بعد از این همه بگرد و بچرخ و برو و بیا رسیدهام سر خانه اول که خطر و تهدید و معضل اصلی زندگیام، "خودم" هستم. خنده دار است. بهش فکر که میکنم خندهام
میگیرد از آن خندههای تلخ که از گریه غمانگیزتر است و فلان. ماندهام با خودم چه
کنم. بیشتر از هرکس و هر چیز در زندگی از خودم ترسیده و رنجیدهام. فرار که میکنم
یک جور مصیبت است و میایستم و با خویشتن خویش روبرو میشوم یک جور بلا.
خسته شدم از خودم. از تمام بلاهایی که خودم به سر خودم و حتی دیگران آوردهام.
درست مثل کوزه ترک خورده شدهام. هر جایی را که ترمیم میکنم و با همان شکسته
بستگیاش که قبول میکنم باز از یک ور دیگر نشتی میدهد و یک جایی را گند میزند.
کاش میشد جامه بدرم و سر به بیابان بگذارم یا بمیرم. فرسوده شدم دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر