۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

از نامه‌ها


اگر از حالِ من بپرسی، ملالی نیست جز وجودم که کاموای درهم تنیده شده. همه چیز روبه‌راه است جز روزهای شلوغ و پر همهمه‌ای که حوصله و تاب ِ تحمل‌شان را ندارم و جز فشارِ مالی و روانی هیچ خوشایندی از میان‌شان در نخواهد آمد.
زندگی‌ هم کاملن بر وفق مراد است اگر و فقط اگر این بار سنگین جسم را از روی روح برمی‌داشتم و این طفلک می‌توانست نفسی بکشد و قامتی صاف کند.( اخم نکن لطفن، آرزوی‌ام را گفتم.)
راستی، گفتم نان گران شد؟ دیشب مثل خاله‌خان‌باجی‌ها با آقای فرش فروش راجع به گرانی نان حرف می‌زدم. که یک دانه نان لواش 170تومانی حتی یک نفر را هم کامل سیر نمی‌کند. آخ آخ مَردم دیگر نان هم نمی‌توانند بخورند. ولی تمام وقت همه فکرم پیش خودم بود که چه جوری بتوانم این چندرغاز حقوق را بین اجاره‌خانه و خورد و خوراک بالانس کنم. انگیزه‌ام از تمام این کارمندی نکبت‌بار همین چندرغاز حقوق است تا بتوانم بقیه برنامه‌های‌ دلقکانه‌ام  را پیش ببرم. (آن لبخند تاسف‌بار را از گوشه‌ٔ لب‌ات بردار لطفن. متاسف نباش که هدف‌ها و انگیزه‌هایم چه‌قدر نزول کرده. روزگار سختی است، پیر شده‌ام دیگر.)
کاش این هفته کذایی زودتر بگذرد. دیگر نمی‌کشم و انعکاس‌اش از هفت‌ لای تن‌ام بیرون می‌زند. اگر بودی، تاثیرات‌اش را می‌دیدی. البته به عقیده خیلی‌ها الان هم می‌بینی. و اگر عقیده خیلی‌ها درست باشد که دیگر خودت به قیافه و جسمِ آشفته و درب و داغان‌ام آگاهی دیگر. چه بنویسم و توصیف کنم که کسی بخواند و مضحکه خاص و عام بشوم.
 قصد دارم بعد از این هفته، بروم سراغ اجرای آن پروژه عظیمی که مدت‌هاست در مرحله مطالعه باقی مانده. فعلن مقدمه‌چینی‌هایش را کرده‌ام. به‌نظرم زمانِ عمل دیگر دارد نزدیک می‌شود. می‌خواهم همه ماجرا را هم برای‌ات بنویسم. مرحله به مرحله. مثل یک آیین.
 خب دیگر بیشتر از این نمی‌توان‌ام تایپ کنم. هم خسته‌ام هم ضعف کرده. بقیه‌اش باشد برای نامه‌های بعد. چشم از من برندار. تا بعد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر