تصویر بعضی آدم ها ، توو ذهنام حک میشه. بدون این که حتی بشناسمشون. هرکس به دلیلی.
یکی از اون تصویرای چسبیده توو ذهنام مال چندماه پیشه. جوونی که توو مترو درست مقابلام ایستاده بود. هشیار ولی بیخیال. آروم و بیتفاوت ولی حواس جمع! خیلی ساده بود، اما چیزهایی داشت که حواس من را به خودش پرت می کرد.هندزفری توو گوشام بود.ابی! یادمه! با ریتم آهنگ، مطابقتاش میدادم با "آدمی" که ندیدماش اما یه جورایی میشناسماش! اون دستبندی که دستاش بود، عینکاش، کولهای که بی خیال ازش آویزون بود و چشمهاش... چشمهایی که انتهایی باز دارن... مطابق با تصور من از اون "آدم".
هر دو صادقیه پیاده شدیم. اما خب یهویی غیباش زد. پووف! سوژهام پرید، اما تصویرش حک شد! بیخیال...
همون جوون توو مترو بود، همون عینک، همون چشمها! حتی با این که توو عکس نگاهاش پایین بود!
دنیا به طرز مسخرهای کوچیکه، و این دنیای مجازی کوچکتر و بستهترش کرده!
شکل یه کشف بود، اما ابدن حس خوبی ندارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر