گفته بود که تو مسئولیت کارهایت را قبول نمیکنی. لوس و کودک ماندی. راست میگفت.
تمام عمر هر کاری کردم یک مقصری برایاش تراشیدم و تقصیر را به گردن او
انداختم. خودم را یا مبرا میکردم یا یک سهم کوچکی از خطا را برمیداشتم. آن هم محض
رفع عذاب وجدان!
گفته بود باید بزرگ شوی. اگر میخواهی فلان و فلان و فلان چیز درست شود و روی غلتک
بیافتد باید بالغ و مسئولیتپذیر بشوی. راست میگفت. باید از جایی شروع میکردم.
ولی باز هم بر سبیل لوسی و توهم قدرتمند بودنام قدم بزرگی برداشتم. بار زیادی را
روی شانههای نحیف و نازپروردهام گذاشتم که حالا دارم زیر بار-ش پرپر میزنم. در واقع میخواستم یک تیر و چند نشان کنم و زرنگبازی در بیاورم اما محکم با صورت به دیوار خوردم.بعد دیگر هیچ احدی را هم نمیتوانم پیدا کنم و بخشی از بار را به دوش او بیاندازم. همهاش را باید خودم بِکِشم.
بهر حال ازین بلای خانمان برانداز بیرون که شوم قدم خوبی است هم در جهت تادیب (از باب لوس بودن) و هم گامی به سمت بالغ شدن.
پ.ن : دارم یاد میگیرم امیدوار زندگی کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر