با همکارهايم مشغول حرف و خنده از درِ شرکت بیرون آمدیم. چند قدم جلوتر منشی
واحد ما بود. حرف به سمت او کشیده شد که پیشتر چادر میپوشید و حالا پالتوی قرمز
پوشیده و شال و کلاه. یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارم در دفاع از او سر دیگران
فریاد میکشم و آنها را بهخاطر پیشداوری سرزنش میکنم. برای آرام کردنام بحث را
بستند و بعد از هم جدا شدیم. ولی آرامی در من نبود. زخم کهنه دوباره نیشتر خورده
بود.
سالهای نه چندان دوری، هم به واسطه جو مذهبی خانواده و هم به اشتیاق خودم چادر میپوشیدم. استدلالهای خاص خودم را داشتم
و خیال میکردم در انتخابام مختارم. چندی بعد دیگر آن حس خوب را نداشتم هرچه
بزرگتر میشدم استدلالهایم ناکارآمدتر و دلایلام بیمفهومتر میشد. سال آخر
دبیرستان دیگر خسته شدهبودم و میخواستم چادرم را کنار بگذارم. علیرغم اینکه هنوز
اعتقاد راسخ به حجاب داشتم با مخالفت شدید و تند خانواده و علی الخصوص مادرم مواجه
شدم. جنگ نابرابری بود و در وضعیتی بودم که نیاز به حمایت خانواده داشتم پس شکستخوردهي نبرد با مادر شدم و چادر را به اجبار نگه داشتم. حالا دیگر زندگی سویه
جهنمیِ اجبار را برایام به نمایش گذاشته بود. از وضعیت کج دار و مریزِ یکجا چادر
بپوش و یکجا نپوش بیزار بودم. خودخواهی مادرم بود که به واسطه موقعیت اجتماعی خود
ما را وادار به این پوشش میکرد و منطقاش این بود که هر وقت شوهر کردید و از تحت
سرپرستی من خارج شدید هر جور که میخواهید بگردید. ناتوانیام در مقابله با او و استدلال سطحی و سلطهجویانهاش رنج را دوچندان می کرد.
همیشه از مبارزه و بحث رودرو با مادرم گریزان بودم (و حتی هستم). حاضر به
گفتگو با او نبودم و از طرفی هم میخواستم بر طبق فکر و اعتقادات خودم حرکت کنم.
هر روز که میگذشت رویکردم به مسئله حجاب تفاوت بیشتری میکرد و تحملِ چادر سخت و
سختتر میشد. درسام که تمام شد گفتم دل را به دریا میزنم و همه چی را کنار میگذارم
اما بازهم شرایط روحیِ سختی که در آن سالها برایم ایجاد شد مجبورم کرد که از تشنج
دوری کنم و در گوشه عزلت خودم فرو بروم. عملن برای اینکه نه دعوا کنم و نه خودم
را شکنجه کنم از در خانه بیرون نمیرفتم. گاهی فقط خانه مامانی بود که ماوایم بود. و این میان ترسو بودنام بیشتر حالام را بهم میزد.
بعدتر که خواهر کوچکترم علیه اجبار مادر شورید من هم پشت سر او راه افتادم و
مادر را محاصره کردیم. او هم البته در این سالها تغییر زیادی کردهبود و افکارش
را منعطفتر کردهبود. اما تا مدتهای زیادی با ما و بخصوص من سرسنگین بود. نگاههای
سنگین دیگران و زخم زبانهایشان را باید تحمل میکردیم. گاهن تشویقهای تحقیرآمیز
دوستان بدتر بود که میگفتند خوب کردی برداشتی چی بود آن چادری که سر میکردی. و
باز باید بحث میکردم و میفهماندم که حق توهین به پوشش کسی را ندارند و داستانهایی
از این قبیل. البته دیر فهمیدم که رنج تحمل متلکها و درشتیهای خانواده و دیگران کمتر
و تحملپذیرتر از اجبار است. غرض اینکه وقتی همکارم نوع لباس پوشیدن منشی را مورد هدف قرار داد یاد
روزهای تاریک جنگ و جدال خودم افتادم. اینکه چه قدر از قضاوتها و حرفهای
ناعادلانه و ناآگاهانه دیگران رنج کشیدم و حتی هنوز هم ترکش آن سالیان را هر از
گاهی دریافت میکنم.
دیگر حالا آزادترم و میتوانم مطابق میل و فکرم حرکت کنم ولی
این چیزی از زهر روزهای ترس و اجبار و ناتوانی کم نمیکند. هنوز هم با دیدن موقعیتهای
مشابه طوفانی میشوم و زخمهایم سر باز میکند. انگار که هنوز هم از زخمهای کهنهام عبور نکردم.
بیش از دو سال هست وبلاگت را میخوانم...نوشته هایت بیش تر از یک درد شترک حرف میزنند..من هم بعد مدته اتصمیم گرفتم وبلاگی بزنم شاید با دردهایی مشترک..امیدوارم به لیستت اضافه بشوم..ولی همچنان میخوانمت...http://tazadha.persianblog.ir/
پاسخحذفراستاش شوکه شدم. نمیدونم از بیاعتمادبه نفسیئه یا چی ولی واقعن فکر نمیکردم به جز چندتا دوست خواننده پیگیر خاصی داشته باشم.
حذفوبلاگات را حتمن میبینم و مرسی که اینجا رو میخونی.
قربانت عزیز جان...نه بدون هیچ تعارف و اغراقی خوب می نویسی یعنی "زندگی" را خوب شرح می دهی..به این خاطر خواندمت هر بار...همین نوشته ات در مورد چادر..حسش کرده ام البته نه خودم که خواهرم...در هر حال من هم باید زودتر میگفتم که نگفتم..یعنی هیچ وقت نمی گویم...حالا اگر فیس بوک هم هستی من با همین نام آنجا هم هستم"shahab koolivand"...
پاسخحذف