بین کتابها، فیلمها، نوشته ها، عکسها و... دنبال چیزی میگردم که شبیهام
باشد. اینجور که بگویم خب من تنها انگل دنیا نیستم. گونههای مشابه هم وجود دارد.
یک جوری که انگار بخواهم کولونیای درست کنم از همه بیخاصیتهای عالم.
تصمیم گرفتم این واقعیت بهدردنخور بودن را بالاخره بپذیرم. بی آنکه افتخار و یا
تحقیری در آن باشد. همه که نباید دکتر و مهندس باشند. جامعه کارگر و نانوا
و بقال و صد البته انگل هم میخواهد. برای اثبات حرفام هم این قصهٔ معنا گرفتن زیباییها
در کنار زشتیها را شاهد گرفتم. (اگر بلاگر معروفی بودم، بعد انتشار صد نفر حمله میکردند که جامعه زحمتکش کارگری و اینها را با انگل یه جا آوردی و خدو بر تو و ازین دست جنجالها. هوچیها چه سوژهای از دست دادند. امان از گمنامی مثلن)
خلاصه که ازین پذیرش خرسندم. آدم خسته میشود اینقدر
فیگور شعور و دغدغه از خودش در میآورد. حالا یک عده هم اصرار دارند که اینها خودتخریبی (و یا یکسری بیماری خفن روانی دیگر که اسمشان یادم نیست) است که طبعن محلی
ندارم که بهشان بگذارم. یعنی باید یکبار آن روی قشنگام را نشانشان بدهم و
هوارکشانِ سیزده سالهطور بگویم شما از زندگیِ من چه میدانید؟ حرفِ من موثقتر
است یا شما که بیرونِ گودید. بگذارید به درد خود بمیرم و بعد فیلسوفانه بگویم:
بر عبث میپایم مشکلی هست؟
بیا دو تایی با هم یه کلونی تشکیل بدیم پس!!
پاسخحذفvivaaa sinaaa
حذفمنم هستم.سردستهی انگلان دنیا!:دی
پاسخحذفبیا توو. توام بمون
حذفاسمایلی میزبان قصه مهمان ناخوانده :ی