پارسال همین موقعها یا شاید قبلتر بود رفتم سینما، فیلم مرهم.
خوب بود اما انگار نفهمیدماش. چند هفته پیش خریده بودماش و همینجور
کف اتاق ول بود. امشب که مامان و بابا نیستند و رفتند مسافرت، گفتم بگذارماش با
تلویزیون ببینماش. آخ که هر "عزیزی" که در فیلم میگفتند مثل خنجر بود
به قلبام. قول دادهبودمات که دیگر روضه نخوانم، زاری نکنم. آرام باشم و بپذیرم
ولی نمیشود.
جانِ دلام، نیستی و جای خالیات برایام داغِ همیشه تازه است. حمایتهای "عزیز"
را میبینم و جای خالیات آتشی به دلام انداخته که آرام نمیگیرم. حمایت و نوازشات
را میخواهم که ندارم. همیشه مامان و بابا که میرفتن سفر تو بودی که پیش ما بودی.
سایه سرمان بودی و حالا تنها و گریان فیلم را میبینم و جای خالی "عزیز"م
در زندگیام بیداد میکند. فیلم را نیمه رها کردم. تاب تا انتها دیدناش را
ندارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر