بابام،تا چهار، پنج سال پیش اینقدر حضور پررنگی نداشت. بس که همیشه سرش تو کار خودش بود! نه اهل شلوغی و سروصداست نه دخالت خاصی تو کارها میکرد.
سوای نقشی که داره، و یکسری اموراتی که طبیعی و اجتنابناپذیره، بهعنوان یک فرد مستقل بُلد نبود! اگر یه شب نبود، نبودنش آزاردهنده نبود، بس که آروم و کمرنگ بود.
اما الان چند سالیه که اوضاع فرق کرده.واقعن یه رکن شده، یه پایه. وقتایی که نیست، همه میفهمن.گم شده داریم انگار. گوشه به گوشه نبودنش تو چشمت فرو میره و از نبودش دلت ضعف میره.
خب الان یه کارایی میکنه که قدیما اینجوری نبود.حتمن قبلن هم حواسش بوده، اما الانا میگه.ابراز میکنه.دائم سر به آدم میزنه. احوال میپرسه.خلاصه پیگیرته.
پیگیری، چیزیه که تو خونه ما خیلی کمرنگه. یهجورایی هرکس یه ایالت مستقله واسه خودش. مرور زمان،تکنولوژی،و تفاوت ها خیلی تو این مورد دخیل بوده. حالا هر تلاشی تو این زمینه از طرف هر کدوم از اعضا، خیلی بهچشم میاد.
اینجوری وابستگیام بهش بیشتر میشه. اصلن یه ترس عجیبی از وابستگی دارم.همیشه باهاش مبارزه کردم، و این ملغمه ترس و جنگ گاهی بلاهایی هم بهسرم آورده، اما ازش کنده نمیشم.
حالا هر گوشه خونه، اینقدر که رنگ بابام را داره، از مامانم رنگی نیست. مامانم هیچ وقت نیست. حسرت مامانای خونهدار همهی بچه ها از کودکی تا حالا به دلم مونده. یه روزهایی که بیشتر خونهست، احساس آرامش بیشتری داریم. و لیکن موقت! این سالها بابا بیشتر تو خونه بوده. رتق و فتق امور را همچین خوب بهعهده گرفته که آذم احساس لذت میکنه. وقتی میره خرید، کیسههای خریدش را که نگاه میکنی میخوای بمیری براش اینقدر که خودش به همه چی ریزبه ریز فکر کرده و خرید کرده.
شاید برای خیلیها اینا عادی باشه! اما برای ما با سیستم خاص زندگیمون عادی نیست.
الان هم داشت خواهرم و نامزدش را نصحیت می کرد. به خدا قبلن اینجور نبود. میگفت خودشون باید به اموراتشون برسن. اما حالا با لحن پدرانه و موکدی داره اشتباهشون را گوشزد میکنه.پر شدم از حس امنیت. دلم میخواست میرفتم محکم بغلش میکردم و میگفتم: بابا، این قدر خوب نباش.خیلی وابسته ات میشم. اونوقت زبونم لال نباشی منم نیستما.بهقرآن راست میگم.
خودش میدونه من چه دیوونهایم!
خودش میدونه من چه دیوونهایم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر