۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

از تهی سرشار




گه‌گاه نیاز دارم چیزهایی بنویسم که به‌طورِ کامل به آن‌ها احاطه ندارم، امّا درضمن نیز ثابت می‌کنند که آن‌چه در درونِ من است از من قوی‌تر است.




آلبر کامو           




۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

پادشاه فصل‌ها پاییز


بهار، فصل تولد عشق است. فصل زاده شدن در عشق، با عشق. بهار فصل یافتن معشوق است. حلول در لحظات پرتپش و مه‌آلود عاشقی. و در آن می‌توان جست‌‌وجو کرد و یافت دیرینه یاران را.

تابستان، لحظه‌های داغی و سوزنده عشق است. روزهای تب‌ناکی، گرگرفتن در هوای معشوق و دوری و دیری . تابستان فصل شِکوه از یار و ذوب‌شدن در لحظه‌های تلخ و سخت هجر و فِراق.

پاییز، روزهای عاشقانه در هوای یار و دیار. لحظه‌های شاعرانه‌گی برای دل‌بر عشوه‌گر و سرکش. دقایق مستی زیر باران‌های رگباری و بی‌هوا. روزهای غم‌های شیرین و پناه‌گرفتن در مأمن آغوش معشوق به هوای لرزیدن از خنکی باد پاییزی! فصل اوج عاشقانه‌ها.

زمستان، لحظه‌های وصل است.هم‌آغوشی با دل‌دار. روزهای ذوب کردن سرما و یخ‌ها با حرارت بوسه‌ها و گرمای عشق. فصل هم‌آغوشی با لحظه‌های وصل و دست در دست دل‌دار رقص برف‌ها را همراه شدن.

و این چرخه‌ی عشق و زندگی و انسان را پایانی نیست...


علت نوشت:
به‌خاطر صبحی دل‌چسب و خنک پس از ماه‌ها تفت‌دیدگی و داغی.
به‌خاطر آسمان با ابرهای بارانی ِ خاکستری و خیابان‌های نم‌زده.
به‌خاطر شعاع نوری که شیطنت‌وار از میان حفره‌های ابرها خودنمایی می‌کند تا وجودش را به فراموشی نسپارند.
بوی پاییز ز اوضاع جهان می‌شنوم.


*تیتر برگرفته از شعر باغ‌ بی‌برگی اخوان ثالث

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه


نمی‌دونم این اتفاقی بود یا چی، همه این مدت مکررن به نوشته‌هایی می‌رسیدم که تووی آن پر بود از این‌که: با آدم‌های فلان‌جور ارتباط برقرار نمی‌کنم. با مذهبی‌ها یا لاییک‌ها ارتباط برقرار نمی‌کنم. با کسانی که سطح اطلاعات‌شان پایین است! نمی‌شود برخورد کرد و و و...
نمی‌دونم تا کی می‌خواهیم این‌طور، آدم‌ها را دسته‌بندی و حصارکشی کنیم. درست و لازم است برای برقراری ارتباط با آدم‌ها بایستی فاکتورها و ملاک‌هایی داشت، اما اغلب فراموش کرده‌ایم که رابطه‌‌ها سطوح مختلف دارد نه این‌که آدم‌ها را دسته‌بندی و برچسب‌زنی کرد.
باور کنید می‌شود از معمولی‌ترین و به‌زعم بعضی‌ها کم‌سوادترین آدم‌ها هم چیزی یاد گرفت و حتی پله‌ای بالاتر رفت. کافی‌است کمی از تکبرها کاسته و هم‌دیگر را از روبرو ببینیم.بدون پیش‌داوری و قضاوت.
همین حصارکشی‌ها شکاف عمیقی بین ما انداخته که باعث می‌شود نتوانیم هم‌دل شویم. وحدت بی‌معنا شده. همه تنهایند و همراهی بی‌مفهوم شده‌است.
خوب است به‌جای اداهای روشن‌فکری، ناله و فحاشی به زمین و زمان کمی خودمان، نگرش و رفتارمان را بازبینی و اصلاح کنیم، تا شاید دنیا جای بهتری شود برای دمی زیستن.


۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

سال بلوا


دوباره ولع خواندن گرفته‌ام. هر چند وقت یک‌بار این‌جور می‌شوم. حریص در خواندن. خواندن همه‌چیز از کتاب و مقاله گرفته تا پست‌های آرشیوی وبلاگ‌ها.
می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. درست مثل تشنه‌ی بیابان‌زده‌ای که به چشمه‌ی آب خنک و گوارا رسیده‌باشد.
اوضاع کاری نابه‌سامان است.رییس، احمق بی‌فکری بیش نیست که هنوز استراتژی کاری‌اش را نمی‌فهمم با این حجمِ مزخرف از هیچ و تکرار. پس من هم کارهای خودم را انجام خواهم داد!
آخرین باری که ولع خواندن گرفتم یک قفسه از کتاب‌خانه‌ام را تقریبن بلعیدم. حجم وحشت‌ناکی از اطلاعات به خودم تزریق کرده‌بودم که تا ماه‌ها سامان‌دهی و دسته‌بندی‌شان در ذهن‌ام طول کشید. یک همچین افسارگسیخته‌گی‌هایی زیاد در من دیده می‌شود این‌قدر که معمولن به صفت "وحشی" مُزین‌ام.
دوباره همان تشنه‌گی به سراغ‌ام آمده، اما این‌بار جان ندارم، جانِ بلعیدن ندارم.

کسی سِرُمی از اطلاعات سراغ ندارد؟


پ.ن: به همین آشفته‌گی که در نوشتن‌ام هست قسم که سَرَم هم آشفته است... 


۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

شناخت-اعتراف‌نامه


پرسید: شما آدم‌ها را می‌بینی اصلن؟
جا خوردم.چند ثانیه مکثی به عمق بیست و چندسال زندگی، فقط توانستم بگویم، "نمی‌دانم" .
صحبت‌ها ادامه داشت اما هنوز آن پرسش و پاسخ در ذهن‌ام تاب می‌خورد. برای بار چندم بود که با تاکید گفت: شما یک پرفکشنیست تمام عیاری! تلویحن اشاره داشت که تمام حرف‌هایم و حتی همان ندیدن آدم‌ها ازین به‌اصطلاح پرفکشنیست بودن برمی‌آید. این آخرین نتیجه این هفته بود و ادامه برای جلسه بعد...
ولی هنوز خلاص نمی‌شوم از آن "ندیدن" . همیشه پَسِ ذهن‌ام بود که این منم که دیده نمی‌شوم اما حالا نوک پیکان سوی خودم نشانه رفته!
بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم همیشه از پشت باروی بلندی همگان را نگریستم . بیشتر، در دنیای درونی و ذهنی‌ام بودم. تاحدی‌که حسی مرا برآن داشت تا خانه‌ای به‌نام‌اش برپا کنم.  "ذهن‌گرد"
بله. من یک ذهن‌گرد قهارم. بیش‌تر از آن‌که در کوچه خیابان‌های حقیقی باشم در کوچه پس کوچه‌های ذهن‌ خودم و دیگران بودم. این‌قدر که از بودن در ذهن و فکر خودم و دیگران لذت برده‌ام از معاشرت خارجی با آن‌ها بهره‌مند و محظوظ نبوده‌ام. بودن در همین خیابان‌ها مرا ایده‌آلیست بلندپروازی کرده که دیگر هیچ کمی قانع‌ام نمی‌کند. دیگر هیچ کوچکی راضی‌ام نمی‌کند. بخشی از چیزی را نمی‌خواهم، همه آن را می‌خواهم و انگار فراموش کرده‌ام که هیچ "همه"‌ای به کسی تعلق نمی‌گیرد.
ایده‌آلیستی شده‌ام که دائم در رنج کاستی‌هاست. حرکت‌های کوچک برای جلو رفتن آرام‌اش نمی‌کند، همواره پرواز می‌خواهد پرواز...
هنوز تصمیم و قضاوتی راجع به خوب و بد بودن‌اش ندارم. شکل شناخت می‌ماند. شناختی که می‌دانستی‌اش اما حالا به‌رخ‌ات کشیده‌شده است.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

خداحافظ همین حالا!


در پیچ و خم بودن خوب است. روابط، کارها و حتی نمودارها و مسایل خطی هیچ‌وقت برای‌ام جذاب نبوده‌اند. از انحناها لذت می‌برم. حتی جاده‌های پیچ‌واپیچ را هم دوست دارم.
این پیچ و تاب‌ها را معمولن به ارتباط‌هایم هم منتقل می‌کنم. یک‌نواختی منزجر و کلافه‌ام می‌کند تا حدی که به موجودی بدخُلق تبدیل می‌شوم و با یک مَن عسل هم نمی‌شود فرویم داد!
و معمولن گند رابطه‌ها در همین پیچ و خم‌ها در می‌آید. خیلی وقت‌ها تا به ارتباطی با هر سطح و عمقی پیچ می‌اندازم، به بن‌بست می‌رسد. معلو‌م‌ام می‌شود که آدم آن ارتباط نبوده‌ام و بالعکس.
حالا هم انگار از آخرین پیچی که در آن بودم باید نتیجه بگیرم که چیزی نبوده. با وجود هزاران علامت سوال و حسی سنگین.
هنوز هم با کمال تاسف باید اعتراف کنم که رابطه‌های محکوم به پایان و اجبار به اتمام برای‌ام دردناک‌اند. تقصیرها و مقصرها هیچ تفاوتی ندارند، آن‌چه که گزنده‌است "اجبار" است برای پایان در آغاز...

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

ما با تو-ایم و با تو نه‌ایم اینت بوالعجب!


دوستِ دوست‌ام بود، و خیلی اتفاقی باهاش آشنا شدم. تقریبن ده سالی بزرگ‌تر از من بود ولی هنوز شیطنت های کودکانه در وجودش موج می‌زد.اصلن باب ادامه آشنایی همین شیطنت‌های کودکانه و حاضرجوابی‌ها بود. یک‌جور پایه برای هم محسوب می‌شدیم. آدم خیلی تنهایی بود و همین پاشنه آشیل این آشنایی شد.
آرشیو حیرت‌انگیز موسیقی ایرانی بود. از موسیقی دوره مشروطه گرفته تا آخرین آلبوم‌های موجود در بازار را داشت.کافی بود دو میزان از یک قطعه را بشنود تا شناسنامه کامل اثر را برای‌ات روو کند! گوش عجیبی در تشخیص دستگاه‌ها داشت.پیچیده‌ترین مدلاسیون‌ها را هم متوجه می‌شد. دستی در نواختن هم داشت اما این‌قدر که در شنیدار پیشرفته و اعجوبه شده‌بود توانی در نواختن نداشت و این را همیشه ضعفی در خود می‌پنداشت. خیلی شعر حفظ بود. می‌گفت نود درصد این اشعار را به‌واسطه آوازهایی که گوش می‌کنم از حفظ شده‌ام. بهرحال همین بهانه‌ای بود تا با آن سرگرمی‌ای برای خود درست کنیم.
این‌گونه که، مشاعره می‌کردیم  اس‌ام‌اسی! و هرکس از یک بازه زمانی دیرتر پاسخ می‌داد بازنده بود. البته که اصل صداقت را هم رعایت می‌کردیم و به دیوان‌ها سرک نمی‌کشیدیم. کمی بعدتر لِوِل را بالاتر بردیم و به‌جز مشاعره با حروف پایانی ابیات، مفهوم را هم دخیل کردیم. این گونه که مفهوم غالب در شعرِ پاسخ باید با شعر اولیه یکسان بود. همین باعث شده‌بود که دایره اشعارم قوی و گسترده شود. همین بازی‌ها و بعضن کل‌کل‌هایی که باهم داشتیم سرگرمی برای‌ام شده‌بود و در خیال‌ام هم نمی گنجید که این اسباب وابستگی را فراهم آورد. مدتی که گذشت، شعرها خیلی گل‌چین و مفهوم‌دار به نظر می‌رسید، برای همین سوی بازی را عوض کردم و به جای همراهی از جواب‌هایی درمقابل آن استفاده می‌کردم اما گویا اثر خاصی نداشت!
سعی می‌کردم بفهمانم که نمی‌توانم از مقام یک دوست فراتر بروم ولی نمی‌خواست این‌را بپذیرد.
همین به کشمکش انجامید و بعد تقریبن قطع ارتباط .
چیزی که هنوز مرا آزار می‌دهد همین است که نفهمید من فقط می‌خواست‌ام دوست هم باشیم که اشتراکاتی در حد دوستی داشتیم اما او تنها بود و آدم دائمی می‌خواست که "همه" تنهایی‌های‌اش را پر کند، که من آدم‌اش نبودم!
شاید تقصیر من هم بود.من هم آدم تنهایی هستم اما نمی توانم با "یک" نفر همه تنهایی‌هایم را پر کنم. اصلن هر کس فقط بخشی از آدم را می‌فهمد. به‌نظرم هیچ "یک" نفری که "همه"تنهایی‌ها را پر کند وجود ندارد!
هنوز هم دل‌ام برای‌اش تنگ می‌شود. برای شیطنت‌ها، حاضرجوابی‌ها و همه شعرهایی که به این بهانه حفظ می‌کردم. روابطی که محکوم به پایان هستند همیشه برای‌ام دردناک بوده و هست‌اند. کاش می توانستیم باهم بودن‌ها را در عین بی‌هم بودن‌ها یاد بگیریم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه



تحمل اونایی که نمی‌فهمن خیلی راحت‌تر از اونایی که می‌فهمن، ولی خودشونو می‌زنن به بی‌تفاوتی...




۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

گام‌های موفقیت5


 تجربه‌کردن.

گام‌های موفقیت4


شکستن  تابوها.

گام‌های موفقیت3


رهایی در اندیشه و چارچوب در رفتار.

گام های موفقیت2


تأنی در تفکر و شجاعت در گفتار.

گام‌های موفقیت 1


از بین‌بردن خودسانسوری.