۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

از روزها و لحظه‌ها


کولر صدای گریه می‌دهد. گریه که نه هق‌هق. نمی‌دانم چرا باید این صدا از کولر بیاید آن هم وقتی او در طبقه ششم است و من دو. کولرها موجودات شادی باید باشند یعنی اگر شاد نباشند خنک نمی‌کنند که. ولی این صدای ضجه‌طور که ازش می‌آید گمان‌ام از دردِ تازه‌ای باشد.

 سَرَم از موسیقی خالی شده، دیگر هیچ موسیقی در ذهن‌ام نمی‌آید. حتی وقتی که داشتم میان فیلم‌ها می‌چرخیدم. خوشحال برای خودم فیلم‌ها را ورق می‌زدم، همین لحظه‌ای که همیشه برای‌ام پر از آهنگ و موسیقی بوده سرم خالی بود. هرچه‌قدر به ذهن‌ام فشار آوردم هیچی نیامد. فقط صدای گریه. مثل صدای گریهٔ کولر.

 احتمالن مالیخولیایی(؟!) شده‌ام که نصفه شب با صدای گریه بیدار می‌شوم اما هیچ کس گریه نمی‌کند حتی خودم. که از رفتن بی‌ربط‌ترین آدم جهان پریشان شدم. که خرید هم حال را خوب نمی‌کند. که می‌خندم و خودم را به فراموشی می‌زنم اما به کوچک‌ترین تلنگر یا حتی بی‌تلنگر مثل ابر بهاری می‌شوم.




پ.ن: افرا در گودرِ جدید نوشته بود: "زندگیم انقد خالیه که بال زدن ِ یه مگس هم می‌تونه آشفته‌ش کنه."  هیچی همین دیگر...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر