باید ببخشمات، به خاطر همه آن دو دوتا چهارتایی که کردی. باید ببخشمات به خاطر آن محبتهایی که هیچوقت فرقشان را از منفعتطلبی نفهمیدم. باید فراموش کنم همه چشمهایی را که به روی من بستی و تلاشی برایام نکردی.
باید از یاد ببرم توقعهایی که از من داشتی، در حالیکه حقی نداشتی. باید ببخشمات به خاطر عرفی که زنجیر پایام کردی. باید بِبُرم از غمهایی که با نگاه نافذت به دلام نشاندی و مرا اسیر تفکرت کردی.
دل گرفت، دلام از تو، گرفت.
چگونه به رویات بیاورم حسرتهایی را که به دلام نشاندی . چگونه به رویات بیاورم تمام نگاههای سرزنش آمیز و کفروارت را.
چطور روی از تو برگردانم که یکدانهای. که تکرار نشدنی هستی. که نمیتوانم چشم ازت بپوشم درحالیکه میرنجانیام. نمیتوانم با خواستههایت کنار بیایم حتی با وجودی که خواستی مرا دربند بار بیاوری.
آری مسالمتمان این روزها بیشتر شده. اما این نشان دوستی برایم نیست. این غمی فزایندهست که به رویهم لبخند میزنیم.همدیگر را میبوسیم.برایت هدیه میخرم درحالی که تو آن را وظیفه ام میدانی.
تمام خرجام را سوا کردهام. پس چرا نمیگذاری بروم.بروم گوشهای بر درد خود باشم، بمانم،بمیرم. که میدانم به جز محبت اسیر عرفی.میخواهی من هم اسیر بمانم.
میدانی ، همین دوروبرها حسرت بودنات را دارند. من دارمات ولی ندارم، و این مرگ تدریجی برای من است...
ذرهای هم از دردهایم نمیدانی. باشد؛ من که تفاوت شرقی-غربیمان را پذیرفتم، پس چرا نمیگذاری بروم؟ چرا اشکهایت کبابام می کند؟
بندها گسسته. یکی یکی مفاهیمی که در من فرو کردی و چرایی برایام نیاوردی فرو پاشیده. همه آنی که خود مروجاش بودی و هستی در من تمام شده.پوسیده ، نخنما شده.هیچی از آنچه برایات وجود دارد و مُبلغ اش هستی در من نمانده. طناب قطوری که مرا به آن بسته بودی و سالهاست که در گوشام میخوانی همه زندگیات بند به اینطناب است، پوسیده.یکی یکی تارهایاش گسسته.به نخ رسیده. چه می دانی چه میگویم...
دل گیرم ازتو.خیلی تلخ است. تلخ و تند و گزنده که دلگیر باشی به عمق سال ها از یگانهترین موجودی که در زندگی بشر وجود دارد.از تکرارنشدنیترین وجود عالم.
درد کُشندهای است که قرنها دور باشی و دلگیر از "مادر" .
باید از یاد ببرم توقعهایی که از من داشتی، در حالیکه حقی نداشتی. باید ببخشمات به خاطر عرفی که زنجیر پایام کردی. باید بِبُرم از غمهایی که با نگاه نافذت به دلام نشاندی و مرا اسیر تفکرت کردی.
دل گرفت، دلام از تو، گرفت.
چگونه به رویات بیاورم حسرتهایی را که به دلام نشاندی . چگونه به رویات بیاورم تمام نگاههای سرزنش آمیز و کفروارت را.
چطور روی از تو برگردانم که یکدانهای. که تکرار نشدنی هستی. که نمیتوانم چشم ازت بپوشم درحالیکه میرنجانیام. نمیتوانم با خواستههایت کنار بیایم حتی با وجودی که خواستی مرا دربند بار بیاوری.
آری مسالمتمان این روزها بیشتر شده. اما این نشان دوستی برایم نیست. این غمی فزایندهست که به رویهم لبخند میزنیم.همدیگر را میبوسیم.برایت هدیه میخرم درحالی که تو آن را وظیفه ام میدانی.
تمام خرجام را سوا کردهام. پس چرا نمیگذاری بروم.بروم گوشهای بر درد خود باشم، بمانم،بمیرم. که میدانم به جز محبت اسیر عرفی.میخواهی من هم اسیر بمانم.
میدانی ، همین دوروبرها حسرت بودنات را دارند. من دارمات ولی ندارم، و این مرگ تدریجی برای من است...
ذرهای هم از دردهایم نمیدانی. باشد؛ من که تفاوت شرقی-غربیمان را پذیرفتم، پس چرا نمیگذاری بروم؟ چرا اشکهایت کبابام می کند؟
بندها گسسته. یکی یکی مفاهیمی که در من فرو کردی و چرایی برایام نیاوردی فرو پاشیده. همه آنی که خود مروجاش بودی و هستی در من تمام شده.پوسیده ، نخنما شده.هیچی از آنچه برایات وجود دارد و مُبلغ اش هستی در من نمانده. طناب قطوری که مرا به آن بسته بودی و سالهاست که در گوشام میخوانی همه زندگیات بند به اینطناب است، پوسیده.یکی یکی تارهایاش گسسته.به نخ رسیده. چه می دانی چه میگویم...
دل گیرم ازتو.خیلی تلخ است. تلخ و تند و گزنده که دلگیر باشی به عمق سال ها از یگانهترین موجودی که در زندگی بشر وجود دارد.از تکرارنشدنیترین وجود عالم.
درد کُشندهای است که قرنها دور باشی و دلگیر از "مادر" .