۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه


-     یک مدل سیکل‌واری دارم زندگی می‌کنم حال بهم‌زن. اونم چی؟ سیکل بسته. شاید دایرهه هی عوض بشه، تنگ و گشاد بشه اما دور همون دورِ باطله. هی هم فکر می‌کنم دارم میرم جلو، دارم تغییر میدم، اما باز ته‌ته‌اش می‌بینم ای بابا همون خونه اول‌ام که. احتمالن از یه جا کوچه رو غلط میرم که برمی‌گردم دوباره همون اول. (از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است) هی هم می‌خواهم خوش‌بین باشم به‌به و چَه‌چَه کنم که عیب نداره این میون خیلی چیزا دست‌ات اومده ولی خدایی این‌که هی ماروپله‌ای زندگی کنی خیلی حال‌گیریه.(چه قدرم توو این چهار خط هی‌هی کردم)
-     یعنی هنوزم که هنوزه دارم وبلاگ پیدا می‌کنم و سابسکرایب می‌کنم. (یکی هم جدی بهم گفت سرانه مطالعه رو بالا می‌بری. واقعن مرسی این‌همه روحیه! نمیرم یه وقت) هرچی هم بیشتر از خودشون و زندگی‌شون گفته باشن حریص‌تر می‌خونم. بعدش قشنگ آروم میشم. حال‌ام جا میاد. حالا این بین مچ‌ خودمو هم گرفتم که دارم لابلای بدبختی و خوشبختی دیگران خودمو قضاوت می‌کنم. سطح‌بندی می‌کنم. مقایسه حتی! بعد نهایتن می‌دونم‌ام که کار عبث و مزخرفیه‌ها ولی انگار این‌کار حس خوشایندی بهم میده که حاضر نیستم دست ازش بردارم.(کارِ امراض‌ام چه بالا گرفته/ در سرِ من جنون جا گرفته)
   -  یه ترس بدی توو وجودم رخنه کرده از حرف زدن. یعنی رسمن درِ اظهارنظر و کامنت دادن رو تخته کردم. همین باعث شده حتی روز‌ به روز نمودار معاشرت‌هام نزولی‌تر بشه. حالا نمی‌دونم ریشه‌اش ترس از قضاوت دیگرانه یا احمق جلوه کردن. یه جایی خوندم یه نفر گفته بود احمق به‌نظر بیای بهتره یا گم باشی؟ سوال‌اش تاکیدی انکاری بود طبعن. واقعن گاهی فکر می‌کنم با گم بودن راحت‌ترم حتی علی‌رغم طبع شلوغ و خودنمایی که دارم. اابته یه جورایی فوبیای احمق بودن هم دارم. هیچی نمیگم، ساکت می‌مونم که کسی حال‌مو نگیره.  یا حتی کسی از حد و حدود اطلاعات‌ام مطلع نشه.خیلی هم بده چون قشنگ دارم به انفعال می‌افتم. دیگه قبلنا این‌قدر افراط کردم و خودمو برای هرچیز کوچک و بزرگی تیکه و پاره کردم که الان دارم از اون‌ور بوم می افتم. الانم به این امید دارم اعلام‌اش می‌کنم بتونم ازش بیرون بیام به حق این ساعت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر