۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه


چه قدر وقتی چشم‌هایم را می‌بندم دنیا جای بهتری می‌شود. درست مثل امروز صبح که تا در تاکسی نشستم شکلات را زیر زبان‌ام گذاشتم و چشم‌هایم را بهم فشار دادم شاید کمی حال‌ام جا بیاید. لابد تاثیر این قرص‌های جدید است که این‌جور دچار افت فشار شدم. دست و پای‌ام سست شده بود و عرق سرد تمام تن‌ام را پوشانده‌بود.چشم‌هایم را بیشتر فشار دادم و فکر کردم الان این قدر فشارم پایین خواهد آمد که از هوش می‌روم. شاید هم کما بعد شاید حتی بمیرم. [پروردگار کولی‌بازی. سلام علی] ناگهان چنان آرامشی به سراغ‌ام آمد که ناخودآگاه شکلات را از دهان‌ام درآوردم که شاید افت فشار را سرعت بدهم. پشت چشم‌های بسته‌ام صورت خندان مامانی بود و صدای ابی که می‌خواند: کنارت این‌قدر آرومم که از مرگ هم نمی‌ترسم...
کاش هیچ وقت بغل دستی‌ام تکان‌ام نمی‌داد که خانوم خانوم رسیدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر