۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

ترسناک‌، خیلی ترسناک‌


هر بار که می‌رفت و دوباره برمی‌گشت کمی نزدیک‌تر می‌آمد. دست‌اش را بالا برد بهم لبخند زدیم. فکر کردم دست‌اش را دور گردن‌ام می‌اندازد اما برد لای موهایم. سردم بود. از حرکت دست‌اش لای موهایم حس کردم تمام بدن‌ام به نقطه جوش رسید. گرما خوب بود ولی لذت نبود. به‌جای‌اش صدای سابیده شدن موهایم به کف سرم، داشت مغزم را متلاشی می‌کرد. اما نمی‌توانستم یا نمی‌خواستم دست‌اش را پس بزنم. دست به سینه و بی‌احساس نشسته بودم. شاید باید کمی خودم را به آغوش‌اش می‌سُراندم اما هم‌چنان محکم سرجایم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که حرکت بعدی‌ای هم هست؟ اگر باشد حال‌اش را خواهم گرفت؟ بعد حس کردم ازش متنفرم. حتی یک ذره هم دوست‌اش نداشتم و ندارم. فقط اینجام چون جای دیگری ندارم. محض خالی نبودن عریضه!(تخمی‌ترین دلیل دنیا) ناگهان ازین حالتِ بی‌احساسی و تنفر سرشار از لذت شدم. حتی یک لحظه فکر کردم که عاشق خودم‌ام. در دل‌ام خنده‌های جک نیکلسون‌طور می‌زدم و می‌گفتم دیوانه. دیوانه‌ای تو. دست‌اش را پس کشید. رفت چایی را دم کرد و وقتی برگشت پایین پایم دراز کشید و تا آخر هم کنارم برنگشت. همه جا سیاه شد و من بودم تا گردن در چاه لجن. بوی تعفن همه جا را برداشته بود اما هنوز از بالا نور می‌آمد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر