۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

راز


مامان هیچ‌وقت نبود. همیشه دنبال کار و کار و کار بود. شاید یک زنِ اجتماعی به تمام معنا. حالا در مسیر دل‌خواه خودش.
از کودکی همیشه غبطه دوستان‌ام را می‌خوردم که مامان‌های خانه‌دار داشتند. اما خاله این‌طور نبود. مامانی بود خونه‌دار و مهربون. به فکر، از این مامانا که چهارچشمی مراقبت از بچه‌هاشون می‌کنن در عین‌حال دست و پاشون را، هم نمی‌بندن.
خاله یک‌دانه بود/هست و عزیزدل همه‌ی ما. او هم بی‌دریغ و بی‌کران با ما بود و محبت‌ می‌کرد.که هنوز هم همین‌طوره.
خاله هیچ‌وقت دختر نداشت.همیشه در آرزوی داشتن دختر بود و از خانه پردختر ما همیشه به وجد می‌آد.
میگه آدم حظ می‌کنه می‌بینه از هر اتاق یک‌رنگ و یک چهره بیرون میاد!
القصه،
یکی از بازی‌های بچه‌گی‌ها-‌مون با خاله این بود که "راز" درست می‌کردیم برای خودمون. با همون چیزهای کوچک و کودکانه. مثلن این‌که شیطنت می‌کردیم و خب معمولن نباید حرف‌های بد می‌زدیم! یکی از راز‌ها-مون این بود که: "خاله من کِرم دارم!"
دَرِ گوش‌اش این را پچ‌پچ می‌کردیم و ریزریز باهم می‌خندیدیم.
کِیف و عشق دنیا بود این رازها و لحظه‌ها. هنوز هم از مرورش شادمانه می‌خندیم و حظ می‌کنیم.
غرض این‌که الان من یک "راز" دارم. برای‌ام  به همون هیجان‌انگیزی و ارزش‌مندی است که آن جمله کودکانه در اون روزگار که حتی بیشتر و بیشتر و بیشتر.
دلم میخواد برم دَرِ گوش خاله رازم را پچ‌پچ کنم بعد از خجالت و خنده سَرَم را به سینه‌اش فشار بدهم.
خاله هم ریزریز بخندد و من را در آغوش‌اش فشار بده.

روزشمار (6)



چنان مهرانگیزی که خود هم، ندانی.


پ.ن: به چند رقمی شدن این روزشمار می‌اندیشم و پر از شور و ترس می‌شوم. چندان که افتد و دانی؟! ندانی ندانی! :) 





۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

کوهُ میذارم روو دوش‌ام، رَخت هر جنگُ می‌پوشم


سه چهار روزی است باران بند نمی‌آید. خوب است. هوا را پالاییده. اما خب نتایج اجتناب‌ناپذیری مثل ترافیک را هم در پی دارد.
که به‌این‌خاطر 2 ساعت دیر برسی سرکار.
تمام راه چشم‌هایم را بسته و از سرما در خود جمع شده‌بودم. گاهی هم که چشم می‌گشودم شیشه بخار گرفته بود و قطرات باران روی شیشه می‌لغزیدند و فرو می افتادند.
هنوز منگی و خماری دیشب از سرم نرفته. تمام مسیر کش‌دار به مرور گذشت.
به این‌که چه‌قدر کار دارم. حس زمانی را دارم که پای کوه می‌ایستادم و نگاه‌ام به قله بود.
بعد هندزفری‌ها را به گوشم فشار می‌دادم، گره ژاکت را به کمرم سفت می‌کردم و قدم به دل کوه می‌گذاشتم.مطمئن بودم که تا حداکثر 2یا 3 ساعت دیگر به قله می‌رسم. هرچند که سخت و نفس‌گیر بود.
حالا قله‌ی باعظمتی پیش رویم قرار گرفته. کوهی که 14-15 سال دنبال‌اش می‌گشتم تا به آن برسم. حالا پیدای‌اش کردم.ولی تا قله راه دوری است.
می‌دانم که یک‌سره به قله نخواهم رسید. شاید بارها و بارها لیز بخورم.پایین بیافتم و مجبور شوم از اول شروع کنم.
اما گمان نمی‌کنم این از لذت کوهنوردی‌ام بکاهد.
عمری را منتظر چنین ارتفاعی بودم. فکر نمی‌کنم اشتباه کرده‌باشم.
هیچ وقت این همه پر از تلاش نبودم. پر از خواستن برای رسیدن.
خیلی کار دارم. خیلی کار دارم.
تمام وجود بیست و چند ساله ام را ریخته‌ام مقابلم.
دارم بارهای اضافی را زمین می‌گذارم. برای رسیدن به قله باید سبک‌بار بود.
عظمت و بلندی قله به وجدم آورده. باید هندزفری را درگوشم فشار بدهم. نفس عمیق بکشم، گره ژاکتم را سفت کنم و پر از انرژی و شور قدم به دل کوه بگذارم.

راه را مشتاق‌ام.
لطفن برای‌ام دعا کنید.

یا حق

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

این‌ همه ناله‌های من نیست زِمن همه از اوست


دل‌ام توو دهن‌امِ.
خب چرا این‌جوری آخه؟!
بعد از اییییین همه سال چرا درست نمیشم پس؟!
یا اگر این جزیی از منِ پس چرا خو نمی‌کنم به‌اش؟!
کجا داره می‌لنگه؟!
یعنی باز روز از نو روزی از نو؟!
چطور باید گِل بگیریم دَرِ این‌همه ایده‌آل‌گری را؟!
بخش ‌Reception را باید تعمیر کنم. قطعن از همین‌جا آب‌ می‌خوره.
دیگه دارم تعمیرکار حرفه‌ای می‌شم.
اما گمان‌ام استفاده‌اش توو گور باشه که به این زندگی قد نداد!



پ.ن: تیتر از حضرت مولانا

چوب معلم


آره خب تو راست میگی!
حرف‌‌ات حق. اما تو که تایید لازم نداری، داری؟!
معلومه که نداری. آخه کدوم معلمی نشسته که شاگردش تاییدش کنه.
حتی از تکذیب هم ابایی نداره!
ولی خب معلم‌جان! تنبیه این‌قدر سخت؟!
خب روش‌اتِ لابد! همه حق‌ها مالِ تو من چیزی نمی‌خواهم.
ثابت می‌کنم. فقط اگر بتونم صبور باشم.
بیا و واحد صبر را هم تدریس کن.
قول می‌دهم شاگر خوبی باشم.
به لجاجت‌ام نگاه نکن شاگرد خوبی‌ام. یعنی می‌بینی خودت که خوب درس می‌گیرم و سعی می‌کنم خوب پس بدهم.
غرغرها و ناله‌هام هم این‌جا.
مرسی
عزیزی لعنتی
خیلی

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

روزشمار (4/1)


شمارش‌گر باید برای ثبتِ به تاریخ باشه.
قبلن  دو سال گذشته بود و من نفهمیده بودم. حالا باید بشمرم بدونم چند روز میشه.


پ.ن: این شباهت بیشتر بی‌تاب‌ام می‌کنه



روزشمار (4)



هراس دارم از شمردن.
یعنی دارم فکر می‌کنم اصلن چه حقی دارم من؟! هان چه حقی؟!



پ.ن : الحق که دوست داشتن از عشق برتر است.





شمس پرنده

نام شمس کافی بود تا عزم‌ام برای رفتن به تئاتر "شمس‌پرنده" جزم شود.هرچند که نام درخوری هم نبود.
تئاتری به نویسندگی وکارگردانی پری صابری.
اگر بخواهم معتدل و منصف باشم فقط می‌توانم بگویم "مزخرف"!
کیست که داستان شمس و مولانا را نداند هرچند، از هر زبان که می‌شنوی نامکرر است.از همین رو به‌تصویر کشیدن‌اش نکته‌سنجی می‌خواهد و ذوق ادبی-هنری.چیزی که در این نمایش دیده نمی‌شد. برای گفتن از این تئاتر باید آن‌را به 3 بخش تقسیم کرد:
بخش اول:نمایش‌نامه، بخش دوم بازی بازی‌گران و بخش سوم موسیقی آن.

بخش اول:

یک آشفته‌گی و عدم انسجام در تمام روند نمایش‌نامه تووی ذوق می‌زد. به‌طرز ناشیانه و خام‌دستانه‌ای برای ایجاد تفاوت و بازکردن بابی نو، ماجرای کیمیاخاتون را در میان داستان چپانده‌بودند. این‌قدر که حتی علت روایت آن را هم نمی‌فهمیدی!
لحن روایی نامیزان، فلاش‌بک‌های نامفهوم،روند غیرمنسجم و متن ضعیف و رندانه.
حتی علت این اجرا هم قابل‌درک نبود.
آیا هدف شرح این مرید و مرادی بوده؟
آیا قصدِ شکستن وجهه روحانی و اسطوره‌ای شمس را داشتند برای این‌که به وجه خطاگر و بشری شمس اشاره کنند؟
آیا قصدتاکید بر ارتباط "دو طرفه" شمس و مولانا داشتند؟
یا چه؟!

بخش دوم:

بازی‌گر نقش مولانا "محمد حاتمی" و شمس "سیروس اسنقی".
با دید بی‌طرف و عام (غیرکارشناسانه) بازی‌ها بد نبود. به نظر من بازیگر نقش شمس قوی‌تر بود.که من بازی‌های خوب محمد حاتمی را دیده بودم و بیش ازین از او توقع داشتم.
خصوصن که نمی‌دانم از کجا هوس خواندن به سرش زده بود که دیالوگ‌های آوازی‌را خودش فالش و ناهمگون و زننده ادا می‌کرد.
گروه همراه‌شان هم بد نبودند البته مردان‌شان بهتر بودند. آن هم بیشتر در بخش حرکات موزون.مخصوصن در بخشی از نمایش که مراسم شادی بود رقص لزگی را بسیار زیبا و منظم اجرا کردند.
امابه‌طور کلی آن‌ها هم هم‌سان و یک‌دست نبودند که بعضی‌هاشان حرکت‌شان را با غلظتی بیشتر و ناهماهنگ با جمع اجرا می‌کردند. در اجرای سماع که عملن افتضاح کردند.

بخش سوم:

تنها قسمت خوب و دل‌خوش‌کنک این تئاتر 2ساعته‌ی کسالت‌بار همین بخش موسیقی آن بود.
تنبور نواز بسیار خوبی داشت‌ و نوازندگان سازه‌های کوبه‌ای‌شان واقعن عالی بودند.
همراه با خواننده‌ای بسیار توانا و با صدایی دانگ‌بالا. هرچند که از باب سلیقه شخصی جنس تُن صدای‌اش را دوست نداشت‌ام (صدای‌اش شبیه صدای علی‌رضا قربانی بود. که آوازهای او را هم دوست ندارم).
شاید ملودی کار کمی سرقتی(بیشتر از استاد علیزاده) بود. اما اجرای خوبی داشت.
که آهنگ‌سازش ابراهیم اثباتی،و نوازندگان‌اش "گروه موسیقی وصل یار" نام داشت‌اند.
و خواننده‌شان هم آقای سید مصطفی محمودی.

روی‌هم رفته تئاتر بسیار ضعیف و ناخوشایندی بود.
الحق که هنوز در قصه شمس و مولانا بر روی دست "اپرای عروسکی مولوی" هیچ کاری ندیده‌ام.


پ.ن1: بعد از پایان نمایش، چرخی هم بین تماشاگران زدم، تقریبن اکثریت با من هم‌نظر بودند.
پ.ن2: طبعن تمام این نوشته نظر شخصی و حس من بود و هیچ ادعای کارشناسانه و متخصص‌مآبانه‌ای بر آن نیست.
پ.ن3: از هر نقدی بر این نوشته و موضوع آن به‌شدت استقبال می‌شود.



۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

Die Dark Chocolate

- معمولن کاغذ توو بساط‌م پیدا می‌شد. اما این‌بار هرچی کیف‌ام را زیرُ روو کردم ورقی پیدا نکردم.
تف به این عادت صفر و یکی!
اول خواستم روی دستمال کاغذی بنویسم اما بعد بروشور تبلیغ فیلم که چند روز پیش از تووی سینما ملت برداشته‌بودم ته کیف‌ام پیدا کردم و تندتند شروع به نوشتن کردم.

- آخ از این چوب، چوب. چه‌قدر من چوب دوست دارم. گاهی فکر می‌کنم شاید این تئوری آفرینش از خاک در مورد من آفرینش با چوب بوده، بس که از بوییدن اش، دیدن‌اش و لمس‌اش آرام می‌گیرم.

- کافه‌ای دنج و قهوه ای و البته که چوبی.اسم‌اش را گذاشت‌ام "خانه شکلاتی". شکل تصورم از خانه شکلاتی در قصه هانسل و گرتل کودکی‌هایم بود.
از شر سرگیجه آن‌جا به پناه آمدم که یکهو مثل فرشته نجات سر راه‌ام سبز شد. پیش‌تر ندیده بودم‌اش.
برای چهل و پنج دقیقه مانده تا شروع تئاتر به سرپناهی احتیاج داشت‌ام، بلکه در آن سرگیجه وحشت‌ناک‌ام را به زور کافئینی فروبنشانم.

پنجره های بزرگ رو به خیابان، بوی تند و تلخ قهوه که به آجرهای دیوار هم چسبیده‌بود، با بوی عود و صدای فرهاد ملغمه رخوت‌انگیزی درست کرده‌بود که پای بیرون رفتن‌ام را سست می‌کرد.
اگر تجهیزات کافه‌روی‌هایم همراه‌ام بود، قید تئاتر را می‌زدم و همان‌جا می‌لمیدم. ساعت‌ها و ساعت‌ها...

- باران دیوانه‌وار می‌بارید.قطره‌های باران با هیاهوی باد پس‌و‌پیش می‌شدند. و مردم آشفته و گاهن خندان به سوی سرپناهی می‌دویدند.

- مردی با عطری تند و تلخ آمد. همه بوی عطرش را یک‌جا نفس کشیدم.

- تمام ورق پر شده‌است. دور حاشیه نام فیلم چرخ می‌خورم. می‌نویسم و خط می‌زنم. دور نام فیلم چرخ می‌خورم، مرگ کسب و کار من است، مرگ کسب و کار من است.
تمام بوی شکلات تیره و داغ را هم فرو دادم. ولی سرگیجه‌ام آرام نمی‌گیرد.
سرم گیج می‌رود و گیج می‌رود، دور نام فیلم چرخ می‌خورم، مرگ کسب و کار من است.
دهان‌ام گس می‌شود...


مـــــــــــــــــــــولانا


گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بال‌ات ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم





۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه


 هزار کاکلی شاد
                 در چشمانِ تو

هزار قناری خاموش
                       در گلوی من
...




بیزارم
 از این مصالح دست و پا گیر
که حرف را گلوگیر می‌کند.
که مولد بغض‌ است.
از این عرف‌های مضحک
که باید لبخند بزنی و عبور کنی
که اجبار به سکوت داری.

رهایی می‌خواهم، رهایی رهایی رهایی



واویلا


به طرز خیلی بدی! عادت نوشتن با قلم از سَرَم افتاده.
برای نوشتن دست‌ام به مداد و خودکار نمی‌رود.
سندروم صفحه سفیدم از ورق به صفحه‌های ورد منتقل شده.
حرف که دارم تندی پشت کامپیوترم و دیوانه‌وار تایپ می‌کنم.
آخر هم جایی منتشر می‌کنم‌شان و گاهن تشت رسوایی‌ام هم از بام می‌افتد.
حالا هم که دارم این‌جور می‌نویسم و می‌نویسم  و می‌نویسم
کی باشد که دست‌ام روو شود، اگر تا به حال نشده‌باشد...


۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه



1-     معمولن به همه چیز جَو می‌دهم و  بیشتر به خودم. شاید حکم راه‌کار باشد، جو می‌دهم که بتوانم خلاف‌اش را برای خود ثابت کنم که خودم زودتر از هرکس و هرچیز بتوانم تک و پاتک بر خود باشم. اما این‌بار بر سر خودم دست نوازش می‌کشم. بس که حق داشتم که جَو بدهم که به حقیقت جو ساخته بودم برای خودم.
    
2-      معمولن پیش‌بینی‌هایی که می‌کردم درست از آب درمی‌آمد. خصوصن در مورد خودم. که روند همواره و تا پیش از این، به‌قدری یک‌سان بود که بدانم چه می‌شود یا چه خواهم کرد. اما این‌بار هم  شد هم نشد

3-     صبور بودن و افسار جریان را به دست زمان سپردن برای عجولی چون من به شدت دشوار است. خصوصن که مجبور بشم ترمز بگیرم و با سرعت لاک‌پشتی حرکت کنم.

4-     به وجد آمده‌ام خیلی خیلی زیاد. به سختی می‌توانم بر خود مسلط شوم. و این اجبار به تسلطِ بر خود چنان خسته‌ام کرده که احساس می‌کنم کوهی را جابه‌جا کرده‌ام.

5-     آشفته‌ام و پریشان اما از جنسی متفاوت با همیشه. پر از خواستن‌ام سرشار سرشار.

6-     مدت‌ها بود این چنین لبالب از خواستن و خواستن نبودم.

7-     بغل. خیلی محکم خیلی. به اندازه یک دنیا شباهت و امنیت.


روزشمار(3/1)



حقیقتن انتهایی بر این روزشمار نیست! برای عددی ومقصدی شروع‌اش کرده‌بودم ولی حالا از فکر پایان‌اش واهمه دارم.
نمی‌خواهم انتها داشته باشد. حالا مقصد شمارش را تغییر می‌دهم. و همه لحظه‌ها را برای رسیدن به مقصد می‌خواهم. همه لحظه‌ها را.



پ.ن1 : سرشار از خواستن‌ام
پ.ن2 : لعنت به این جبر جغرافیایی



روزشمار (3)



گیج‌ام هنوز. تمرکز ندارم. باید زودتر به نتیجه‌گیری برسم.


پ.ن: روزشماری که انتها ندارد ترس‌ناک است.



۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

روزشمار(2/2)



دلهره پوست‌ام را کنده است.



پ.ن: تغییرات ناگهانی شوک‌آورست



روزشمار (2/1)



گفت چرا نهان کنی
عشقِ مرا چو عاشقی
من زِ برای این سخن
شهره عاشقان شدم



پ.ن: بغض هم‌چنان گلوگیر


روزشمار (2)



بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش



پ.ن: در تلاش‌ام برای تسلط بر خود و اوضاع



۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

روزشمار (1/3)



حالِ من دست خودم نیست
دیگه آروم نمی‌گیرم...


پ.ن: اشکِ بی‌بغل ستمه


روزشمار (1/2)



من: جمع اضدادم
و
تو: سهل ممتنع


پ.ن : چه کنم؟!





روزشمار (1/1)



دلهره دارم و سردرگم‌ام...



پ.ن: شاید جوزده‌ام





روزشمار (1)


از ساغر او گیج است سَرَم



پ.ن: نمی‌دونم هیچی هنوز


۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

این پست گنج من است!


از روزی که چاپ شد فرصت نشد، نتونستم برم بخرم. امروز تا روی دکه سرراه دیدم خریدم‌اش. توو همون خیابون شروع کردم مصاحبه را خوندن.
دوساعتی است که اشک و بغض امان‌ام را بریده.
گفت‌ام بنویسم‌اش شاید کمی آرام شوم...

گزیده‌ای از گفت‌وگوی منتشر نشده روان‌شاد پرویز مشکاتیان در سال 74 یا 75
چاپ شده در ماه‌نامه تجربه شماره پنجم/ مهرماه 1390


- آرمان زندگی شما چیست؟
+ یک مطلوب
-مطلوب معنوی و آسمانی یا زمینی؟
+ مطلوب من آزادگی و فرهیخته‌گی و نزاهت آدمی است و شما می‌توانید ازین مفاهیم تعبیر آسمانی کنید یا زمینی.
-در زندگی خودتان هیچ‌گاه مطلوب زمینی داشته‌اید؟
+ نه
-پس درباره آن‌ نکته‌ای که عارفان می‌گویند "عشق حقیقی از راه عشق مجازی می‌گذرد" چه نظری دارید؟
+ عشق حقیقی دست نیافتنی است، اما از راه عشق مجازی می‌شود در راه‌اش پا نهاد.
-این سازی که می‌زنید، مطلوب زندگی‌تان نیست؟
+ هنوز نه
-می‌تواند راهی باشد برای رسیدن به مطلوب؟
حتمن توانسته که من تمام زندگی‌ام را در این کار گذاشته‌ام، ولی امید ندارم که به آن برسم.
-شما ایده‌آل‌هایی را در زندگی هنرمندهای هم‌صنف‌تان می‌بینید، آیا با ایده‌آل‌های شما یک‌سان‌اند؟
+ شاید یک‌سان باشد.شاید نباشد.بستگی به این دارد که چگونه به جهان و پیرامون‌اش ینگرد
 -وقتی اثری به ذهن‌تان می‌آید چه حالتی پیدا می‌کنید؟
+ حس آدمی که چند روزی است در برزخ است و باید سریع تکلیف‌اش را معین و معلوم کند.
-کدام کارهای‌تان بیشترین اثر را ازین منظر بر روی شما داشته‌است؟
+ اکثر کارهای‌ام
-بعد از طی کردن این دوره ارتباط با دوروبری‌ها و مردم چگونه بود؟
+ گویی که 70سال در زندانی بوده‌ام و بیرون نرفته‌ام و خیلی سخت می‌شود برای‌ام.ایرادی که بسیاری از دوست وآشنایان می‌گیرند. وضعیتی پیدا می‌کنم که گویی در حال اضمحلال ام.
-چه کاری بیشتر از همه پیچاند و به قول خودتان مضمحل‌تان کرد؟
+ سر "قاصدک" بیشتر از همه.
-یعنی چگونه؟ وقتی شعر را ‌خواندید چنین حسی داشتید؟
+ نه از شعر الهام گرفتم. گویی خودم مستقیم مضمون شعر را دیدم، انگار مسائلی که اخوان از نگاه خودش به پدیده‌ها نظر می‌کرد با من هم‌آمیخته‌گی پیدا کرد و من هم همان‌گونه نظر می‌کردم. گویی اخوان از زبان من مشکاتیان داشت سخن می‌گفت و شعر می‌سرود و من باید این شعر را به نغمه می‌کشیدم.
-مهم‌ترین مسئله زندگی پرویز مشکاتیان چیست؟
+ آزادی
-آزادی از چه؟
+ آزادی چیزی نیست که بگویید از چیزی است.نوعی رهایی و رها ماندن و رها شدن.
-آقای مشکاتیان آزادی یک مصداق و جنبه فردی دارد و جنبه و مصداق اجتماعی....
+ منظور من هم مصداق اجتماعی آزادی است که به هم‌دیگر و افکار هم احترام بگذاریم و فکر نکنیم که همه حق و حقیقت نزد ماست و حقوق دیگران را پای‌مال کنیم.به هم‌دیگر مدد برسانیم و اگر اعتراض و انتقادی هست بشنویم سرکوب‌اش نکنیم.این‌جاست که حافظه ژنتیک و تاریخی و تبارشناسانه یک جامعه شروع می‌کند به حرکت.
-شما معتقدید هنرمند هنگامی خلاقیت‌اش بروز و ظهور پیدا می‌کند که آزادی باشد؟
+ نه. من نگفت‌ام خلاقیت هنرمند.بلکه گفت‌ام حافظه ژنتیک اجتماع شروع می‌کند به تکامل. مسلم است که مولانا می‌گویدکه
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول/ آن های‌و‌هوی و نعره مستان‌ام آرزوست
یا اگر حافظ می‌گوید:
رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل/ که دیده در ره خود پیچ و تاب دام و نشد
-البته دنیای حافظ با دنیای مولوی تفاوت بسیار دارد، این‌طور نیست؟
بله. باز می‌گردد به زیست‌بومی که آن‌ها زندگی می‌کردند. مولانا رها و آزاد بود و مورد اذیت و ازار اجتماعی و سیاسی نبود، لذا دنیای او هم دنیایی با ارتفاع بالاست. اما حافظ نه. دزد و محتسب و قاضی و شحنه مدام در کارش بودند و او باید با طنازی شعر می‌گفت و... البته مولانا از آدمیان ملول بود، اگرچه در سرودن به آزادی و اعتلا و شکوفایی رسیده بود. اما مولانا چرا دل‌اش گرفته و ملول است. شما زمانی می‌روید منزل، چهاردیواری خودتان است. آن‌جا ممکن است فکر کنید که آزادید، شعر بگویید آهنگ بسازید، آزادید غذا بخورید و بخوابید و... اما منظور من این‌گونه آزادی نیست. آزادی مورد نظرمن این است که انسان‌ها که به گمان‌ام بزرگ‌ترین شباهت‌شان، همانا تفاوت‌شان است، این تفاوت ها را تحمل کنند. بپذیرند و فال تفاهم به‌هم بزنند با تمهیدات بشردوستانه و عاشقانه.
-خود شما چه‌قدر تلاش کردید که زندگی خودتان پل‌های تفاهم ایجاد کنید؟
+ قضاوت من را باید مخاطبان‌ام از روی آثارم انجام بدهند. اما خودمن می‌توانم از کارهای‌ام این نتیجه‌گیری را بکنم که همه آن‌ها با این هدف ساخته و سروده شدند که رفتارهای فرهنگی مردم را تصحیح بکند.
-مثلا وقتی شما بیداد را ساخت‌اید می‌خواست‌اید چه بگویید، داد فرهنگی بزنید؟
+ فراتر از داد
-فراترش چیست؟
+ هم‌داد خودی، هم خانوادگی و هم اجتماعی و سیاسی فرهنگی.
-پرویز مشکاتیان با موسیقی چگونه می‌تواند نشان دهد که تملق برای جامعه سم است؟
+ از کلام مدد می‌گیرم. وقتی شما از آزادگی و آزادی سخن می‌گویید و در مقابل ناروایی می‌ایستید و هرگونه تجاوز و تعدی به حقوق شهروندان را مردود اعلام می‌کنید عملن خط فکری خودتان را نشان داده‌اید.
-یعنی شما معتقدید اشعاری را که کار کردید حتمن فلسفه‌ وجودی و پس و پشت‌اش یک اندیشه اجتماعی و فرهنگی خوابیده؟
+ بله. کل کارهای بنده از اول تا به امروز با چنین ذهنیتی تصنیف شده‌است. به‌خصوص کارهای باکلام و تصانیف.
-پرویز مشکاتیان آهنگ‌ساز با مشکاتیان پدر چه تفاوتی دارد؟
+ تفاوت‌اش را فرزندان‌ام نباید حس کنند. آن‌ها نباید فکر کنند که اگر من از بیرون وارد منزل می‌شوم، نمی‌توانم با آن‌ها بازی کنم و کشتی بگیرم. این من‌ام که باید به این نیازها پاسخ بدهم . که می‌دهم. چون لحظاتی که در منزل‌ام، متعلق به آن‌ها هست‌ام. اما دوستان و هواداران چنان غولی از ماها ساخت‌اند که انگار نمی‌توانیم با بچه‌مان کشتی بگیریم و بازی کنیم و قرار است آن‌ها متین و موقر بنشینند و به من مشکاتیان نگاه کنند.
-از مخاطبان آثارتان نکته یا خاطره‌ای دارید؟ این‌که قطعه‌ای از شما روی شنونده تاثیری بگذارد که عمری در ذهن و ضمیرش باقی بماند؟
+ نامه‌ای دارم از یکی از شنوند‌گان‌ام از تبریز که بعد از نوشتن نامه و تماس من یک هفته‌ای تهران آمد و پیش‌ام ماند و بعدها هم درس خواند و الان استاد ادبیات است. گفت که سرباز بود و سرنگهبان پادگان، آدمی سرتق و به‌قول خودش عقده‌ای بود و خیلی اذیت‌اش می‌کرد. سرکوفت می‌زد و به کارهای سخت و پست وادارشان می‌کرد. این آزار و اذیت به اندازه‌ای بود که جوان روزی قصد می‌کند روزی کلک این سرگروهبان را بکند و بکشدش. می‌گفت: باید از روی کره زمین برش دارم. یک شب که ژ3 را دادند دست‌ام با دوتا تیر( چون بیرون پادگان نگهبانی می‌دادم دوتا تیر واقعی هم به من می‌دادند) و رفت‌ام به فاصله یک کیلومتری پادگان نگهبانی.
به درختی شلیک کردم تا امتحان کنم که تیر واقعی است یا مشقی که دیدم واقعی است چون پوست درخت را کنده و برده بود. فشنگ بعدب را گذاشت‌ام داخل تفنگ و به سمت سرنگهبان راه افتادم و با خودم گفت‌ام باید شر این موجود خبیث را از صفحه روزگار پاک کنم. نیمه شب بود و از رادیو صدای یک موسیقی می‌آمد. به چند قدمی اتاق سرنگهبان که رسیدم صدای موسیقی واضح‌تر شد. رادیو می‌خواند: جان جهان دوش کجا بوده‌ای؟ گویی تمام دنیا را بر سرم آوار کرده‌باشند. چنان تکانی از این موسیقی و شعر خوردم که بی‌اختیار نشست‌ام و در اتاق سرنگهبان و محو شنیدن این آهنگ شدم. بعد شروع کردم به گریه کردن و بلند ضجه زدم و یک ربعی آن‌جا بودم و شگفت این‌که سرنگهبان هم بیدار نشد.


مصاحبه شده توسط ابوالحسن مختاباد
تنظیم از حمید منبتی

مانیفست


همه چی توو زندگی ماها شده فیگور.
فیگور غم، شادی، عشق، روشن‌فکری، اپن‌مایندی، هنرمندی، نویسندگی، فهمیدگی و....
همه‌چی شده ادا درآوردن. و این میون وقتی نخوای این‌جوری باشی طرد میشی، مسخره حتی.
من دل‌ام می‌خواد از ترس‌هام بنویسم، از مرض‌هام، از دغدغه‌های مزخرف، از تناقض‌ها و تضادهایی که درگیرشون‌ام.
مگر باید همیشه از معضلات بزرگ نوشت، مگر باید همیشه از دردها و آرمان‌های اجتماعی نوشت، مگر همیشه باید از رنج کاستی‌های فرهنگی نوشت، مگر همیشه باید کار فرهنگی کرد؟!
مگر همه رنج‌ها برای همه آدم‌ها واژه می‌شوند؟!
آن‌چه غمگین است معمولی بودن و معمولی نوشتن نیست. این اداهای غیرمعمولی بودن و افه غصه‌های اجتماعی آمدن است که غمگین است، دردناک است، کشنده است.

می‌نویسم نه این‌که نویسنده‌ام نه!
من متخصص نیست‌ام، متخصص هیچ‌چیز نیست‌ام، نه متخصص علم و دانش، نه فرهنگ و اجتماع نه سیاست و نه حتی هنر.
برای دل‌ام و از حس‌های‌ام می‌نویسم.
می‌نویسم که خودم را اصلاح کنم نه هیچ‌کس دیگر را.


۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه





کنسرت برف‌خوانی
تصنیف "چه نزدیک"

اجرا: به سرپرستی علی قمصری و آواز محمد معتمدی، مهرماه 1389
شعر: مولانا


ویدیو را می‌توانید از اینجا (+) دانلود کنید.




۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

وداع


هر کس در زندگی و دنیای شخصی‌اش یک سری دارایی‌هایی دارد. از یک عشق و علاقه گرفته تا یک یاد و یادگاری.
برای منِ خیال‌باف خیال‌هایم از دارایی‌هایم ست. غنایمی که دل خوشی روزها و تلطیف‌کننده لحظه‌هایم هستند.
هر خیالی که به هر دلیلی پای‌اش به دنیای حقیقت باز ‌شود از دست رفته و از دنیای من بخشی کاسته می‌شود.
آن‌چه که تا به حال بوده در زوال‌ خیال‌های‌ام دخالتی نداشت‌ام. دست روزگار بود که پوچ‌شان می‌کرد.
اما این‌بار با اختیار و به دست خودم می‌خواهم خیالی را به نابودی حقیقت بکشانم.
چند روزی است که آیین وداع با این خیال را برگزار می‌کنم. خیالی که چندی دیگر قدمت‌اش به سال می‌رسد.
می‌دانم که ورود این خیال به دنیای حقیقی مساوی با نابود شدن‌اش است اما این‌بار از تجلی حقیقی آن هم نمی‌توانم دست بکشم.
دو راهی عجیبی است. مرگ خیال برای لمس واقعیت.
معامله نابرابری است، چون واقعیت واقعیت است. سخت وجمع اضداد ولی خیال صاف است، یک‌دست و ابریشمی.

خداحافظ خیال شیرین و لطیف. چه اشک‌ها و لبخندها که با تو تجربه کردم. چه دورها که با تو رفت‌ام، تا عمق. دل‌کندن دشوار است و فقط می‌توانم امیدوارم باشم رنگ حقیقی‌ات رنج فناشدن‌ات را افزون نکند.
امیدوارم با دلی پر از هراس...

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه


بزرگ که بشم یه مایع خاطره‌شویی اختراع می‌کنم که بشه خاطره‌هایی که نمی‌خواهی را پاک کنی.
مخصوصن از روی آهنگ‌ها.
بعضی خاطره‌ها آهنگ‌ها رو به فنا میدن.

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه


امان از دردهای تکرارشونده.
امان از غصه‌های بازگشت‌پذیر.
گاهی مسائل و دردهایی در زندگی رخ می‌دهد که درمانی برآن نیست. باید سوخت و ساخت. نه جایی برای مبارزه دارد نه راهی برای فرار حتی.
به این‌جا که می‌رسد حتی مقصر و علت‌ها هم فرقی نمی‌کند. معضل فقط باتلاقی‌ست که درآن افتاده‌ای و بایستی یا درجا بزنی یا بیشتر فرو بروی.
عمق درد در این موارد چنان است که که حتی از شنیدن‌اش هم برمی‌افروزی چه رسد که مبتلابه آن نیز باشی.
و این حال من است. بله من مبتلا به چنین درد عمیقی و کشنده‌ای نیستم اما عزیزم... چه فرقی دارد که من باشم یا عزیزم.
حال من است که اسپند بر آتش شدم از درد عزیزی که هیچ‌کاری هم برای‌اش از دست‌ام برنمی‌آید. حتی التیامی هم نمی‌توانم باشم.
عزیز مهربانی که خلوصی کمیاب و حتی نایاب دارد. که مستحق چنین درد فرساینده‌ای نیست.
چه می‌توان کرد؟! حتی واژه‌ها هم یاری نمی‌کند کمی آرامش بدهم، آرامش بگیرم.
چه کنم چه کنم؟! نه می‌توانم کاری کنم نه چشم دیدن درد کشیدن‌اش را دارم...



۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

تبریک


حقیقتن یادم نبود که امروز زادروز استاد شفیعی کدکنی ئه! که اصلن تو خط بیوگرافی‌ها نیستم.
اما این عکس را دیدم دل‌ام پر کشید. شادی و غصه در هم آمیخت. گیج شدم حتی. نمی‌دونم حس‌ام چیه دقیق!
بهرحال
زاد روز مرد بزرگی مثل استاد شفیعی کدکنی تبریک گفتن داره. عمرشون طولانی و پربرکت باد.




درین شبها

که گل از برگ و

برگ از باد و

ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

سرّ و سرودش را،

در این آقاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی...



۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه


قبلنا نمی‌تونستم نوشته‌های خودم رو بخونم. مخصوصن اون غمگین‌هاش و یا اونایی که موضوعات تلخ داشته. یه ترس خاصی داشت‌ام این قدر که گاهی از نوشتن وا می‌موندم.وبلاگ‌خوانی و وبلاگ‌نویسی باعث شد این حالت‌ام از بین رفت. اما این ناتوانی در مرور را نسبت به صدای‌ام هنوز دارم. نمی‌تونم صدای‌ام را گوش بدم. در حالی‌که به ضبط صدا تقریبن محتاج‌ام. بس که ایده‌ها، نوشته‌ها و خیلی تصمیم‌های خوب و مهم‌ام را موقع پیاده‌روی‌ها به ذهن‌ام می‌رسه که نمی‌تونم بنویسم‌شون و حافظه هم به حد کافی قوت ثبت همه چیز را نداره.

اما هنوز از لحاظ روانی بودن به خودم امیدوارم چون با تصویرم هیچ مشکلی ندارم!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

من----> نظم-----> تغییر------> شلخته؟!


من آدم نظم بودم، همه چی مشخص. می‌دونست‌ام کوچک‌ترین وسیله‌ام کدوم سمت کشومه.
کتاب‌هام را با دسته‌بندی موضوعی توو کتاب‌خونه می‌چیدم.
کاغذام رو که ولو می‌کردم می دونست‌ام کدوم موضوع زیره کدوم روو.
هرکس وارد محوطه‌ای که تووش نشسته بودم می‌شد رسمن قاطی می‌کرد بس که همه‌چی ولو بود.اما خودم دقیق می‌دونست‌ام چی کجاست.
روزای درس و امتحان دوروبرم از پوست میوه و آشغال پفک بود تا لیوان‌های چای و کاغذ و تراشه‌های مداد و جزوه و کتاب.کن فیکون. اما خودم می‌دونست‌ام چی کجاست.
ولی حالا نظم‌ام نیست. کتاب‌هام روو هم تلنبار شده، توو هر قفسه‌ای هر کتابی پیدا میشه، وسایل‌ام را که ولو می‌کنم گم میشن و برای پیدا کردن‌شون باید همه چی رو بهم بریزم.
یادم نیست گوشه‌های کشوم چیا ریخته، حتی لیست گودرم که همیشه پوشه‌بندی بود الان یه ستون بی‌سرانجام درست شده که حتی نمی‌تونم دسته‌بندی‌شون کنم.
به‌نظرم همه‌چی الان قروقاطیه. نظم همیشه‌گی نیست و یه حس روتین و روزمره‌وار جای‌اش رو گرفته. 
سمت و سوی این معادله را نمی‌دونم.
فعلن ریخت و پاش‌ام و حوصله جمع‌وجور کردن هم ندارم.