بچهها را دوست دارم. خیلی زیاد. از سر و کله زدن و سربهسر گذاشتنشان بینهایت
لذت می برم. بچهها مرا سرشار از شادی و انرژی میکنند. البته بماند که در مواقع بیحوصلگی
و بدخُلقی هیچ بچهای از 500متریام هم جرات نمیکند رد شود! با همه این اوصاف
چند سالی است که تصمیم ظاهرن قطعی گرفتهبودم که هرگز بچهدار نشوم. با خیلیها حرف زده و بحث کردهام. خواندم، تحقیق کردم که چرا آدمها بچهدار
میشوند. چه میخواهند و چه میشود. نتایج را با استدلالها و اخلاقیات خودم کنار
هم گذاشته بودم و به این نتیجه رسیدم که عطای بچه را باید به لقایاش بخشید. یعنی میخواهم
بگویم که بر اساس منطق و استدلال عقلانی نتیجهگیری کردهبودم.
الغرض، شب گذشته خواب دیدم که بچه دارم. یک پسر بچه کوچک 5-6 ماهه. میدانستم
که خودم نزاییدماش اما مالِ من بود. بچهٔ من بود. با او حرف که میزدم با نگاههایش
جوابام را میداد. همینقدر روشن، همین قدر واضح و حقیقی. حسی که داشتم بینظیر
بود. یک جور حسِ عشقِ عمیق و متفاوت. احساس میکردم جهان در دستان من است و امید به زندگیام
تا بینهایت بود. یک جور احساس سوپر هیرویی حتی. بیدار که شدم هنوز از حسِ خوباش در
رخوت بودم. فورن یاد خواهرم افتادم و عاطفه غریباش به بچههایش. اینقدر که گاهی
سر این موضوع دعوایمان میشد. خواب و حسام را که برایش تعریف کردم پوزخند زد و فقط گفت
قطرهای از بادههای آسمان.
به خوابها تکیه ندارم اما چیزی که ذهنام را تمام مدت درگیر کرده سهم احساس
است. فاکتوری که بهنظرم در نتجهگیریام درنظر نگرفتماش. چون هیچگاه لمساش نکردهبودم.
احساس میکنم شاید چیزی در تصمیمگیریام لنگ میزند. باید یک بار دیگر فکر کنم و
نتایجام را به روز کنم.
احساس مادرانه...
پاسخحذف:-"
حذفهیچ کس هم از آِندهش خبر نداره. خود من دو سه سال پیش چی بودم و چه عقایدی داشتم و الان چی شدم و با چه عقایدی. جدن اصلن نمیشه برنامهریزی عقلانی کرد. مخصوصن در مورد یه چنین چیزایی که به احساس ربط پیدا میکنن.
پاسخحذفآره میدونم که آدم دائم درحال تغییره و نمیشه خیلی چیزا رو پیشبینی کرد ولی فکر میکردم در این یه مورد باید یه فکر اساسی بکنم و به یه نتیجه قطعی برسم. ولی خب فعلن که سردرگم شدم. نمیدونم. یه نوری در وجودم روشن شده که نمیدونم دواماش تا کی و کجا خواهد بود.
حذف