عادتام شده بود که هیچ چیز را نگه ندارم. بگذارم و بگذرم. همه چیز و همه کس
را. پیش بروم، جلو و جلوتر. به دنبال شهر و آدمهای آرمانی. حالا میبینم که هیچ
ایدهآلی نیست. هیچ نشانی هم از آن دنیایی که دنبالاش میدویدم نیست. در واقع از
همه داشتهها عبور کردم برای هیچ! چیزهایی که الان هست حالام را بهم میزند. تازه به تازه دارم میفهمام آنچه که داشتم به
آرمانها و ایدهآلهایم نزدیکتر بود تا اینجایی که هستم.
گمانام همیشه جلو رفتن باعث پیشرفت نیست. باید برگردم. یک حالت رجوعطور. باید
هر چه گذاشته و گذشتهام را برگردم و بردارم.
افسر درونام فریاد میکشد: گرووووووهااااان عقـــــــبگرررررد
*عطار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر