۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه


آخرین باری که با بابا تو خیابون راه رفتم رو اصلن یادم نمیاد. هر وقت هم هرجا رفتیم با ماشین بوده. اما حالا که ماشین دست مامان بود و کسی هم نبود تا مقصد برسوندمون دوتایی پیاده رفتیم. نمی‌دونستم چه مدلی راه میره. نمی‌دونستم این‌که تند قدم برمی‌داره از استرسه یا همیشه همین‌جوره. وقتی از خیابون رد می‌شدیم خیلی آروم و با احتیاط دست‌مو گرفت. شاید به‌خاطر این‌که همیشه مستقل و مغرور عمل کرده‌بودم ترسید بهم بربخوره مثلن! نمی‌دونم ولی هر چی بود قدم زدن با پدر حسِ خوب داشت.خیلی خوب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر