۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه


به عادت همیشگیِ بُعد مسافت از بچه‌ها جدا شدم. دستام توو جیب‌ام و توو حال خودم بودم و منتظر قطار تندرو. استادم رو دیدم. استاد سه‌تارم. موهاشو کوتاه کرده و عینک زده بود خیلی خوب و متفاوت. حتی اول‌اش نشناختم‌اش. اونم با چشمای گرد نگاه‌ام می‌کرد. هی من می‌گفتم وای چه‌قدر عوض شدین هی اون می‌گفت وای چرا این‌قدر لاغر شدی. خندیدم گفتم ای بابا روو به زوال‌ام دیگه. مقصدمون یکی بود. درواقع داشت می‌رفت خونه دوست‌اش که کوچه بالایی ماست. گفت مرگ مادربزرگ‌ات رو بهانه کردی کلاس رو ول کنی؟ خنجر زهرآلود بود حرف‌اش. پرسید اصلن چی شد مادربزرگ‌ات رفت؟ آخخخ بازم باید تعریف کنم. قصه‌ای که لحظه به لحظه‌اش مرگمه. براش گفتم. نمی‌دونم توو اون تاریکیِ شب چه شکلی بودم که دست‌اش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و سوار ماشین‌ام کرد. وقتی هم که تراپیست‌ام ازم خواست ماجرا رو تعریف کنم بازم نمی‌دونم چه شکلی شدم که اونم گریه‌اش گرفت. برای هما هم که گفتم قبل از خودم شروع کرد گریه. یعنی چه شکلی میشم؟
چهار ماه از اون روز گذشته، چهار ماه سخت. تنهاتر از همیشه. و من عجیب‌تر از همیشه بودم توو این چهار ماه. تلخ‌تر از همه‌اش هم اینه که توو این مدت دست به سه‌تار نزدم، یعنی دست‌ام نمیره، گوشه اتاقه و من هنوز توو چهره خندون‌ات با پیرهن صورتی بیمارستان گیر کردم. 

۲ نظر:

  1. کاش آرامش، نسیم بشه، خیلی نرم بوزه توو تار و پود وجودت. سبک بشی. آروم، آروم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. عزیز دلم...مهربون مهربون :*
      بهترین دعای ممکن

      حذف