تقریبن دیگر هیچ شور و اشتیاقی در خود سراغ ندارم. برای هیچ چیز و هیچ کس.
از همه چیز و همه کس استفاده ابزاری میکنم که بتوانم در لحظه زندگی کنم٬ یا
درستتر اینکه روزم را بگذرانم. آرزوها و خواستههای دست نیافتهام این قدر زیاد
شدهاند که ترجیح میدهم دیگر حتی بهشان فکر هم نکنم. همین اندازه که بتوانم گاهن بروزِ بیمارگونهشان را کنترل کنم شاهکار کردهام. حوصلهام از همه و اولین نفر از خودم
سررفته است.
از طرفی هم به مدد اوضاع قشنگ اقتصادی همه برنامههای نسبتن بلندمدتام یکی
یکی پوچ میشوند و پساندازم هم هر روز بیارزشتر و بیارزشتر.
نه توان و جربزه مرگ را دارم نه شور زندگی. در مرداب سختی گیر افتادهام...
اِهم اِهم
پاسخحذفبا تیریپ روانشناسا رو بردارم
خب
برو سفر دخترم. یه مدت دور شو از این جریاناتو بذار یه بادی به کلهت بخوره. حالت جا میاد.
فکر میکردم هیشکی نمیتونه بفهمه چقد دارم به زور نفس میکشم ... ولی حالا ک اینجا رو خوندم
پاسخحذفجانا سخن از زبان ما میگویی
بذا جمله آخرتُ با طلا بنویسم بزنم سر در وبلاگم مثلن