۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه


مامانی‌ام از عزیزترین‌های زندگیمه. این‌قدر که گاهی فکر کردم از مامان‌ام هم بیشتر دوست‌اش داشتم. اسطوره‌ام بوده توو محکم و مستقل بودن. با همه کج‌خلقی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌هام همیشه سعی کردم براش نوه خوبی باشم. هر کاری که ازم برمیاد انجام بدم. هرچند که همیشه هم کوتاهی کردم و از خودم راضی نبودم. حالا مامانی عزیزم که برای یه چک‌آپ رفته بود بستری شده. این‌قدر که بهش گفتن جراحی لازم داره. عمل قلب باز. خدایا...
مامانی نحیف و پیرِ من. اگر عمل رو طاقت نیاره چی؟ اگه دیگه نباشه چی؟
ذهن سیاه و مسموم‌ام یه لحظه هم به خوب شدن‌اش فکر نمی‌کنه. تند تند داره قصه نبودن‌اش رو می‌بافه. توو این روزهایی که دنبال راه نجاتی برای خودم می‌گشتم این شوک هولناکی بود. حتی دیگه جرات ندارم برم جلو آینه. می‌ترسم که تصویر یک فروپاشی رو ببینم. نمی‌دونم چه حکمتی٬ چه بازی‌ای که روزگار داره ولی هی داره گیره‌اش را محکم‌تر می‌کنه. تنگ‌تر و سخت‌تر. شاید هم داره مسیر رو برای یک تصمیم قطعی هموار می‌کنه. نمی‌دونم. فقط چیزی که هست تنگناست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر