۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

پراکنده‌ها


از حال زندگی‌ام اگر بخواهید، باید بگویم برگشته‌ام از بیست سالگی دوباره به زندگی کردن. افسار زندگی را انداخته‌ام سر فطرت و خودم آرام و از گوشه چشم مراقب‌اش هستم که چه می‌کند. گذاشته‌ام دل برای خودش بیست سالگی را دوباره زندگی کند.شیطنت کند، بخندد، گستاخی و حاضرجوابی کند، ملاحظه کاری نکند آزاد باشد، بلرزد و حتی بلغزد.
اما گاهی غصه می‌خورم برای‌اش، طفلکی گاهی نا ندارد. بله وقتی در آستانه سی‌ سالگی ساعت را ده سال به عقب بکشی اصلن همین که نپُکد و کار کند خودش معجزه است.خیلی شورها را تاب نمی‌آورد و نیم راه خسته می‌افتد گوشه‌ای. ولی باز از روو نمی‌رود. دل بیچاره من... چه قدر دوست داشت بیست سالگی را رها زندگی کند و چه بی‌رحمانه به بندش کشیده بودم.
از حال زندگی‌ام اگر بخواهید خوش‌تر از قبل است. این قدر که پا به راهی گذاشته‌ام که خودم نمی‌دانم آخرش کجاست. این گونه در یک اقدام بی‌سابقه کاملن در لحظه زندگی می‌کنم و آینده‌ای دورتر از پایان همان روز را نمی‌بینم ( یا نمی‌خواهم که ببینم). تجربه عجیب و نویی است برای چون منی که باید تا ته هر راهی را بیاندیشم بعد پا به راه بگذارم. یک جور هیجان و  ترس توامان دارم که نیروی ادامه دهنده‌ام شده. بیست سالگی چه خوب است. چه حیف که دیر دارم درمی‌یابم‌اش...

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

ز دست خویشتن فریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد


بعد از این همه بگرد و بچرخ و برو و بیا رسیده‌ام سر خانه اول که خطر و تهدید و معضل اصلی زندگی‌ام، "خودم" هستم. خنده دار است. بهش فکر که می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد از آن خنده‌های تلخ که از گریه غم‌انگیزتر است و فلان. مانده‌ام با خودم چه کنم. بیشتر از هرکس و هر چیز در زندگی از خودم ترسیده و رنجیده‌ام. فرار که می‌کنم یک جور مصیبت است و می‌ایستم و با خویشتن خویش روبرو می‌شوم یک جور بلا.
خسته شدم از خودم. از تمام بلاهایی که خودم به سر خودم و حتی دیگران آورده‌ام. درست مثل کوزه ترک خورده شده‌ام. هر جایی را که ترمیم می‌کنم و با همان شکسته بستگی‌اش که قبول می‌کنم باز از یک ور دیگر نشتی می‌دهد و یک جایی را گند می‌زند. کاش می‌شد جامه بدرم و سر به بیابان بگذارم یا بمیرم. فرسوده شدم دیگر.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

درهم برهم


1- تمام عمر را با مآل‌اندیشی و آینده‌نگریِ بیمارگونه و بی‌ثمری زندگی کرده‌بودم. اما حالا آرام آرام دست خودم را گرفتم  و دارم یاد می‌گیرم که در لحظه زندگی کنم. در لحظه بخندم، شادی کنم، حتی حرص بخورم، فحش بدهم و بگذرم. دارم عبور را به خودم یاد می‌دهم. آخ که اگر درس‌ام را درست یاد بگیرم...

2- در مواجهه با آدم‌ها یک خوش‌بینِ ابلهِ ان‌شاءالله که خِیره‌گو در من وجود دارد که باعث می‌شود همواره در تصمیم‌گیری پیرامون آدم‌ها مردد و کشمکش درونی داشته باشم . یا شاید به قول خواهرم، به دل‌ام بد نمی‌آورم. اما وقتی موقعیتی پیش می‌آید که درآن برایم مسجل می‌شود که طرف مقابل آدم عوضی‌ای بوده، آرامش غریبی بر وجودم مستولی می‌شود. یک‌جورِ دیدی گفتم‌طور.

3- یک میل همیشه‌گی دارم به دیدن آشنا در خیابان‌های شلوغ. آشناهای خوب. آدم‌هایی که دل‌ام همیشه دیدن‌شان را می‌خواهد. اما در بیشتر موارد برعکس می‌شود. معمولن بی‌خودترین و بدترین آدم‌ها را می‌بینم آن‌هم با مهوع‌ترین رفتار ممکن.

4-  به کوری چشم شاه زمستون‌ام بهاره.

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

از لحظه‌ها و عجایب


یک لحظاتی در زندگی هست که دیگر مهم نیست تو کی هستی٬ او کیست٬ چرا اینجا٬ چرا این‌جور و... 
مهم این است که لحظه را دربیابی. لذت‌اش را ببری وقتی می‌دانی عقربه‌ها از جایی که بگذرند همه چیز تمام می‌شود و چه بسا تکرار شدنی هم در کار نیست. دیگر به این فکر نمی‌کنی که شاید اشتباه باشد٬ مرا چه به این موقعیت و وضعیت. فقط تک‌تک ثانیه‌ها را می‌بلعی و از لذت‌اش گرم و کیفور می‌شوی.
از تک‌تک این دریافتن‌ها راضی‌ام. می‌دانم حتی٬ شاید٬ درست هم نبوده ولی از لذتی که برده‌ام نمی‌گذرم و ثانیه‌ای هم بابت‌اش پشیمان نیستم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه


روزهای خوب زندگی‌ام به یک حد قابل قبولی رسیده که حتی نمی‌توانم چیزی ازشان بگویم یا بنویسم. در واقع می‌ترسم. حال خوش‌ام مثل عطر است که می‌ترسم اگر چیزی بگویم بِپَرد.
بعد از سال‌ها دارم به یک رضایت نسبی از زندگی می‌رسم. اوضاع تغییر خاصی که نکرده گویا من دارم با مفهوم "پذیرش" آشنا می‌شوم و تاثیرات‌اش را می‌بینم.

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

آسمان و ریسمان


فیش‌های حقوقی‌مان آمد. باز می‌کنم و صاف می‌روم سراغ کسری‌ها. بیمه ، صندوق پس‌انداز، تاخیر و مالیات. چندتای اول برای‌ام عادی است. حتی خیلی دیوانه‌طور آن بخش تاخیرها را دوست دارم. چون بابت هر ریال‌اش بیشتر خوابیده یا آخر ساعت زودتر جیم زده‌ام. اما امان از آن گزینه مالیات.
هر ریالی که بابت مالیات که از حقوق‌ام کسر می‌شود حس زورگیری بهم دست می‌دهد. همان خشمی که وقتی بچه بودم از دیدن داروغه ناتینگهام داشتم. دقیقن انگار که داروغه می‌آید تکان‌ام می‌دهد و پول‌های مخفی شده در گچ پای‌ام را می‌گیرد و خنده زهرآگین می‌زند و می‌رود.
برای‌ام سخت است مالیات بدهم در حالی‌که هیچ خدمات شهری-اجتماعی‌ای دریافت نمی‌کنم.
وقتی همه حقوق شهروندی‌ام پایمال و نادیده است. مثل همه مالیات از حقوق‌ام کسر می‌شود در حالی‌که باصطلاح نمایندگان‌ام تصمیم می‌گیرند که بی‌اذن پدر، پدربزرگ، عمو، همسر یا هر مرد مثلن سرپرست‌ام نمی‌توانم از این پرنده در خون خارج بشوم.
در شهری مالیات از حقوق‌ام کسر می‌شود که در آن حتی نمی‌توانم دامن پشمی مورد علاقه‌ام را بپوشم.( یا باید با ترس و ترددهای دزدکی بپوشم‌اش) حالا حجاب اجباری و بحث‌های آن که بماند.
فیش حقوق‌ام را باز می‌کنم و این 3درصد کسریِ مالیات سالانه را می‌بینم و به این فکر می‌کنم این روزها یک عده زورگیر اعدام شدند خب؛ تکلیف زورگیری‌هایی از این دست چه می‌شود؟ 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

از لهیدگی‌ها


دل‌ام می‌خواد هرگز از جای‌ام بلند نشوم. همین جور مریض و سرفه‌کن و صدا گرفته گوشه تخت‌ام گلوله بشوم، زیر لب غرغر و ناله کنم، فیلم‌هایم را ببینم و به فانتزی‌ها و رویاهای محقق نشده یا نیمه ناچار صورت گرفته‌ام، فکر کنم. مریضی تمام شور و توان‌ام برای زندگی ـ که به سختی این چند وقت برای خودم جمع کرده‌بودم ـ را تحلیل برده است. 

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

پذیرایی ساده


مانی حقیقی رو دوست دارم. از چهره‌اش گرفته تا نوع برخورد و تفکرش. همیشه مصاحبه‌هاش رو دنبال می‌کردم این‌قدر که از نوع نگاه و سواد خوب‌اش خوش‌ام می‌اومد. برای دیدن پذیرایی ساده واقعن شوق داشتم. مخصوصن که پارسال توو جشنواره دل‌ام می‌خواست ببینم‌اش خب طبق معمول نشد.
از اول فیلم رفتم توو دل‌اش. یعنی خیلی با دقت نگاه کردم از صحنه‌ها و زاویه دوربین گرفته تا دیالوگا. نهایتن نتیجه غم‌انگیزی توو دست‌ام بود. پذیرایی ساده یه فیلم متوسط با داستان و پایان بندی افتضاح بود. هرجا که اوج گرفتم و دل‌ام خواست هورا برای پایان فیلم بکشم بازم ادامه داشت. نه می‌گذاشت خودت آدم‌ها رو پیدا کنی نه خودش آدم‌ها رو بهت نشون می‌داد. آدم دل‌اش می‌خواست با قصه توو حالت تعلیق بمونه ولی هی چراغ نشون می‌داد و آدم رو اذیت می‌کرد. قصه فرعی رو وارد داستان می‌کرد و نصفه کاره ولش می‌کرد به حال خودش.
بهرحال فیلم پرپتانسیلی بود که به نظرم تمامن هرز رفت. علی‌رغم این‌که شنیده‌بودم می‌گفتند مانی حقیقی از اون دسته آدم‌هایی‌ئه که می‌دونه چی‌کار می‌کنه، به نظرم فقط تا نیمه‌های فیلم می‌دونست چی می‌خواد بقیه‌ش رو انگار خودش هم توو داستان و انتهای اون گم شده بود.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

 یکی از اوقاتی که میل به مرگ در انسان شعله‌ور می‌شود، هنگام شکست احساس در مقابل نیاز جسمانی است.
(+)

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه


گفته بود که تو مسئولیت کارهایت را قبول نمی‌کنی. لوس و کودک ماندی. راست می‌گفت. تمام عمر هر کاری کردم یک مقصری برای‌اش تراشیدم و تقصیر را به گردن او انداختم. خودم را یا مبرا می‌کردم یا یک سهم کوچکی از خطا را برمی‌داشتم. آن هم محض رفع عذاب وجدان!
گفته بود باید بزرگ شوی. اگر می‌خواهی فلان و فلان و فلان چیز درست شود و روی غلتک بیافتد باید بالغ و مسئولیت‌پذیر بشوی. راست می‌گفت. باید از جایی شروع می‌کردم. ولی باز هم بر سبیل لوسی و توهم قدرت‌مند بودن‌ام قدم بزرگی برداشتم. بار زیادی را روی شانه‌های نحیف و نازپرورده‌ام گذاشتم که حالا دارم زیر بار-ش پرپر می‌زنم. در واقع می‌خواستم یک تیر و چند نشان کنم و زرنگ‌بازی در بیاورم اما محکم با صورت به دیوار خوردم.بعد دیگر هیچ احدی را هم نمی‌توانم پیدا کنم و بخشی از بار را به دوش او بیاندازم. همه‌اش را باید خودم بِکِشم.
 بهر حال ازین بلای خانمان برانداز بیرون که شوم قدم خوبی است هم در جهت تادیب (از باب لوس بودن) و هم گامی به سمت بالغ شدن.

پ.ن : دارم یاد می‌گیرم امیدوار زندگی کنم.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

بی‌تو به سر نمی‌شود نمی‌شود نمی‌شود


پارسال همین موقع‌ها یا شاید قبل‌تر بود رفتم سینما، فیلم مرهم.
خوب بود اما انگار نفهمیدم‌اش. چند هفته پیش خریده بودم‌اش و همین‌جور کف اتاق ول بود. امشب که مامان و بابا نیستند و رفتند مسافرت، گفتم بگذارم‌اش با تلویزیون ببینم‌اش. آخ که هر "عزیزی" که در فیلم می‌گفتند مثل خنجر بود به قلب‌ام. قول داده‌بودم‌ات که دیگر روضه نخوانم، زاری نکنم. آرام باشم و بپذیرم ولی نمی‌شود.
جانِ دل‌ام، نیستی و جای خالی‌ات برای‌ام داغِ همیشه تازه است. حمایت‌های "عزیز" را می‌بینم و جای خالی‌ات آتشی به دل‌ام انداخته که آرام‌ نمی‌گیرم. حمایت و نوازش‌ات را می‌خواهم که ندارم. همیشه مامان و بابا که می‌رفتن سفر تو بودی که پیش ما بودی. سایه سرمان بودی و حالا تنها و گریان فیلم را می‌بینم و جای خالی "عزیز"م در زندگی‌ام بیداد می‌کند. فیلم را نیمه رها کردم. تاب تا انتها دیدن‌اش را ندارم...