چه قدر وقتی چشمهایم را میبندم دنیا جای بهتری میشود.
درست مثل امروز صبح که تا در تاکسی نشستم شکلات را زیر زبانام گذاشتم و چشمهایم
را بهم فشار دادم شاید کمی حالام جا بیاید. لابد تاثیر این قرصهای جدید است که
اینجور دچار افت فشار شدم. دست و پایام سست شده بود و عرق سرد تمام تنام را
پوشاندهبود.چشمهایم را بیشتر فشار دادم و فکر کردم الان این قدر فشارم پایین
خواهد آمد که از هوش میروم. شاید هم کما بعد شاید حتی بمیرم. [پروردگار کولیبازی.
سلام علی] ناگهان چنان آرامشی به سراغام آمد که ناخودآگاه شکلات را از دهانام
درآوردم که شاید افت فشار را سرعت بدهم. پشت چشمهای بستهام صورت خندان مامانی
بود و صدای ابی که میخواند: کنارت اینقدر آرومم که از مرگ هم نمیترسم...
کاش هیچ وقت بغل دستیام تکانام نمیداد که خانوم خانوم رسیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر