۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

اوره‌کا، اوره‌کا!

کشف، لذت بخش است. خیلی شیرین.این قدر که می‌‌شود به‌خاطر آن لخت دوید وسط خیابان و اعلامِ کشف کرد!
اما گاهی هم این کشف‌ها ترس‌ناک می‌شود! همیشه وقتی چیزی، جایی، نوشته‌ای و... را کشف می کنی، شاد نمی‌شوی.گاهی هم ترس می‌دود زیر پوستت.ته قلبت. تاکید می‌کنم "ترس" نه "وحشت" !
این ترس از جایی شکل می‌گیرد که کشف‌ات نظم ذهنی‌ات را بهم زده، استدلال‌ها و برداشت‌های ناگزیرِ ذهنت را آشفته کرده‌ست.
من امروز صبح یک کشف تازه کرده‌ام! کشفی که ارزشش فقط برای خودم است. و این قدر ترسیده‌ام که حتی چای ام را نخوردم!
منی که جانم به چای صبح‌گاهم بسته است...


پی‌نوشت1: هی، هرچه ما رشته‌ایم پنبه می‌کند! پنبه می‌شود! پنبه می‌شوم.... خدا کند درست اندیشیده باشم... خدا کند....

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

چهار سال و نیم ازم کوچکتره. خودسر و مهربون و عشق بچه ست. همیشه به سرو وضعش می رسه. لباس هاش همیشه یه هارمونی دارند.یا توی رنگ یا طرح و یا حتی هردو.انصافن هم خوش سلیقه ست.
مغرور و آروم و با احساسه.
هر و قت چیزی براش می خرم ، حتمن باید یه چیزی در جبرانش بخره برام.میگه: آخه نمیشه که. تو هر وقت میری خرید یه چیز هم واسه من می خری.
بیرون که میریم اگه من حساب کنم، دفعه دیگه پاشو می کنه تو یه کفش الا و بِلا این بار خودش باید حساب کنه!
این کله خرابیش عین خودمه!
هر و قت ،خریدی، جایی بخواد با من بره ، شب قبلش کلی خودش رو برام لوس می کنه و زبون می ریزه تا قبول کنم، بعد از کار باهاش برم.
دیشب هم کلی زبون ریخت تا امروز بریم خرید.
- پس من میام فلان جا تو هم بیا اونجا باشه؟!
+باااااشه! سر ساعت؟!!
- سر ساعت!
رسیدم سر قرار. از دور داشت می اومد. شیک و زیبا.می دونست دیر کرده ، نیشش تا بنا گوش باز بود! و در عین حال سری به تاسف هم تکون می داد.بهم  رسید ، فوری گفت : به قرآن ، کسی تو رو ببینه باورش نمیشه که چی هستی،چه کاره ای؟!!! سر وضعم را کمی مرتب کرد!
خندیدم. سوسول!
دوستش دارم.
خواهرمه...

سیب




حوا نیز می توانست نبیند
                                            اما دید!

می توانست هیچ نپرسد
                                               اما پرسید!

می توانست عبور کند از درخت سیب
                                                           اما...

من دختر خلف اویم!



"قدسی قاضی نور"

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

طعم خاطره


دیشب بابام گوجه سبز خریده بود.معمولن دو سه تا بیشتر نمی تونم بخورم. گاز اولی که زدم یه ترشی ِ ملسی پاشید تو دهانم. بعد بو...بوی ِ واقعی گوجه سبز ...پرت شدم به بیست سال پیش. به بچه گی هام. به خونه قدیمی مون تو خیابون بهار.کوچه هفت تیر!
 به درخت شاتوت بلندی که ماوای من و خواهرام بود.به 4 باغچه بزرگ تو حیاط که  همه لحظه های من بود. به اون تاب وسط حیاط که باید بیست تا بیست تا ، تاب می خوردیم .یییییکی ، دووووو تا، سهههههه تا...
به داربست انگور یاقوتی ِ ته حیاط که همیشه  از ترس اینکه بابا دعوام نکنه ، سر ظهر و ظل آفتاب می رفتم بالاش به انگورخوری!
پرت شدم به همه شاخه های درخت های حیاط که من سرِ همه شون گنجشک وار نشسته بودم. که واقعن هم جثه م  قد گنجشک بود!
اون خونه مون خیلی خوب بود. مخصوصن حیاطش. محل خاله بازی  بود با بچه های دایی هام که تابستونا از اصفهان می اومدن. زیرزمینش که همیشه بوی نم می داد با یه دستشویی و یه آفتابه قرمز. مارمولک هایی که پایین ِ تن شون آبی بود مثل یه شورت و ما بهشون می گفتیم مارمولک شورتی! پنجره های قدی و بزرگ خونه که دو تا چسب بزرگ ضربدری روشون بود! حوض سنگی ِ ذوزنقه ای که  پر آبش می کردیم بعد با خواهرم پاهامون را می گذاشتیم توش و شلپ شلپ می کردیم و ضعف می کردیم از خنده.
دو تا گوجه سبزم را با چشم های بسته ، با مزه ی خاطرات خونه قدیمی و باغچه هاش خوردم. با یاد خونه ای که حالا تبدیل به یه آپارتمان بی ریخت 4 طبقه شده. خوب شد رفتیم از اون محله!
این بهترین دو تا گوجه سبز امسال بود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

Un break my heart

 ...life is so cruel
(+)

دل تنگی


من دلم تنگ شده است.
این ها که می نویسم نک ونال نیست.  حتی غرغر هم نیست. حرف است ، حرف!!!!
دلم اینقدر تنگ شده است که دارد بسته می شود.من از دل بسته می ترسم.دوستش ندارم.
 دلم تنگ شده است برای همه دوستان قدیمی ام . که هزارسال است هیچ کدام شان را ندیدم. کاش اینجا را بلد بودند می آمدند می دیدند چقدر دلم برای شان تنگ شده است ، آن وقت این همه وَرِ دلِ شوهرهای شان نمی نشستند.
 دلم تنگ شده است برای همه هم کلاسی های دانشگاهی ام که من از همه شان بزرگتر بودم. که پیر کلاس بودم .  نه حالا که جایی کار می کنم که جوان ترین ( بخوانید بچه ترین!) عضو سیستم به حساب می آیم.
دلم تنگ شده است برای بی خیالی های دبیرستانی ام .
دلم  تنگ شده استبرای معلم فیزیک دبیرستانم که هر روز با هم کل کل می کردیم و به من می گفت : من از اخم شما می ترسم.بداخلاقی برای مَرد، حُسن است ! و من مثل بمب منفجر می شدم.
دلم تنگ شده است که هرهر بخندم و شادی کنم. من دیگر از غم و غم زدگی حالم بهم می خورد
دلم  تنگ شده است برای بهترین دوستم  که 310 کیلومتر از من دورتر است. که هم اش مشغول یک کاری ست. یا مقاله دارد یا مسابقه.
دلم تنگ شده است  برای آن هارت و پورت های قدیمی و همیشگی ام . دیگر حالم بهم می خورد که در مقابل آدم ها دست به عصا باشم.
دلم تنگ شده است برای یک مسافرت درست و حسابی.
دلم تنگ شده است برای ولو شدن بر دامن طبیعت.
دلم تنگ شده است برای بالا رفتن از یک درخت به بهانه چیدن میوه ایی از نوک شاخسار آن.


من دلم برای همه خوبی ها و همه خوب های عالم تنگ شده است .

کاش دل هم مثل لباس  درز داشت تا کمی آن را می شکافتیم که گشاد تر بشود.


مداد

اگر هزار تا خودکار خوب و روان نویس هم داشته باشی ،"مداد" یه چیز دیگه ست.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

ای آزادی آیا با زنجیر می آیی...؟!

داشتم نگاهی به اخبار می انداختم ، دیدم نوشته : در خواست چند باره محمد نوری زاد از رهبری برای آزادی زندانیان ( +)
یک لحظه فکر کردم، تازه آزاد شده و خلاص شده ، حتمن خوش نمی گذره که بخواد برگرده! اما دست بردار هم نیست!!!
بعد ذوق کردم... یه کم آروم شدم... خوبه.خیلی خوبه.
آزادی در آزاد بودن از بند نیست، به آزادگی است.
جدن لقب "حر" برازنده ات باد مرد!
به نظر من از کارگری ِ معدن ، بازیگری ، ملوانی و... سخت تر ، جواب دادن به پرسش های یه بچه 4-5 ساله ی باهوشه!
وقتی پرسش های عجیب و غریبی می پرسه که واقعن آدم می مونه چی باید جواب داد! از مفاهیم و موضوعاتی که خود آدم هنووووز بعد از بیست و چند سال زندگی جواب درست و قانع کننده ای براشون پیدا نکرده! اونوقت چطور میشه ذهن خلاق و پر از ابهام یک کودک را درگیر کرد در حالی که می دونی هرچی که بگویی در ذهنش نقش خواهد بست!
5 سالشه. باهوش ، کنجکاو و حاضرجوابه. می دونه من اهل لوس کردن و لی لی به لالا گذاشتن نیستم ،با وجودی که از قربون صدقه ش کم نمیزارم! هر وقت سوال داره یا کار خاصی داره میاد سراغم. دور و برم می پلکه و خاله خاله  می کنه. در مواقع دیگه من را با اسم کوچکم صدا میزنه!
همه مشغول بودن به حرف و گفتگو و کیک و کادو! من بودم که خسته یه گوشه نشسته بودم یه جایی بین خلسه و چرت پرسه می زدم! اومده خودشو ولو کرده تو بغلم و میگه : خاله بپرسم؟ خسته ام اما می میرم واسه همین کنجکاوی ها و آسمون ریسمون بافتن هاش!
 بپرس قربونت برم ، بپرس.
- امام حسین بزرگتره یا امام علی؟
+خب امام علی بابای امام حسین بودن پس بزرگتر بودن.
-مامانش کی بود؟
+حضرت فاطمه.
- چند سالش بوده؟
+ کِی عزیزم؟  - همون موقع دیگه.( حالا همون موقع کی بوده را خودم باید تعیین کنم!)
+ اون موقعی که از دنیا رفت 18 سالشون بوده!
- اااااااااااااا !یعنی از توام کوچکتر بوده؟  + بله
- طفلکی...
- خاله چرا صورت امام حسین رو نور میزارن؟
+ ( گیر افتادم!) خب...مممم... چون ... میگن! نباید چهره امام ها رو نشون داد! به جاش نور میزارن. ( حالا کی میگه بماند!)
- امام ها که صورتشون نور داره چون خیلی نماز می خونن؟!
+ خب نماز هم زیاد می خوندند اما آدم های خیلی خوبی هم بودند. بیشتر به خاطر همونه.
- امام خمینی هم صورتش نور داره؟!!!!
+ نه!
- پس چرا بهش میگن امام؟!
+ اینجا امام فقط یعنی رهبر! آقای خمینی هم یه آدم معمولی بود مثل ما.

بعد رفت تو فکر.... عمیق.... انگار که داره اطلاعات ورودی را دسته بندی می کنه. خدا خدا می کردم  از این فاز بیاد بیرون که...
- خاله! چرا باید نماز خوند؟!
(معمولن از سخت ترین پرسش های  ممکن ، می پرسه!)
+ خب ، ببین . نماز خوندن مثل یه جور تشکر می مونه. مثلن مامانت که غذا درست می کنه تو تشکر می کنی ازش، حالا خدا هم گفته از من این مدلی تشکر کنید.
- خب حالا چرا عربی؟
+ راستش خاله جون نمی دونم! شاید به خاطر اینکه از اولش از عربستان شروع شد!
هیچی نگفت، گمونم نفهمید منظورمو! خب خودمم نفهمیدم! وحشتناکه  وقتی یه بچه پرسش هایی را از تو بپرسه که خودت هنوز هیچ استدلال قانع کننده ای برایش نداری . ذهن پاک و لوح نانوشته یک کودک را نمی شود با هر واژه و تعبیر مضحک و نامانوسی که خودت هم قبول نداری سیاه کرد!
بچه می بینه ، می شنوه و کاملن می فهمه. نمیشه چیزی را پشت گوش انداخت و نگفت! و از طرفی هر حرفی را هم نمی توان گفت!
دیگه چیزی نپرسید. تو فکر بود اما چهره ش ناراضی نبود. گمانم چند روزی سرگرم حلاجی میشه بعد میاد دوباره از نو...
و من هنوز سرگردان پاسخ هایم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

Gloomy Mondey!

دوشنبه ها روزهایی ست که من در آن احتیاج به تمرکز دارم. باید حواسم جمع باشد. روزهایی ست که بایستی کارکرد تمام هفته را ارائه کنم.یه جورایی خودی نشان بدهم و ثابت کنم که تلاش کرده ام.استعدادم بد نیست ، خرده هوشی دارم ، سر سوزن ذوقی!
دوشنبه ها کلاس دارم و برایم مهم است. دوشنبه ها مرکز هفته هایم شده است!
حالا که این " دوشنبه " مهم شده است  هر بار یه رخدادی درست می شود که تمرکز من را بهم بریزد!
یک هفته دعوا می شود ، یک هفته آدم ها حرف های عجیب و دردناک می زنند ، یک هفته آدم ها غیب می شوند، یک هفته آدم ها دل نگرانت می کنند بی آنکه بدانند و یا حتی به انگشت کوچک پای شان هم باشد که تو دلواپس شان شدی!!! و یک هفته هم آدم ها می روند...
حالا امروز، همین دوشنبه کوفتی ، دوستم نامه زده و خداحافظی کرده! که می خواهم بروم به سفر درونی! که یا با دست پر برمی گردم یا بازگشتی ندارد!
این دوست از آن دوست هایی ست که آدم لازم دارد یکی شان را داشته باشد. از آن دوست هایی که ، پاپیچ نمی شوند، حرف هایت را می شنوند، قضاوتت نمی کنند. احوالت را درک می کنند، تنها بودن هایت را می فهمند، و به موقع تنهایت می گذارند. یکهو غیب نمی شوند! با وجود فاصله های هزاران کیلومتری از دنیاها سعی در درک دارند،نک و نال هایت را می شنوند. از آنهایی که به تو فرصت می دهند که بگویی کیستی، چیستی، نه از آن آدم ها که هنوز حرفت از دهان درنیامده توبیخت می کنند، اشتیاقت را ندیده می گیرند و بی رحمانه رهایت می کنند!
این جور نبود که به خاطر هوش مزخرف به کار نیافتاده ات به تو آوانس ندهند! که بکوبندت به دیوار و حتی به ناخن انگشت کوچک پای شان هم نباشد که تو چرا آمدی چرا به د یوار خوردی و هزار تا چرای مگوی دیگر...
از آنهایی نبود که متهم به تکبرت کند!
گوش می داد و اجازه حرف زدن می داد! البته راه کارهایش اغلب اعصاب خردکن بود اما از سر مهربانی!
القصه...

 اصلن باید همین امروز می گفت که دیگر نیست! نوع ارتباط مان فقط اعلام تصمیم است نه دخالت در تصمیم گیری و گرنه می گفتمش که نرو! لااقل امروز نرو یا این گونه نرو یا .....
حالا او هم نیست! تا کی نمی دانم! و دل خوشی ها چقدر زود سلب می شوند از آدم!

و این یک دوشنبه بی تمرکز است و من پریشان حواس و آنچه که امروز باید ارائه کنم ، و نمی دانم می توانم تمام تمرین های هفته را به درستی واگویه کنم یا نه؟!


پی نوشت: طفلک دوستم ، فکر کنم خودش هم نمی دانست این قدر می تواند موثر باشد 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست




هنر، انسانیت ، لطافت 

پی نوشت 1 : تماشای این ویدیو را از دست ندهید...
پی نوشت 2 : لینک دانلود همین ویدیو(+)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

از سری عاشقانه های مامان و بابا!

مامان: خیلی وقته مشهد نرفتم.
بابا: شما بیا، من رو سرم میزارم می برمت!
مامان: اِ! تو کچلی! سر می خورم می افتم زمین آخه !

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

چرا؟!

چرا اشک ها شعور ندارند؟
چرا آن وقتی که التماس شان می کنی که فرو بریزند و کمی از بارت بکاهند خشکیده اند و نیستند. اما  درست وقتی که در موقعیت های نامناسبی، وقتی که سرکاری،جلوی چشم کلی آدم که هیچی نمی فهمند، درست همین لحظه باید فوران کنند؟!
درست همان جا که نباید ، لجباز می شوند و از هر گوشه کنار چشمت می خواهند فرو بچکند!
چرا اشک ها نمی فهمند آخر...


پی نوشت: حتی همین اشک های نفهم را هم میشود تقدیم کرد...
پیشکش..

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

من و خودم 3

1- این روزها شجاع تر شده ام!
روراستی ام با خودم خیلی زیاد شده است. وقتی این گونه ام خودم را دوست دارم! پیشتر، بعضی کارهایم را از خودم مخفی می کردم یا مثلن بهانه می تراشیدم که نه خیرم! این جورها هم نیست! اما الان بی پروا برخورد می کنم.
من آدم کارهای عجیبم! حرف های عجیب تر و مسخره!وقتی این جور حرف هایم را تحویل خانواده می دهم، چشم های گرد شده شان کیفورم می کند و لحن ناصح شان که معقول باش دختر!

2-"من"  دیوانه ترین فردِ خانواده شلوغ مان هستم!(یا بهترست بگویم تنها دیوانه!!!) . معمولن کسی نبوده که از حاضرجوابی و زبان دراز من در امان مانده باشد! علی رغم تلاش همیشگی ام برای ساکت ماندن در میان مخالفان ، باز هم جایی می رسد که فوران می کنم و رگبار می کنم هرآنچه که در دل و ذهنم تلنبار شده بود! پیشتر قیافه های شوک زده شان رنجیده ام می کرد، حالا دیگر بهم عادت کرده ایم.
خواهرم  می گوید: می میرم که جایی بحث بشود و تو در آن شرکت کنی بس که پرشور بحث می کنی! و من فقط با لبخندی نگاهش می کنم.

3- با لبخند مهربان و متاسفی می نگردم و می گوید: تو قبلن خیلی باایمان بودی ، چی شده؟ کافر شدی؟!
گلوله ای را باید قورت بدهم ( که نمی دانم بغض است یا درد) و بگویم: خواهرمن ،عزیز من اعتقادی که سال ها به آن بچسبی و هیچ اگر و امایی بر آن نیاوری ایمان نیست!به خدا ایمان نیست! نگاهش سخت تر می شود، دیوانه شده ای والا!!!!
و مامان سری به حسرت سوی بابا تکان می دهد و می گوید: بچه ها از دست مان در رفته اند دیگر....

4- نمی گویم آدم شادی هستم! که اغراق است. اما پر از انرژی ام که معمولن 90 درصد به صورت پتانسیل است تا جنبشی! فرآیند دارد این آزاد شدن انرژی های نهفته من! که می دانم اگر آزاد شود شاید برق شبی از شهری را کفایت کند. ولی گاهی می ترسم که اگر این انرژی ها آزاد نشود و بماند و بماند و بماند ،و آخر انفجاری رخ دهد! اما نه! من آدم انفجار نیستم. تحملم بالاست. منفجر هم نمی شوم حتی!


5-فراری ام از این عرف مسموم و دست و پاگیر.  بی تاب از غم می شوم در قبال این هنجارهای مضحک و دردناکی که برما حاکم است. در خیلی از کارها و حتی حرف هایم سعی کرده ام دور شوم از این عرف. اما هنوز هم گیر دارم هنوز هم اسیرم در گیرو گورهایی از عرف که با اعتقاد درآمیخته. نمی دانم می توانم خلاص شوم یا نه...!



من نه خود می روم، او مرا می کشد

-  عروض و قافیه  را خیلی دوست دارم . سال های دورتر که خواهرم دبیرستان می رفت ، عروض و قافیه داشتند و من چند سالی کوچکتر ازو بودم.می آمد خانه ، هرچی ریتم و ضرب وزنی بود تمرین می کرد و من مقابلش.بعد زودتر از خودش یاد می گرفتم و اجرا می کردم.حرصش می گرفت! آخر می گفت : بلند شو برو ببینم تمرکزم را به هم می زنی!!!
و دانش عروض من همان نیمه ناچار سالهای دور ماند، به مدد فرهنگ قوی و دیدگاه های صد من یه غاز ِ اینکه هرکس استعداد دارد یا به اصطلاح درسش خوب است! باید برود رشته ریاضی! از انسانی و درس هایش که به جان دوست داشتم دور شدم!
بعد از آن هم تنبلی (یا همان فراخی خودمان!) مجالی برای مطالعه بیشتر نگذاشت. اما هنوز هم هرکجا وزن شعر می بینم به وجد می آیم.

-   داشتم شعرهایی از مولانا را که شور و شیداییم را افزون تر می کند ( اینقدر که آرام میشوم) نگاه می کردم، دیدم ازقضا وزن شعری بیشترشان مثل هم است :  
غز لهایی مثل : ره آسمان / صنما جفا رها کن / همه را بیازمودم ، زتو خوشترم نیامد و...
 فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن       (رمل مثمن مشکول)


_  انگار این جادوی وزنی ، این رابطه های معانی ، این اکسیر ادبیات مرا می خواند . باید بروم سراغش. شاید فصل یادگیری آمده ،باید نو کنم دانسته ها را و بکاهم از ندانسته هایم...



* تیتر از هوشنگ ابتهاج 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

رسم خونه ما این جوریه که هرکس یه حوله برای خودش تو اتاق داره که با همون دست و روش را خشک کنه.
اما حوله ای که توی روشویی هست ، مال بابامه.
بعد من همیشه صورتم رو با حوله ی روشویی خشک می کنم.بوی صورت بابام را میده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

کجاست نجات خواهی که نجاتش دهم!

یک / این روزها کارم کم شده! در حقیقت یه جورایی بیکارم ولی اسیر محل کارم!همین باعث میشه که *لقی نثار رییس کرده و به کارها و افکار خودم برسم!

دو / از ویکی پدیا خوشم می آید.در حقیقت سرچ در ویکی، یکی از تفریحاتم به شمار می آید.مثلن وقتی واژه ای،مفهومی،موضوعی ذهنم رو مشغول می کنه با ویکی جان هم مطرح می کنم ببینم چی میگه! گاهی چیزای خوبی تحویل میده.مختصر و مفید! اما نوشتارهاش راجع به برخی موضوعات جدن خنده داره.

سه / امروز سرچ کردم منجی! ویکی خان یک سری نام تحویل دادند!(+)
شاید موضوع  منجی از کانال دین و مذهب بگذرد، اما من به این وجه قضیه کار ندارم.چون دیدگاه و رویکردهای مذهبی من در یک سری باورها و اعتقادات خودم میگنجه.به قول دوستی : تو در مقابل یک آدم مذهبی ،لامذهبی و درمقابل  آدم لامذهب دارای باورهای مذهبی!!!
واقعن نمی دانم میشود به وجود ،حضور یا ظهور یک منجی معتقد بود یا نه!در لحظات خستگی ها ، بریدن ها و زیر فشارهای روحی - اجتماعی له شدن ها منجی دستاویز خوبی برای آرام شدن یا تحمل کردن می شود. اینکه بالاخره یکی بیاید جمع کند این اوضاع نابه سامان را کمی به آدم آرامش می دهد. اما این گاهی باعث تنبلی در سامان دادن امور می شود!!!!
این اصطلاح خیلی بین ما رواج دارد که " یکی بیاید جمع مان کند" اما حقیقتن هیچ کسی نبوده، خودمانیم که بایستی خودمان را جمع کنیم، سروسامانی به وضعیت خرابمان بدهیم و کاری کنیم.

چهار / منجی بودن حس خوبی ست!خیلی خوب. همیشه دلم میخواسته منم منجی باشم. اینکه بتوانی کسی یا کسانی را از وضعیت ناخوشایندی که به آن دچارند نجات بدهی اوج رضایت و آرامش است.حتی اگر این نجات نسبی باشد و یا موقت!
 بارها به دیگران کمک کرده ام ،هر کمکی که از دستم برمی آمده، که اصلن به همین ها زنده ام، ولی منجی به آن معنای آرمانی که می اندیشم نبوده ام!
آرزویم این است بتوانم روزی نجات بخشی بر جان خسته ای باشم....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

آهسته وحشی می شوم...

دلم برایش سوخت.
نامه زده بود: احوالاتت به قاعده است؟
و من نوشتم خیر! بی هیچ توضیحی!
ساعتی بعد چراغ روشن آمد! (گو اینکه همیشه چراغ خاموش بود) که شاید بخواهم حرف بزنم.
اما من چراغم را بستم!
می داند باید در قبال من محتاط بود!
شاید ناراحت بشود شاید هم نه! دیگر حوصله ندارم مراعات کنم...

ازین بیداد ای فریاد ای فریاد ای فریاد...

آمده ام اینجا، می خواهم گلایه کنم، ناله نه! گلایه!!!
می خواهم گله کنم از خودم که دیگر در خودم نمی گنجم. که دیگر نه این اندازه را برمی تابم و نه توان فروریختنش رادارم!
می خواهم گله کنم از فرهنگ پوچ و منحطی که گریبانم/مان را گرفته و داره خفه م/مان می کند.از اینکه بلد نیستم/یم ارتباط برقرار کنم/یم باهم.که نمی توانم/یم با هم روابط انسانی برقرار کنم/یم ودر عوض همیشه ناله و شکوه از تنهایی دارم/یم.
می خواهم گله کنم از خودم، که غرورم بر شجاعتم غالب شده.نمی توانم حرفم را بزنم، که آزمون و خطا کنم با آدم بودن ها را!
می خواهم گله کنم از خودم و جامعه ای که نمی توانم سر حرف را باز کنم با کسی که فکر می کنم نقطه مشترک داریم ، چون او پسر ست و من دختر!
لعنت به من که غرورم نمی گذارد شناخت آدم های جدیدتر را تجربه کنم.
لعنت به جامعه ای که نمی توانی سراغ آدم ها بروی ، چون خیال باطل می کنند، یا غرور برشان می دارد که لابد کسی هستند، یا وحشت که می خواهی تنهایی شان را تخریب کنی!!!
لعنت به جامعه ایی که در آن خیال می کنی با کسی یا کسانی نقاط مشترک داری، اما فرصت این را نمی یابی که ببینی آیا از این نقاط خط مشترکی هم عبور می کند یا فقط به نقطه منحصر می شود!
لعنت به غرور بیجا در من در تو در همه!
لعنت به این جامعه کثیف جنسیتی!
گله دارم، یه دنیا گله دارم...

می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم
به شما هم برسد...
از شما خفته چند
چه کسی می آید
با من 
فریاد کند؟!