هفت سال و چهار ماه و بیست و پنج روز و بیست دقیقه از آخرین باری که اینجا نوشتهام میگذرد.
یک چیزهایی به کل عوض شده و یک چیزهایی چنان عوض نشده که گویی پریروز آخرین پست را نوشتهام. بزرگترین و بهترین تغییر زندگیام جدا شدن از والدین و مستقل زندگی کردن است. رویایی که موفق شدم به حقیقت تبدیلش کنم. در عین ناباوری چیزی هم که عوض نشده در زندان خویشتن بودنم است.
حالا که دوباره اینجا را به یاد آوردم، وبلاگها از مد افتادهان و خوانندهها ته کشیدهاند، اما برنامه دارم باز هم همه چیز را بنویسم. به نظر میرسد تراپی تنها جوابگو نیست و من انباری از حرفهای نگفتهام. باز خوب است یک کارهایی کردهام و انباری مدفونیجات در این بخش نداریم.
تراپیستم میگوید تو در فضای روانی آشفته و درهم ریختهای زندگی میکنی، چیزی شبیه به خرابه. برای همین هم هست که جهان و آدمها برایت ترسناکاند. در این سالها طوفانهای درهمکوبندهای از اضطراب را گذراندهام که گاهی خودم هم باورم نمیشود چگونه دچار زوال عقل نشدهام. البته او باز هم معتقد است این طوفانها در واقع برونریزی سرکوبهای روانت است که شکر خدا تمامی هم ندارد.
فعلا چون خواننده ندارم دیگر لازم نیست نگران باشم که مردم فقط ناله و پریشانی میخوانند. لذا خُرد خُرد پریشانیهایم را خواهم گفت. البته که از خوشیهایم هم میگویم تا یادم باشد این سکه همیشه دو رو دارد هرچند که اغلب یک روی آن به چشم بیاید.
پ.ن: از این لحن کتابی خیلی خوشم میآید انگار یکی دارد کتابم را مینویسد.
۱۳۹۹ مرداد ۲۱, سهشنبه
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر