۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه


روزهای متمادیِ که دارم به مُردن‌ام فکر می‌کنم. البته که هنوز هم جرات‌اش را ندارم. در واقع بیشتر از جرات یا حماقت یه جور امید احمقانه‌ای تا حالا در وجودم بوده.  همیشه فکرش که به سرم می‌زد همزمان به ذهن‌ام می‌اومد که همین؟ بمیرم؟ من که چیزی نفهمیدم از زندگی. چیزی ندیدم چرا باید بمیرم. و یه مدل لج‌‌طور فکر و ذهن‌ام را معطوف به زندگی می‌کردم.( همین قدر کودکانه!) اما حالا مدتیه که دیگه این حرف‌ها هم کار نمی‌کنه. همون نیمچه امید هم دیگه رنگ باخته.
مگه کم دویدم؟ کم جنگیدم؟ مگه کم به ازای هر خوشی یا دل‌خوشی کوچک  بدترین بحران‌ها رو تحمل کردم و بعضن بهای گزاف پرداخت‌ام. مگر یه جسم و روح چه قدر می‌تونه توان و تاب زخم و فشار رو داشته باشه.
شاید بدبختی خیلی بزرگ یا مصیبت کمرشکن یا یک حادثه درهم‌کوبنده‌ای (با تعریف عام مثلن) رو هیچ وقت تجربه نکرده باشم اما میگن هرکس یه ظرفی داره. بعضیا شاید بدترین مصیبت‌ها رو هم تاب بیارن بعضی‌ها هم با کوچک‌ترین فشار و سختی‌ای بهم بریزن. دیگه می‌دونم خودم ظرف‌ام کوچیکه. خیلی کوچیک، حقیر حتی. تلاش‌هام برای بزرگ کردن‌اش هم فایده چندانی نداشته. شاید در حد چند قطره فقط. و شاید همین قطره‌ها هم باعث شده تا حالا خودم رو بتونم بکشونم. یا ترس از گناه. این بار گناهی که همیشه بابت هرچیزی روی شونه‌های خودم گذاشتم. هر چیزی که حق انسانی وجودم بوده و خودم را به‌خاطر همین لفظ مضحک محروم کرده بودم. حق زندگی و حالا هم حق مردن.
فقط و فقط به یه خرده، یه خرده حماقت احتیاج دارم تا بتونم تموم‌اش کنم. راحت. بی‌دردسر. بی‌ریخت و پاش.

۲ نظر:

  1. بعضی راه ها، مثل بعضی درا، برای همیشه یک طرفه است. این مهمه.

    پاسخحذف
  2. ممنون از وقتتون. وبلاگ برای من زنانه ترین رسانه هست :))
    باورتون میشه من هم دقیقا همین فکرا می کردم تا همین هفته پیش.. حتی وسیله اش هم خریده بودم که اگر تونستم خودم رو کاملا متقاعد کنم همه چی تمام بشه و فکر می کردم با مردن من به آرامش می رسم.. ولی زلزله دیروز خیلی روی من تاثیر گذاشت.. من فکر میکنم دلیل این نا امیدی برا یخودم این بوده که خیلی برای دیگران موثر نبودم. حالا تصمیم گرفتم باشم.. هر چه قدر کوچک.. بالاخره این روزهای سخت ما هم میگذره..

    پاسخحذف