۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه


 از بین فیلم‌ها یکی را بیرون کشید و گفت بیا این را حتمن ببین. عکسِ روی پکیج خبر از سینمای چشم بادامی‌ها می‌داد. گفتم دوست‌شان ندارم. نمی‌خواهم. تاکید کرد که حالا این را ببین.
به پیشنهادهای فیلم‌اش اعتماد داشتم قبول کردم. بعد که فیلم را دیدم از همان ایده ابتدایی‌اش چنان جذب‌اش شدم که یک نفس تا آخرش از جای‌ام تکان هم نخوردم. دفعه بعد پک فیلم‌های کی‌دوک را گرفتم و دانه به دانه همه‌شان را تماشا کردم.
فیلم‌هایش در عین استقلال، المان‌های مشترک زیادی دارند. عشق، جنون،نفرت و خشونت را به وضوح در همه فیلم‌هایش می‌توان دید. به‌طور کلی جنسی از خشونت را به نمایش می‌گذارد که نه به فانتزی و گل‌درشتیِ تارنتینو است نه به وضوح و زجردهندگیِ هانکه. و نه حتی مشابه خشونت‌های فیلم‌های آسیایی.
 نکته دیگری که فیلم‌هایش را (حداقل برای من) به شدت جذاب کرد، عدم دیالوگ محوری بود. شاید سر جمع دیالوگ فیلم‌هایش دو یا سه صفحه A4 هم نشود. سکوت دل‌پذیر و مرموزطوری در آنها حاکم است. هنرپیشه‌ها حس و داستان را با نگاه‌شان به تو منتقل می‌کنند. با عضلات صورت و بدن‌شان. با حرکات‌شان. فیلم دیدنی است نه گوش دادنی. هیچ ری‌اکشنی را نباید از دست بدهی. همه‌شان بهم ربط دارد. سادگی و بی‌تکلفی در همه صحنه‌ها به چشم می‌خورد. و موسیقی. موسیقی تقریبن از مهم‌ترین و کلیدی‌ترین بخش‌های فیلم‌سازی کی‌دوک است. موسیقیِ کاملن شرقی. ربط نت‌های موسیقی و المان‌های تصویری حقیقتن مسحورکننده است که خبر از هوش و ظرافت سازنده آن می‌دهد.
از سینمای پر خشونت و بزن بهادر آسیای شرقی با دستورات اخلاقیِ چشم‌کور کُن، کی‌دوک و کارهایش استثنای قابل قبول و چشم‌گیری است. فیلم‌هایش، به خصوص3-Iron ، Address Unknown و Breath را از دست ندهید.

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه


بچه‌ها را دوست دارم. خیلی زیاد. از سر و کله زدن و سربه‌سر گذاشتن‌شان بی‌نهایت لذت می برم. بچه‌ها مرا سرشار از شادی و انرژی می‌کنند. البته بماند که در مواقع بی‌حوصلگی و بدخُلقی هیچ بچه‌ای از 500متری‌‌ام هم جرات نمی‌کند رد شود! با همه این اوصاف چند سالی است که تصمیم ظاهرن قطعی گرفته‌بودم که هرگز بچه‌دار نشوم. با خیلی‌ها حرف زده و بحث کرده‌ام. خواندم، تحقیق کردم که چرا آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند. چه می‌خواهند و چه می‌شود. نتایج را با استدلال‌ها و اخلاقیات خودم کنار هم گذاشته بودم و به این نتیجه رسیدم که عطای بچه‌ را باید به لقای‌اش بخشید. یعنی می‌خواهم بگویم که بر اساس منطق و استدلال عقلانی نتیجه‌گیری کرده‌بودم.
الغرض، شب گذشته خواب دیدم که بچه دارم. یک پسر بچه کوچک 5-6 ماهه. می‌دانستم که خودم نزاییدم‌اش اما مالِ من بود. بچهٔ من بود. با او حرف که می‌زدم با نگاه‌هایش جوا‌ب‌ام را می‌داد. همین‌قدر روشن، همین قدر واضح و حقیقی. حسی که داشتم بی‌نظیر بود. یک جور حسِ عشقِ عمیق و متفاوت. احساس می‌کردم جهان در دستان من است و امید به زندگی‌ام تا بی‌نهایت بود. یک جور احساس سوپر هیرویی حتی. بیدار که شدم هنوز از حسِ خوب‌اش در رخوت بودم. فورن یاد خواهرم افتادم و عاطفه غریب‌اش به بچه‌هایش. این‌قدر که گاهی سر این موضوع دعوای‌مان می‌شد. خواب و حس‌ام را که برایش تعریف کردم پوزخند زد و فقط گفت قطره‌ای از باده‌های آسمان.
به خواب‌ها تکیه ندارم اما چیزی که ذهن‌ام را تمام مدت درگیر کرده سهم احساس است. فاکتوری که به‌نظرم در نتجه‌گیری‌ام درنظر نگرفتم‌اش. چون هیچ‌گاه لمس‌اش نکرده‌بودم. احساس می‌کنم شاید چیزی در تصمیم‌گیری‌ام لنگ می‌زند. باید یک بار دیگر فکر کنم و نتایج‌ام را به روز کنم.

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه


فروغ معتقد بود "تنها صداست که می‌ماند". من اما قبول ندارم. صدا و تصویر فراموش می‌شوند و از بین می‌روند. نامه‌ها٬ نوشته‌ها٬ عکس‌ها٬ حرف‌ها٬ چت و ایمیل‌ها و... همه و همه قابل دور ریختن و فراموش شدن هستند. به نظرم تنها "بو" است که می‌ماند. امکان ندارد بویی خاطره شده باشد و دوباره شنیدنش تداعی کننده همان خاطره نباشد. بوها غیرقابل فراموش شدن هستند. حتی اگر در لحظه هم به یاد نیاوری٬ عطر چنان درگیرت می‌کند که حافظه را وادار به یادآوری می‌کند. شخصن هنوز نتوانستم رقیبی برای این قدرت ماندگاری بو بیابم. و همین نیروی جادویی‌‌اش است که مرا همیشه و همیشه در دنیای خود درگیر و ماندگار کرده است.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

مراد ما هم از برگشتن ماست*


عادت‌ام شده بود که هیچ چیز را نگه ندارم. بگذارم و بگذرم. همه چیز و همه کس را. پیش بروم، جلو و جلوتر. به دنبال شهر و آدم‌های آرمانی. حالا می‌بینم که هیچ ایده‌آلی نیست. هیچ نشانی هم از آن دنیایی که دنبال‌اش می‌دویدم نیست. در واقع از همه داشته‌ها عبور کردم برای هیچ! چیزهایی که الان هست حال‌ام را بهم می‌زند. تازه به تازه دارم می‌فهم‌ام آن‌چه که داشتم به آرمان‌ها و ایده‌آل‌هایم نزدیک‌تر بود تا این‌جایی که هستم.
گمان‌ام همیشه جلو رفتن باعث پیشرفت نیست. باید برگردم. یک حالت رجوع‌طور. باید هر چه گذاشته‌ و گذشته‌ام را برگردم و بردارم.
افسر درون‌ام فریاد می‌کشد: گرووووووهااااان عقـــــــب‌گرررررد


*عطار

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه


همه ترس‌ام از این است که روزی این خشم فروخوردهٔ سرکوب شده، موجبات نابودی روح‌ام شود.
عمیقن نگران و هراسان‌ام...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

ترسناک‌، خیلی ترسناک‌


هر بار که می‌رفت و دوباره برمی‌گشت کمی نزدیک‌تر می‌آمد. دست‌اش را بالا برد بهم لبخند زدیم. فکر کردم دست‌اش را دور گردن‌ام می‌اندازد اما برد لای موهایم. سردم بود. از حرکت دست‌اش لای موهایم حس کردم تمام بدن‌ام به نقطه جوش رسید. گرما خوب بود ولی لذت نبود. به‌جای‌اش صدای سابیده شدن موهایم به کف سرم، داشت مغزم را متلاشی می‌کرد. اما نمی‌توانستم یا نمی‌خواستم دست‌اش را پس بزنم. دست به سینه و بی‌احساس نشسته بودم. شاید باید کمی خودم را به آغوش‌اش می‌سُراندم اما هم‌چنان محکم سرجایم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که حرکت بعدی‌ای هم هست؟ اگر باشد حال‌اش را خواهم گرفت؟ بعد حس کردم ازش متنفرم. حتی یک ذره هم دوست‌اش نداشتم و ندارم. فقط اینجام چون جای دیگری ندارم. محض خالی نبودن عریضه!(تخمی‌ترین دلیل دنیا) ناگهان ازین حالتِ بی‌احساسی و تنفر سرشار از لذت شدم. حتی یک لحظه فکر کردم که عاشق خودم‌ام. در دل‌ام خنده‌های جک نیکلسون‌طور می‌زدم و می‌گفتم دیوانه. دیوانه‌ای تو. دست‌اش را پس کشید. رفت چایی را دم کرد و وقتی برگشت پایین پایم دراز کشید و تا آخر هم کنارم برنگشت. همه جا سیاه شد و من بودم تا گردن در چاه لجن. بوی تعفن همه جا را برداشته بود اما هنوز از بالا نور می‌آمد. 

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه


این قدر در این چند وقت از دور و نزدیک خبر مرگ شنیدم که دیگر دارم مطمئن می‌شوم که مُردن آسان است و این زندگی کردن است که سخت است.
خسته‌ و غمگین‌ام. خیلی خیلی خیلی خسته و غمگین‌ام. و این حس ناتوانیِ بی‌پایان مرا از پای در خواهد آورد...

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

ما تماشاکنان بستانیم


فکر کنم شغل ایده‌آل‌ام را پیدا کردم. "تماشاگر". بله می‌خواهم تماشا کردن را رسمن به عنوان یک شغل اعلام کنم. دیدم با این روحیه تنوع‌طلب و پرّان که همه چی زود به زود دل‌‌زده و خسته‌ام می‌کند و هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند چه‌طور ساعت‌ها از تماشا کردن خسته نمی‌شوم؟ مچ خودم را دوباره وقتی گرفتم که دیدم دو ساعت تمام روی تخت ولو شدم و دارم نقاشی کردن خواهرکم را تماشا می‌کنم. مسحور حرکت دست‌ها و ترکیب رنگ‌های‌اش شده بودم. این که کار می‌کرد و بی این‌که نگاه و وجودم مزاحمتی برای‌اش ایجاد کند از ریزه‌کاری‌های کارش برای‌ام حرف می‌زد. این در حالی است که نه علاقه‌ٔ خاصی به نقاشی دارم و نه حتی از آن سر در می‌آورم!
یا لذت عمیقی که از تماشای آرایش کردن دیگران می‌برم. حالت‌ها و نحوه انتخاب و اِعمال لوازم آرایش روی صورت جذابیت غریبی برای‌ام دارد. یا تماشای آشپزی کردن دیگران. حتی وقتی یک خوراکی ساده می‌پزند. یا حتی تماشای زندگی روزانه یک آدم دیگر.
فقط اگر بتوانم مخاطب‌های دست و دل‌باز و نیازمند تماشاچی را پیدا کنم که عواید مالی نیز برای‌ام داشته باشد، از همه کارهای کسالت‌بار و مهوع روزمره‌ام استعفا خواهم کرد و رسمن به شغل محبوب‌ام خواهم پرداخت.