۱۳۹۹ مهر ۲۰, یکشنبه

دو چشمم را دریا درافشان، گوهرزا تو کردی، تو کردی

 شاید یکی از بی‌پایه‌ترین و انتزاعی‌ترین مفاهیمی که کیلو کیلو به خوردمان داده شده این ایجاد آمادگی! برای مواجهه با مرگ باشد. به طور خاص مدنظرم مواجهه با مرگ انسان‌های عزیز است. من هم فکر می‌کردم بعد از ماجراهای اسفند سال پیش و چند باره بستری و مرخص شدن استاد شجریان برای مواجهه با فقدانش آماده‌ام. مدت‌هاست که دلم برای صدای بی‌کرانش، اجراهای زیبایش تنگ می‌شود. مدت‌هاست که از فیض صدایش محروم ماندیم اما این که در گوشه‌ای از این کره خاکی نفس می‌کشد مثل دلگرمی بود. نمی‌دانم شاید هم خودخواهی باشد وقتی که او چنین با سرطان جسم و سرطان خانه‌نشینی و محرومیت دست و پنجه نرم می‌کرد، ما فقط به بودن فیزیکی فکر کنیم. بارها با "ه" به این روز فکر کرده بودیم و در موردش حرف زده بودیم اما در این تاریکی و جهنمی که گیر افتاده‌ایم این تیغ هجران بُرنده‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. فقدان چنین هیبتی در روزگار کفتارها دردناک‌تر است انگار. 

در این روزها که زیر آوار غم دست و پا می‌زنم، اولین بار تاول غمم را این تصنیف ترکاند و ساعت‌ها و ساعت‌‌ها بر این هجران گریستم.

۱۳۹۹ مهر ۱۳, یکشنبه

چه غریبانه تو با یاد وطن می‌نالی، من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

این روزها که هوا مطبوع شده، نه سرد است و نه گرم، باد ملایمی می‌وزد و آلودگی شدید نشده است؛ فرصت را غنیمت شمرده و از محل کارم پیاده به خانه می‌روم. عصرها پیاده‌روهای مسیر8.5 کیلومتری (برعکس بزرگراه‌هایش) خلوت است و راه را با موزیک طی می‌کنم که عیش عصرگاهی‌ای برای خودم فراهم کرده‌باشم. درقسمت‌هایی از مسیرم که در حاشیه بزرگراه می‌روم و آدم دیگری نیست ماسکم را برمی‌دارم که تا اکسیژن هست ریه‌‌هایم محظوظ شوند. مطابق حرفی که پیشتر هم گفته بودم شالم را نیز از سرم می‌اندازم. از لیست بلندبالای متلک‌ها و تذکرهای حجاب -در بخش‌هایی از مسیر که آدمها بیشترند- گرفته تا بوق‌های تک یا ممتد ماشین‌ها و موتورها و نگاه‌های خیره و گستاخ آزارهای تکرارشونده‌ای است که روزانه از مردم (بیشتر مردها) غیور و همیشه در صحنه وطنم دریافت می‌کنم. همه این‌ها به خاطر زن بودن و دیده‌شدن چهارتار موی جو گندمی است. حالا جالب است امام جمعه یا نمی‌دانم کدام هیچ کاره حسنی بر روی تریبون نمازجمعه درخواست کرده مردم (تو بخوان اعضای داعش) فضای جامعه را برای به اصطلاح بدحجابان ناامن کنند. ایشان اگر چرخی در جامعه زده بودند و از برج عاج‌شان پایین می‌آمدند می‌دانستند که جامعه همین حالا (یا به قول فرنگی‌ها آلردی) برای همه زنان ناامن و آزاردهنده هست، خواهش می‌کنم زحمت نیافتید.

۱۳۹۹ شهریور ۱۷, دوشنبه

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 دلم می‌خواهد در حد توانم با شر موجود مبارزه کنم. چون انسان مردم‌گریز و تنهایی هستم خیلی روی ایجاد آگاهی عمومی و بحث نمی‌توانم تکیه کنم، فلذا سعی می‌کنم اقدامات فردی که تاثیر جمعی دارد انجام بدهم. یکی‌شان سر نکردن شالم در خیابان‌هاست، قیام علیه حجاب اجباری. واقعن این حجاب اجباری رنج مضاعفی بر دوش من و امثال من است که اعتقادی به آن نداریم، علی الخصوص در این دوران پاندمی.
القصه، به خاطر همین موضوع بارها در تاکسی با مردها! دعوایم شده. جالب است تذکر حجاب اغلب از سوی مردان سرزمینم است. بازوهای بی‌جیره و مواجب ظلم و سرکوب.
گاهی این دعواها شدید و فریادی است گاهی هم در حد بگومگو. چند روز پیش باز هم در ماشینی نشسته بودم که هر دو سرنشین دیگر هم خانم بودند. راننده گفت خانم شالتان افتاده سر کنید. مشکل راننده این بود که برایم جریمه می‌نویسند و مکافات است و گرنه من به تک‌تک‌شان فحش می‌دهم!
بعد از کلی جروبحث در آخر به راننده گفتم: می‌دانی آقا ما زن‌‌ها در این مبارزه تنهاییم. شما مردها هیچ وقت نخواستید و نمی‌خواهید همراه و حامی ما برای مقابله با ظلم باشید. هزینه‌ها و سختی‌هایش برای ماست و شما خود را کنار بکشید مبادا آبی از این بابت در دلتان تکان بخورد.
جمله آخر را که گفتم بغضم گرفت ولی نخواستم در آن میان گریه کنم. صورتم را نزدیک پنجره بردم تا باد شالم را باز بیاندازد. تمام مسیر خانوم‌های دیگر ساکت بودند.
 هر روز بیشتر از روز قبل اینجا احساس تنهایی می‌کنم.

پ.ن: نوشتم دعوا چون کسی به حرفت گوش نمی‌دهد، چون گفتگویی در این میان در جریان نیست. همه اجبار و زورگویی است و منطق در مقابل آن جایی ندارد.

۱۳۹۹ شهریور ۱۲, چهارشنبه

 ذهنم جنگل هزار تویی است که اغلب میانش گم می‌شوم. فکر می‌کنم نظم ذهنی همان حلقه مفقوده‌ای است که از پس نابه‌سامانی‌‌های مداوم دنبالش گشته‌ام.

 

 

۱۳۹۹ شهریور ۵, چهارشنبه

حال خونین دلان که گوید باز

خشونت کلامی شدیدی که همیشه در معرضش بودم و هستم باعث شده ضدزن بودن را از کیلومترها دورتر بو بکشم. سنسورهایم به کلمات حساس شده و آزارگر را در صد لفافه و ادا هم تشخیص می‌دهم.(اعتراف می‌کنم که گاهی هم اشتباه گرفتم) البته این‌ها چیزی نیست که انسان بخواهد به عنوان نکته مثبت تلقی کند. بیشتر شبیه این است که انقدر زخمی و خونین بوده‌ای که حالا بوی خون را از دور هم می‌فهمی.

۱۳۹۹ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

هزار تو

به نظر می‌رسد فراموشی عمده‌ترین مکانیسم دفاعی مغزم است. یک جوری فراموش می‌کنم تو گویی از اساس نبوده و نیست. تنها چیزهایی که به سختی یادم می‌رود زخم‌زبان‌ها و نیش‌هایی است که معمولا آدم‌ها با زبان و رفتار خود به جان آدمی وارد می‌کنند و از قضا حکم فتح‌الفتوح هم برایشان دارد.

یک کاری که تراپی می‌کند این است که یادت بیاورد. در واقع باید یادت بیاید که بفهمی که بودی و چه کردی و چه شد. برای من که به خاطر حفاظت از خودم فراموش می‌کنم این بخش دردناک و تا حدی مقاوم به درمان است. در این ماه‌های اخیر که مجبورم همه‌ش در خانه باشم و جایی نمی‌توانم بروم این تکرارها و فلاش بک‌ها به گذشته بیشتر و بیشتر می‌شود.

چند جمعه پیش در یک فرآیند اشتباهی و محاسبات غلط، خیلی بیشتر از حدی که بخواهم و یا حتی لازم باشد بالا بودم. نمی‌توانستم بنشینم که فازم را با آهنگ یا فیلمی تنظیم کنم. انگار در مقابل خودم گیر افتاده بودم. حالت ناظر سوم شخصم جسمانی شده بود و من داشتم خودم را از بیرون می‌دیدم. بعد همین جوری در زمان می‌رفتم عقب‌تر و تا نوجوانی رسیدم. یادم آمد چقدر دلم می‌خواست رها باشم و همه چیز را تجربه کنم ولی می‌ترسیدم. مثل سگ از والدینم و بیشتر مادرم می‌ترسیدم. یادم آمد که اجازه نداشتم هیچ جا بروم و از مدرسه باید مستقیم به خانه می‌آمدم. در واقع ترس بود که یادم می‌آمد. داشتم ترس دفن شده‌ای را به خاطر می‌آوردم که تقریبن نصف زندگی‌ام را سوزانده. دشمن شماره یک روانم. 

از لحاظ روانکاوی و علم روانشناسی الان در پروسه پیشرفتم. این عمق و حجم از ترس را پیشتر نمی‌دیدم و همواره با هزاران علامت سوال در سرم مواجه بودم که چرا این ماشین فکسنی زندگی جلو نمی‌رود. 


۱۳۹۹ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم

هفت سال و چهار ماه و بیست و پنج روز و بیست دقیقه از آخرین باری که اینجا نوشته‌ام می‌گذرد.

یک چیزهایی به کل عوض شده و یک چیزهایی چنان عوض نشده که گویی پریروز آخرین پست را نوشته‌ام. بزرگترین و بهترین تغییر زندگی‌ام جدا شدن از والدین و مستقل زندگی کردن است. رویایی که موفق شدم به حقیقت تبدیلش کنم. در عین ناباوری چیزی هم که عوض نشده در زندان خویشتن بودنم است.

حالا که دوباره اینجا را به یاد آوردم، وبلاگ‌ها از مد افتاده‌ان و خواننده‌ها ته کشیده‌اند، اما برنامه دارم باز هم همه چیز را بنویسم. به نظر می‌رسد تراپی تنها جوابگو نیست و من انباری از حرف‌های نگفته‌ام. باز خوب است یک کارهایی کرده‌ام و انباری مدفونی‌جات در این بخش نداریم.

تراپیستم می‌گوید تو در فضای روانی آشفته و درهم ریخته‌ای زندگی می‌کنی، چیزی شبیه به خرابه. برای همین هم هست که جهان و آدم‌ها برایت ترسناک‌اند. در این سال‌ها طوفان‌های درهم‌کوبنده‌ای از اضطراب را گذرانده‌ام که گاهی خودم هم باورم نمی‌شود چگونه دچار زوال عقل نشده‌ام. البته او باز هم معتقد است این طوفان‌ها در واقع برون‌ریزی سرکوب‌های روانت است که شکر خدا تمامی هم ندارد.

 فعلا چون خواننده ندارم دیگر لازم نیست نگران باشم که مردم فقط ناله و پریشانی می‌خوانند. لذا خُرد خُرد پریشانی‌هایم را خواهم گفت. البته که از خوشی‌هایم هم می‌گویم تا یادم باشد این سکه همیشه دو رو دارد هرچند که اغلب یک روی آن به چشم بیاید.

 

پ.ن: از این لحن کتابی خیلی خوشم می‌آید انگار یکی دارد کتابم را می‌نویسد.