دیگر برایام مسجل شده که توانایی بیرون کردن آدمها از زندگیام را ندارم. این قدر که فوبیای از دست دادن دارم میچسبم به همه چیز و همه کس. نمیتوانم چیزها و آدمها را با دست خودم بیرون بیاندازم یا کنار بگذارم. آدمهای موردعلاقه که هیچ٬ از آنهایی که خوشام نمیآید یا حتی بدم میآید هم نمیتوانم کنده شوم. در اینجور مواقع اینقدر به حالت مریض آدمها را نگه میدارم تا خودشان بهاصطلاح دُمشان را بگذارند روی کولشان و بروند در امان خدا. بعد مسخرهتر هم این است که کسی هم میرود یک سری ناله و عجز و لابه برای خودم راه میاندازم که فلان و بیسار. یک مدل خاکبرسرطور. طبعن از مرحله عزا که عبور کردم نیشام باز است که آخ چه خوب شد که رفت. گاهی فکر میکنم من آدمِ همان حکایتام که شبی مردی جایی مهمان بود. موقع خواب که شد هی در رختخواب گفت تشنهام٬ تشنهام. و اینقدر تکرار کرد و تکرار کرد که صاحبخانه عاصی شد و رفت یک لیوان آب آورد بلکه مرد ساکت شود. مرد آب را که خورد هی تکرار کرد: آخیش تشنهام بودا.
همه ما داغونها!
همه ما داغونها!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر