آید یا حتی بدم می‌آید هم نمی‌توانم کنده شوم. در این‌جور مواقع این‌قدر به حالت مریض آدم‌ها را نگه می‌دارم تا خودشان به‌اصطلاح دُم‌شان را بگذارند روی کول‌شان و بروند در امان خدا. بعد مسخره‌تر هم این است که کسی هم می‌رود یک سری ناله و عجز و لابه برای خودم راه می‌اندازم که فلان و بیسار. یک مدل خاک‌برسرطور. طبعن از مرحله عزا که عبور کردم نیش‌ام باز است که آخ چه خوب شد که رفت. گاهی فکر می‌کنم من آدمِ همان حکایت‌ام که شبی مردی جایی مهمان بود. موقع خواب که شد هی در رختخواب گفت تشنه‌ام٬ تشنه‌ام. و این‌قدر تکرار کرد و تکرار کرد که صاحب‌خانه عاصی شد و رفت یک لیوان آب آورد بلکه مرد ساکت شود. مرد آب را که خورد هی تکرار کرد: آخیش تشنه‌ام بودا.
همه ما داغون‌ها!

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

Is this really me?!

 باید به یک سری مسائل بیشتر توجه کنم، بیشتر دردم بیاید اما نمی‌آید. خودم و این حجم از بی‌تفاوتی‌ام را دوست ندارم. احساس پستی می‌کنم. 

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه


 از بین فیلم‌ها یکی را بیرون کشید و گفت بیا این را حتمن ببین. عکسِ روی پکیج خبر از سینمای چشم بادامی‌ها می‌داد. گفتم دوست‌شان ندارم. نمی‌خواهم. تاکید کرد که حالا این را ببین.
به پیشنهادهای فیلم‌اش اعتماد داشتم قبول کردم. بعد که فیلم را دیدم از همان ایده ابتدایی‌اش چنان جذب‌اش شدم که یک نفس تا آخرش از جای‌ام تکان هم نخوردم. دفعه بعد پک فیلم‌های کی‌دوک را گرفتم و دانه به دانه همه‌شان را تماشا کردم.
فیلم‌هایش در عین استقلال، المان‌های مشترک زیادی دارند. عشق، جنون،نفرت و خشونت را به وضوح در همه فیلم‌هایش می‌توان دید. به‌طور کلی جنسی از خشونت را به نمایش می‌گذارد که نه به فانتزی و گل‌درشتیِ تارنتینو است نه به وضوح و زجردهندگیِ هانکه. و نه حتی مشابه خشونت‌های فیلم‌های آسیایی.
 نکته دیگری که فیلم‌هایش را (حداقل برای من) به شدت جذاب کرد، عدم دیالوگ محوری بود. شاید سر جمع دیالوگ فیلم‌هایش دو یا سه صفحه A4 هم نشود. سکوت دل‌پذیر و مرموزطوری در آنها حاکم است. هنرپیشه‌ها حس و داستان را با نگاه‌شان به تو منتقل می‌کنند. با عضلات صورت و بدن‌شان. با حرکات‌شان. فیلم دیدنی است نه گوش دادنی. هیچ ری‌اکشنی را نباید از دست بدهی. همه‌شان بهم ربط دارد. سادگی و بی‌تکلفی در همه صحنه‌ها به چشم می‌خورد. و موسیقی. موسیقی تقریبن از مهم‌ترین و کلیدی‌ترین بخش‌های فیلم‌سازی کی‌دوک است. موسیقیِ کاملن شرقی. ربط نت‌های موسیقی و المان‌های تصویری حقیقتن مسحورکننده است که خبر از هوش و ظرافت سازنده آن می‌دهد.
از سینمای پر خشونت و بزن بهادر آسیای شرقی با دستورات اخلاقیِ چشم‌کور کُن، کی‌دوک و کارهایش استثنای قابل قبول و چشم‌گیری است. فیلم‌هایش، به خصوص3-Iron ، Address Unknown و Breath را از دست ندهید.

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه


بچه‌ها را دوست دارم. خیلی زیاد. از سر و کله زدن و سربه‌سر گذاشتن‌شان بی‌نهایت لذت می برم. بچه‌ها مرا سرشار از شادی و انرژی می‌کنند. البته بماند که در مواقع بی‌حوصلگی و بدخُلقی هیچ بچه‌ای از 500متری‌‌ام هم جرات نمی‌کند رد شود! با همه این اوصاف چند سالی است که تصمیم ظاهرن قطعی گرفته‌بودم که هرگز بچه‌دار نشوم. با خیلی‌ها حرف زده و بحث کرده‌ام. خواندم، تحقیق کردم که چرا آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند. چه می‌خواهند و چه می‌شود. نتایج را با استدلال‌ها و اخلاقیات خودم کنار هم گذاشته بودم و به این نتیجه رسیدم که عطای بچه‌ را باید به لقای‌اش بخشید. یعنی می‌خواهم بگویم که بر اساس منطق و استدلال عقلانی نتیجه‌گیری کرده‌بودم.
الغرض، شب گذشته خواب دیدم که بچه دارم. یک پسر بچه کوچک 5-6 ماهه. می‌دانستم که خودم نزاییدم‌اش اما مالِ من بود. بچهٔ من بود. با او حرف که می‌زدم با نگاه‌هایش جوا‌ب‌ام را می‌داد. همین‌قدر روشن، همین قدر واضح و حقیقی. حسی که داشتم بی‌نظیر بود. یک جور حسِ عشقِ عمیق و متفاوت. احساس می‌کردم جهان در دستان من است و امید به زندگی‌ام تا بی‌نهایت بود. یک جور احساس سوپر هیرویی حتی. بیدار که شدم هنوز از حسِ خوب‌اش در رخوت بودم. فورن یاد خواهرم افتادم و عاطفه غریب‌اش به بچه‌هایش. این‌قدر که گاهی سر این موضوع دعوای‌مان می‌شد. خواب و حس‌ام را که برایش تعریف کردم پوزخند زد و فقط گفت قطره‌ای از باده‌های آسمان.
به خواب‌ها تکیه ندارم اما چیزی که ذهن‌ام را تمام مدت درگیر کرده سهم احساس است. فاکتوری که به‌نظرم در نتجه‌گیری‌ام درنظر نگرفتم‌اش. چون هیچ‌گاه لمس‌اش نکرده‌بودم. احساس می‌کنم شاید چیزی در تصمیم‌گیری‌ام لنگ می‌زند. باید یک بار دیگر فکر کنم و نتایج‌ام را به روز کنم.

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه


فروغ معتقد بود "تنها صداست که می‌ماند". من اما قبول ندارم. صدا و تصویر فراموش می‌شوند و از بین می‌روند. نامه‌ها٬ نوشته‌ها٬ عکس‌ها٬ حرف‌ها٬ چت و ایمیل‌ها و... همه و همه قابل دور ریختن و فراموش شدن هستند. به نظرم تنها "بو" است که می‌ماند. امکان ندارد بویی خاطره شده باشد و دوباره شنیدنش تداعی کننده همان خاطره نباشد. بوها غیرقابل فراموش شدن هستند. حتی اگر در لحظه هم به یاد نیاوری٬ عطر چنان درگیرت می‌کند که حافظه را وادار به یادآوری می‌کند. شخصن هنوز نتوانستم رقیبی برای این قدرت ماندگاری بو بیابم. و همین نیروی جادویی‌‌اش است که مرا همیشه و همیشه در دنیای خود درگیر و ماندگار کرده است.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

مراد ما هم از برگشتن ماست*


عادت‌ام شده بود که هیچ چیز را نگه ندارم. بگذارم و بگذرم. همه چیز و همه کس را. پیش بروم، جلو و جلوتر. به دنبال شهر و آدم‌های آرمانی. حالا می‌بینم که هیچ ایده‌آلی نیست. هیچ نشانی هم از آن دنیایی که دنبال‌اش می‌دویدم نیست. در واقع از همه داشته‌ها عبور کردم برای هیچ! چیزهایی که الان هست حال‌ام را بهم می‌زند. تازه به تازه دارم می‌فهم‌ام آن‌چه که داشتم به آرمان‌ها و ایده‌آل‌هایم نزدیک‌تر بود تا این‌جایی که هستم.
گمان‌ام همیشه جلو رفتن باعث پیشرفت نیست. باید برگردم. یک حالت رجوع‌طور. باید هر چه گذاشته‌ و گذشته‌ام را برگردم و بردارم.
افسر درون‌ام فریاد می‌کشد: گرووووووهااااان عقـــــــب‌گرررررد


*عطار

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه


همه ترس‌ام از این است که روزی این خشم فروخوردهٔ سرکوب شده، موجبات نابودی روح‌ام شود.
عمیقن نگران و هراسان‌ام...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

ترسناک‌، خیلی ترسناک‌


هر بار که می‌رفت و دوباره برمی‌گشت کمی نزدیک‌تر می‌آمد. دست‌اش را بالا برد بهم لبخند زدیم. فکر کردم دست‌اش را دور گردن‌ام می‌اندازد اما برد لای موهایم. سردم بود. از حرکت دست‌اش لای موهایم حس کردم تمام بدن‌ام به نقطه جوش رسید. گرما خوب بود ولی لذت نبود. به‌جای‌اش صدای سابیده شدن موهایم به کف سرم، داشت مغزم را متلاشی می‌کرد. اما نمی‌توانستم یا نمی‌خواستم دست‌اش را پس بزنم. دست به سینه و بی‌احساس نشسته بودم. شاید باید کمی خودم را به آغوش‌اش می‌سُراندم اما هم‌چنان محکم سرجایم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که حرکت بعدی‌ای هم هست؟ اگر باشد حال‌اش را خواهم گرفت؟ بعد حس کردم ازش متنفرم. حتی یک ذره هم دوست‌اش نداشتم و ندارم. فقط اینجام چون جای دیگری ندارم. محض خالی نبودن عریضه!(تخمی‌ترین دلیل دنیا) ناگهان ازین حالتِ بی‌احساسی و تنفر سرشار از لذت شدم. حتی یک لحظه فکر کردم که عاشق خودم‌ام. در دل‌ام خنده‌های جک نیکلسون‌طور می‌زدم و می‌گفتم دیوانه. دیوانه‌ای تو. دست‌اش را پس کشید. رفت چایی را دم کرد و وقتی برگشت پایین پایم دراز کشید و تا آخر هم کنارم برنگشت. همه جا سیاه شد و من بودم تا گردن در چاه لجن. بوی تعفن همه جا را برداشته بود اما هنوز از بالا نور می‌آمد. 

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه


این قدر در این چند وقت از دور و نزدیک خبر مرگ شنیدم که دیگر دارم مطمئن می‌شوم که مُردن آسان است و این زندگی کردن است که سخت است.
خسته‌ و غمگین‌ام. خیلی خیلی خیلی خسته و غمگین‌ام. و این حس ناتوانیِ بی‌پایان مرا از پای در خواهد آورد...

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

ما تماشاکنان بستانیم


فکر کنم شغل ایده‌آل‌ام را پیدا کردم. "تماشاگر". بله می‌خواهم تماشا کردن را رسمن به عنوان یک شغل اعلام کنم. دیدم با این روحیه تنوع‌طلب و پرّان که همه چی زود به زود دل‌‌زده و خسته‌ام می‌کند و هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند چه‌طور ساعت‌ها از تماشا کردن خسته نمی‌شوم؟ مچ خودم را دوباره وقتی گرفتم که دیدم دو ساعت تمام روی تخت ولو شدم و دارم نقاشی کردن خواهرکم را تماشا می‌کنم. مسحور حرکت دست‌ها و ترکیب رنگ‌های‌اش شده بودم. این که کار می‌کرد و بی این‌که نگاه و وجودم مزاحمتی برای‌اش ایجاد کند از ریزه‌کاری‌های کارش برای‌ام حرف می‌زد. این در حالی است که نه علاقه‌ٔ خاصی به نقاشی دارم و نه حتی از آن سر در می‌آورم!
یا لذت عمیقی که از تماشای آرایش کردن دیگران می‌برم. حالت‌ها و نحوه انتخاب و اِعمال لوازم آرایش روی صورت جذابیت غریبی برای‌ام دارد. یا تماشای آشپزی کردن دیگران. حتی وقتی یک خوراکی ساده می‌پزند. یا حتی تماشای زندگی روزانه یک آدم دیگر.
فقط اگر بتوانم مخاطب‌های دست و دل‌باز و نیازمند تماشاچی را پیدا کنم که عواید مالی نیز برای‌ام داشته باشد، از همه کارهای کسالت‌بار و مهوع روزمره‌ام استعفا خواهم کرد و رسمن به شغل محبوب‌ام خواهم پرداخت.

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

آن‌قدر از تو پُرم
که بایستم مقابلِ باد
پشتِ سرم،
جهان مست می‌شود.

رضا کاظمی


پ.ن: مرسی هزاران بار

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه


این‌قدر در ذهن‌ام با آدم‌ها حرف می‌زنم که وقتی با آن‌ها روبرو می‌شوم دیگر حرفی برای گفتن ندارم.

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

خسته‌ام من٬ خسته‌ام من٬ مثل مرغ بال و پر شکسته‌ام من


تقریبن دیگر هیچ شور و اشتیاقی در خود سراغ ندارم. برای هیچ چیز و هیچ کس.
از همه چیز و همه کس استفاده ابزاری می‌کنم که بتوانم در لحظه زندگی کنم٬ یا درست‌تر این‌که روزم را بگذرانم. آرزوها و خواسته‌های دست نیافته‌ام این قدر زیاد شده‌اند که ترجیح می‌دهم دیگر حتی بهشان فکر هم نکنم. همین اندازه که بتوانم گاهن بروزِ بیمارگونه‌شان را کنترل کنم شاهکار کرده‌ام. حوصله‌ام از همه و اولین نفر از خودم سررفته است.
از طرفی هم به مدد اوضاع قشنگ اقتصادی همه برنامه‌های نسبتن بلندمدت‌ام یکی یکی پوچ می‌شوند و پس‌اندازم هم هر روز بی‌ارزش‌تر و بی‌ارزش‌تر.
نه توان و جربزه مرگ را دارم نه شور زندگی. در مرداب سختی گیر افتاده‌ام...

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه


می‌گویند آدم‌ها را از کفش‌شان بشناسید یا از رقص‌شان. من اما می‌گویم آدم‌ها را از محتویات کیف‌شان بشناسید. هر آن‌چه که در کیف کسی می‌توانید بیابید یک چکیدهٔ مقبولی از شخصیت و روحیهٔ اوست. شاید همین است که اغلب (سوای حریم شخصی و فضولی و این‌ها) به کیف‌ و سرک کشیدن دیگران به محتویات‌اش حساس‌اند. هر خرده ریز و ریخت‌وپاش درون کیف گویای بخشی از خودآگاه یا حتی ناخودآگاه آدم است.
در همین راستا یک سکانس محشری در فیلم زندگی دوگانه ورونیک هست که ورونیک به مرد عروسک‌گردان می‌گوید: دیگر چه می‌خواهی از من بدانی؟ و مرد می‌گوید: همه چیز را.
ورونیک می‌رود کیف‌اش را می‌آورد و تمامن روی تخت، جلوی مرد خالی می‌کند.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه


چه قدر وقتی چشم‌هایم را می‌بندم دنیا جای بهتری می‌شود. درست مثل امروز صبح که تا در تاکسی نشستم شکلات را زیر زبان‌ام گذاشتم و چشم‌هایم را بهم فشار دادم شاید کمی حال‌ام جا بیاید. لابد تاثیر این قرص‌های جدید است که این‌جور دچار افت فشار شدم. دست و پای‌ام سست شده بود و عرق سرد تمام تن‌ام را پوشانده‌بود.چشم‌هایم را بیشتر فشار دادم و فکر کردم الان این قدر فشارم پایین خواهد آمد که از هوش می‌روم. شاید هم کما بعد شاید حتی بمیرم. [پروردگار کولی‌بازی. سلام علی] ناگهان چنان آرامشی به سراغ‌ام آمد که ناخودآگاه شکلات را از دهان‌ام درآوردم که شاید افت فشار را سرعت بدهم. پشت چشم‌های بسته‌ام صورت خندان مامانی بود و صدای ابی که می‌خواند: کنارت این‌قدر آرومم که از مرگ هم نمی‌ترسم...
کاش هیچ وقت بغل دستی‌ام تکان‌ام نمی‌داد که خانوم خانوم رسیدیم.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه


وی در دو قدم مانده به سی سالگی هنوز نمی‌دانست که چه می‌خواهد.

خاک بر سرش...

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

در من غم بیهودگی‌ها می‌زند موج


آدمی چیست واقعن؟ وقتی یک بیت شعر، یک ترنم کوچک، آواری از احساس و خاطره را بر سرت خراب می‌کند درست همان هنگام که فکر می‌کنی سر پناهی ساخته‌ای.

 (+)

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه


بین کتاب‌ها، فیلم‌ها، نوشته ها، عکس‌ها و... دنبال چیزی می‌گردم که شبیه‌ام باشد. این‌جور که بگویم خب من تنها انگل دنیا نیستم. گونه‌های مشابه هم وجود دارد. یک جوری که انگار بخواهم کولونی‌ای درست کنم از همه بی‌خاصیت‌های عالم.
تصمیم گرفتم این واقعیت به‌دردنخور بودن را بالاخره بپذیرم. بی آن‌که افتخار و یا تحقیری در آن باشد.  همه که نباید دکتر و مهندس باشند. جامعه کارگر و نانوا و بقال و صد البته انگل هم می‌خواهد. برای اثبات حرف‌ام هم این قصهٔ معنا گرفتن زیبایی‌ها در کنار زشتی‌ها را شاهد گرفتم. (اگر بلاگر معروفی بودم، بعد انتشار صد نفر حمله می‌کردند که جامعه زحمتکش کارگری و این‌ها را با انگل یه جا آوردی و خدو بر تو و ازین دست جنجال‌‌ها. هوچی‌ها چه سوژه‌ای از دست دادند. امان از گمنامی مثلن)
 خلاصه که ازین پذیرش خرسندم. آدم خسته می‌شود این‌قدر فیگور شعور و دغدغه از خودش در می‌آورد. حالا یک عده هم اصرار دارند که این‌ها خودتخریبی (و یا یک‌سری بیماری‌ خفن روانی دیگر که اسم‌شان یادم نیست) است که طبعن محلی ندارم که بهشان بگذارم. یعنی باید یک‌بار آن روی قشنگ‌ام را نشان‌شان بدهم و هوارکشانِ سیزده ساله‌طور بگویم شما از زندگیِ من چه می‌دانید؟ حرفِ من موثق‌تر است یا شما که بیرونِ گودید. بگذارید به درد خود بمیرم  و بعد فیلسوفانه بگویم: بر عبث می‌پایم مشکلی هست؟

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه


زندگی و اتفاقات‌اش بعضن آدم رو به جایی می‌رسونه که دیگه هیچ گریز و گریزگاهی نمی‌تونی پیدا کنی. بعد به هر چیزی چنگ می‌اندازی تا شاید حال‌ات رو بهتر کنه یا حداقل دقایقی از فشار رهات کنه.
با جدیت و قطعیت می‌تونم بگم فیلم دیدن از بهترین و لذت‌بخش‌ترین راه‌های آرامشه. حتی و حتی بهتر از موسیقی. برای چون منی که بعید نیست تحت تاثیر موسیقی خودمو بکشم فیلم راه امن و موثرتریه.
سوای فیلم‌نامه و داستان، وقتی در اجزا و ریزه‌کاری‌های فیلم‌ها دقت بکنیم، میشه از همه دنیا و دغدغه‌ها و مصائب‌اش کنده شد. میشه ساعت‌ها و روزها به فیلم، ساختار و دغدغه‌هاش فکر کرد، سکانس‌ها و صحنه‌ها رو جابه‌جا کرد، قصه و نشانه‌ها را تفسیر و تلخیص کرد و از رنج‌ها رها شد.
شاید نجات‌بخش‌ام ازین مرداب تلخ و دردناک فقط فیلم‌ها بوده‌اند و بس.

پ.ن: امیدوارم بتونم تکونی به ذهن و فکر زنگار گرفته‌ام بدهم و از فیلم‌های خوب و نابی که دیدم بنویسم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

از روزها و لحظه‌ها


کولر صدای گریه می‌دهد. گریه که نه هق‌هق. نمی‌دانم چرا باید این صدا از کولر بیاید آن هم وقتی او در طبقه ششم است و من دو. کولرها موجودات شادی باید باشند یعنی اگر شاد نباشند خنک نمی‌کنند که. ولی این صدای ضجه‌طور که ازش می‌آید گمان‌ام از دردِ تازه‌ای باشد.

 سَرَم از موسیقی خالی شده، دیگر هیچ موسیقی در ذهن‌ام نمی‌آید. حتی وقتی که داشتم میان فیلم‌ها می‌چرخیدم. خوشحال برای خودم فیلم‌ها را ورق می‌زدم، همین لحظه‌ای که همیشه برای‌ام پر از آهنگ و موسیقی بوده سرم خالی بود. هرچه‌قدر به ذهن‌ام فشار آوردم هیچی نیامد. فقط صدای گریه. مثل صدای گریهٔ کولر.

 احتمالن مالیخولیایی(؟!) شده‌ام که نصفه شب با صدای گریه بیدار می‌شوم اما هیچ کس گریه نمی‌کند حتی خودم. که از رفتن بی‌ربط‌ترین آدم جهان پریشان شدم. که خرید هم حال را خوب نمی‌کند. که می‌خندم و خودم را به فراموشی می‌زنم اما به کوچک‌ترین تلنگر یا حتی بی‌تلنگر مثل ابر بهاری می‌شوم.




پ.ن: افرا در گودرِ جدید نوشته بود: "زندگیم انقد خالیه که بال زدن ِ یه مگس هم می‌تونه آشفته‌ش کنه."  هیچی همین دیگر...


۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه


صبح برادرم با گریه از اتاق بیرون آمد، مادر را صدا زد که بیا خوابِ مامانی را دیده‌ام در خواب از ما عذرخواهی می‌کرد.(بماند که او پنجمین نفری است که در این مدت کوتاه خواب‌اش را به وضوح دیده است.) مادر عقیده دارد مامانی برای ما ناراحت است که اشک‌های‌مان تمامی ندارد، که راه و بیراه می‌چکند. می‌گوید معذب‌اش می‌کنید این‌قدر بی تابی می‌کنید.
ایده‌ٔ خاصی راجع به تلقین ارواح و به خواب آمدن‌ها ندارم، فقط چیزی که به ضرس‌قاطع می‌دانم  این است که مامانی هیچ‌گاه حتی یک لحظه هم تحمل ناراحتی ما را نداشت. چه سخت است، باید بر خود مسلط بِشَویم و صبوری کنیم.
نمی‌دانستم صبرِ بر مصیبت ایـــــــــــــن‌قدر دشوار است.

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

خداحافظ مامانی عزیزم، خداحافظ تا..... همیشه


بوی خاک و غبار، گل‌های سفید و روبان‌های سیاه.
 خانهٔ خالی، هجوم خاطره و حضور بی‌حضور.
 طعم تلخ و شور اشک و فراق، دلِ بی‌قرار.
نمی‌دانم دیگر بی‌تو و این رفتن ناگهان‌ات چگونه زندگی خواهم کرد؟ چگونه تاب خواهم آورد؟
فقط می‌دانم دیگری هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود وقتی بخشِ عزیزی از آدمیزاد برای همیشه رفته باشد.
کاش صبری برسد به دلِ آتش گرفته‌ام...

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه


مامانی‌ام از عزیزترین‌های زندگیمه. این‌قدر که گاهی فکر کردم از مامان‌ام هم بیشتر دوست‌اش داشتم. اسطوره‌ام بوده توو محکم و مستقل بودن. با همه کج‌خلقی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌هام همیشه سعی کردم براش نوه خوبی باشم. هر کاری که ازم برمیاد انجام بدم. هرچند که همیشه هم کوتاهی کردم و از خودم راضی نبودم. حالا مامانی عزیزم که برای یه چک‌آپ رفته بود بستری شده. این‌قدر که بهش گفتن جراحی لازم داره. عمل قلب باز. خدایا...
مامانی نحیف و پیرِ من. اگر عمل رو طاقت نیاره چی؟ اگه دیگه نباشه چی؟
ذهن سیاه و مسموم‌ام یه لحظه هم به خوب شدن‌اش فکر نمی‌کنه. تند تند داره قصه نبودن‌اش رو می‌بافه. توو این روزهایی که دنبال راه نجاتی برای خودم می‌گشتم این شوک هولناکی بود. حتی دیگه جرات ندارم برم جلو آینه. می‌ترسم که تصویر یک فروپاشی رو ببینم. نمی‌دونم چه حکمتی٬ چه بازی‌ای که روزگار داره ولی هی داره گیره‌اش را محکم‌تر می‌کنه. تنگ‌تر و سخت‌تر. شاید هم داره مسیر رو برای یک تصمیم قطعی هموار می‌کنه. نمی‌دونم. فقط چیزی که هست تنگناست...

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه


روزهای متمادیِ که دارم به مُردن‌ام فکر می‌کنم. البته که هنوز هم جرات‌اش را ندارم. در واقع بیشتر از جرات یا حماقت یه جور امید احمقانه‌ای تا حالا در وجودم بوده.  همیشه فکرش که به سرم می‌زد همزمان به ذهن‌ام می‌اومد که همین؟ بمیرم؟ من که چیزی نفهمیدم از زندگی. چیزی ندیدم چرا باید بمیرم. و یه مدل لج‌‌طور فکر و ذهن‌ام را معطوف به زندگی می‌کردم.( همین قدر کودکانه!) اما حالا مدتیه که دیگه این حرف‌ها هم کار نمی‌کنه. همون نیمچه امید هم دیگه رنگ باخته.
مگه کم دویدم؟ کم جنگیدم؟ مگه کم به ازای هر خوشی یا دل‌خوشی کوچک  بدترین بحران‌ها رو تحمل کردم و بعضن بهای گزاف پرداخت‌ام. مگر یه جسم و روح چه قدر می‌تونه توان و تاب زخم و فشار رو داشته باشه.
شاید بدبختی خیلی بزرگ یا مصیبت کمرشکن یا یک حادثه درهم‌کوبنده‌ای (با تعریف عام مثلن) رو هیچ وقت تجربه نکرده باشم اما میگن هرکس یه ظرفی داره. بعضیا شاید بدترین مصیبت‌ها رو هم تاب بیارن بعضی‌ها هم با کوچک‌ترین فشار و سختی‌ای بهم بریزن. دیگه می‌دونم خودم ظرف‌ام کوچیکه. خیلی کوچیک، حقیر حتی. تلاش‌هام برای بزرگ کردن‌اش هم فایده چندانی نداشته. شاید در حد چند قطره فقط. و شاید همین قطره‌ها هم باعث شده تا حالا خودم رو بتونم بکشونم. یا ترس از گناه. این بار گناهی که همیشه بابت هرچیزی روی شونه‌های خودم گذاشتم. هر چیزی که حق انسانی وجودم بوده و خودم را به‌خاطر همین لفظ مضحک محروم کرده بودم. حق زندگی و حالا هم حق مردن.
فقط و فقط به یه خرده، یه خرده حماقت احتیاج دارم تا بتونم تموم‌اش کنم. راحت. بی‌دردسر. بی‌ریخت و پاش.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه


-     یک مدل سیکل‌واری دارم زندگی می‌کنم حال بهم‌زن. اونم چی؟ سیکل بسته. شاید دایرهه هی عوض بشه، تنگ و گشاد بشه اما دور همون دورِ باطله. هی هم فکر می‌کنم دارم میرم جلو، دارم تغییر میدم، اما باز ته‌ته‌اش می‌بینم ای بابا همون خونه اول‌ام که. احتمالن از یه جا کوچه رو غلط میرم که برمی‌گردم دوباره همون اول. (از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است) هی هم می‌خواهم خوش‌بین باشم به‌به و چَه‌چَه کنم که عیب نداره این میون خیلی چیزا دست‌ات اومده ولی خدایی این‌که هی ماروپله‌ای زندگی کنی خیلی حال‌گیریه.(چه قدرم توو این چهار خط هی‌هی کردم)
-     یعنی هنوزم که هنوزه دارم وبلاگ پیدا می‌کنم و سابسکرایب می‌کنم. (یکی هم جدی بهم گفت سرانه مطالعه رو بالا می‌بری. واقعن مرسی این‌همه روحیه! نمیرم یه وقت) هرچی هم بیشتر از خودشون و زندگی‌شون گفته باشن حریص‌تر می‌خونم. بعدش قشنگ آروم میشم. حال‌ام جا میاد. حالا این بین مچ‌ خودمو هم گرفتم که دارم لابلای بدبختی و خوشبختی دیگران خودمو قضاوت می‌کنم. سطح‌بندی می‌کنم. مقایسه حتی! بعد نهایتن می‌دونم‌ام که کار عبث و مزخرفیه‌ها ولی انگار این‌کار حس خوشایندی بهم میده که حاضر نیستم دست ازش بردارم.(کارِ امراض‌ام چه بالا گرفته/ در سرِ من جنون جا گرفته)
   -  یه ترس بدی توو وجودم رخنه کرده از حرف زدن. یعنی رسمن درِ اظهارنظر و کامنت دادن رو تخته کردم. همین باعث شده حتی روز‌ به روز نمودار معاشرت‌هام نزولی‌تر بشه. حالا نمی‌دونم ریشه‌اش ترس از قضاوت دیگرانه یا احمق جلوه کردن. یه جایی خوندم یه نفر گفته بود احمق به‌نظر بیای بهتره یا گم باشی؟ سوال‌اش تاکیدی انکاری بود طبعن. واقعن گاهی فکر می‌کنم با گم بودن راحت‌ترم حتی علی‌رغم طبع شلوغ و خودنمایی که دارم. اابته یه جورایی فوبیای احمق بودن هم دارم. هیچی نمیگم، ساکت می‌مونم که کسی حال‌مو نگیره.  یا حتی کسی از حد و حدود اطلاعات‌ام مطلع نشه.خیلی هم بده چون قشنگ دارم به انفعال می‌افتم. دیگه قبلنا این‌قدر افراط کردم و خودمو برای هرچیز کوچک و بزرگی تیکه و پاره کردم که الان دارم از اون‌ور بوم می افتم. الانم به این امید دارم اعلام‌اش می‌کنم بتونم ازش بیرون بیام به حق این ساعت.

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه


حقیقتن از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی‌ موسیقی گوش کردنه. اونم در انواع و اقسام سبک‌ها و در هر حس و حالی. بعد گاهی یه جایی، یه نقطه‌ای در آدم وجود داره گنگ. یعنی معلوم نیست توو دشتی، روو قله‌ای ، ته دره‌ای یا لبِ پرتگاه. جایی که تکلیف و بلاتکلیفی هم‌زمان وجود داره. ازین حس‌های ملغمه‌ای و هجومی.(حالا نمی‌دونم چه‌قدر می‌تونه این حرف‌ها ملموس باشه یا چه‌قدر برای بقیه تجربه شده است.) معمولن به این‌جاها که می‌رسه تنها کمکِ آدم موسیقیه. یعنی فقط موسیقیِ که می‌تونه یواشی دست‌ات رو بگیره بگذروندت ازین فضا.
این لحظه‌ها برای من لحظه‌های موسیقی کلاسیکه. صد البته غیر ایرانی. که درست شکلِ بال می‌مونه. نرم، سبک و بَرَنده. می‌بردت از جایی که هستی به جایی یقینن بهتر.جوری که سبک بشی و آروم. حتی نقشی که شاید یه مخدر بتونه داشته باشه رو برات ایفا می‌کنه. خیلی خوب خیلی روح‌نواز.
حالا غرض این‌که یه جایی پیدا کردم (اینجا) آن‌لاین میشه موسیقی کلاسیک گوش داد و هم دانلود کرد! با یه آرشیو قابل قبول، هم از آهنگ‌سازها هم از نوازنده‌های مختلف.
برید گوش بدید لذت ببرید. حالا توو هر حالی که هستید.

پ.ن: پیشنهادِ اکازیون‌ام هم براتون ایزاک پرلمان‌ئه. این مردِ هنرمند، توان‌مند و دوست‌داشتنی.

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

گفتمان راهِ خوبی ست


به‌زعمِ خودم کار قهرمانانه‌ای بود روبه‌رو شدن با کسی که پا روو بزرگ‌ترین و مهم‌ترین خطِ قرمز زندگی‌ام گذاشته بود. وقتی که همیشه راه‌کارم در این‌جور موارد، حذف یا نهایتن دور زدن بوده.
تا لحظه‌ای آخر هم حتی دو به شک و توو امپاس بودم که باید مستقیم در مورد چیزی که به‌شدت برام سنگین و بزرگ بوده گفتگو کنم یا نه.  
هنوزم اتفاق‌ هضم‌نشده مونده اما این‌که تونستم راجع بهش حرف بزنم برای خودم خوبه. حتی اگه یکی دو جمله بیشتر نبود، با این‌که جوابِ مقبول و قانع‌کننده‌ای نگرفتم.
همین که از مرحله حرف دربیام و به عمل برسونم خودش قدم بزرگیه.
دیگه خودم به خودم روحیه ندم کی بِده؟

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه


آخرین باری که با بابا تو خیابون راه رفتم رو اصلن یادم نمیاد. هر وقت هم هرجا رفتیم با ماشین بوده. اما حالا که ماشین دست مامان بود و کسی هم نبود تا مقصد برسوندمون دوتایی پیاده رفتیم. نمی‌دونستم چه مدلی راه میره. نمی‌دونستم این‌که تند قدم برمی‌داره از استرسه یا همیشه همین‌جوره. وقتی از خیابون رد می‌شدیم خیلی آروم و با احتیاط دست‌مو گرفت. شاید به‌خاطر این‌که همیشه مستقل و مغرور عمل کرده‌بودم ترسید بهم بربخوره مثلن! نمی‌دونم ولی هر چی بود قدم زدن با پدر حسِ خوب داشت.خیلی خوب.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

درد عنوان ندارد

یه جایی جون دار تر از یه بالش٬ یه گوشه امن ت‍پنده‌ای مثل یه آغوش محکم خیلی محکم می‌خوام فقط چند دقیقه در برم بگیره یه کم گریه کنم شاید آروم بشم. فقط چند دقیقه...

رفته‌ام ز دست ای ساقی


نمی‌دونم شاید دوباره باید بگردم یه تراپیست خوب پیدا کنم.

پر از اضطراب‌ام


تنها چیزی که به‌طور یقین می تونم به‌عنوان عامل فرسایش عمر و جونم نام ببرم استرسه.

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه


خواستم از حس‌ام بنویسم بغض امان نداد،
خواستم عکسی بگذارم که بیانگرش باشه چیزی درخور نبود،
فقط بشنویدش بشنویدش...
(+)