آدم صدایم نه تصویر. اینقدر که جزییات و زیر و بم صداها درگیرم میکند تصاویر
دقتام را برنمیانگیزاند. خصوصن در وادی موسیقی. اینقدر که موسیقیهای مختلف شنیدم
تصویری از آنها ندیدم. یک بار با دوستی راجع به کنسرت همنوا با بم حرف میزدیم هر دو
پرشور از تکههای ساز و آواز و اوج و فرودها میگفتیم بعد او چیزی راجع به دکور و
ترتیب نشستن اجراکنندگان گفت، همین جور هاج و واج نگاهاش میکردم. باورش نمیشد
که کنسرت را تصویری ندیدهام. کماکان هنوز هم ندیدم. تکههای از آن را فقط در
شهرکتاب، روزی که تحلیل آثار استاد علیزاده بود، دیدم و حتی هیچ اشتیاقی هم به دیدناش
ندارم. بارِ عجیبی روی شانههایم میگذارد این تلفیق صدا و تصویر.
بارها پیش آمده درگیر یک ترانه یا بخشی از موزیک یک فیلم شدم اما ریزهکاریهای
تصویری از چشمام جا مانده. ]حالا مثلن فیلم را بادقت هم میبینم[ امروز داشتم آوازی را گوش میدادم مچ خود را گرفتم که چشمهایم بسته است. داشتم در ذهنام
جز به جز فضای آن را تخیل میکردم. در حقیقت صدا برایم مَفَری است از عالم واقعیت.
با صداها من دنیای خودم را میسازم، هرچند ناقص، هرچند خیلی انتزاعی. صدا و تصویر برایام
دو عالم جداگانه است که به سختی میتوانم تلفیقشان کنم. و یا بهتر اینکه نمیخواهم تلفیقشان کنم. صداها برایم عمیق، ماندگار و دوست داشتنی است حتی صدای آدمها.
پ.ن: البته این تصویرگریزی در موسیقی فعلن موجب دردسرم است. گوشام صداها را
خوب میگیرد و تفکیک میکند اما موقع پیاده کردن روی ساز مشکل دارم. چون به اندازه کافی ندیدم و
ذهنام پیشینهای برای تصویر انگشتها روی ساز ندارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر