مرض های عجیب غریبی دارم من!مامانم همیشه می گوید که تو عادت کردی روی خودت عیب بگذاری! اما من اینجوری با خودم راحت ترم.وقتی که دیوانگی های خودم را می نویسم یا می گویم با خودم صمیمی هستم .که اگر نگویم شان احساس خودسانسوری می کنم.
هنوز نفهمیده ام که این جزو امراضم به حساب می آید یا محاسنم که:
-هیچ وقت به چیزی عادت نمی کنم!نه به شادی هایم نه به غم ها!نه به تلخی ها نه شادکامی ها! حتی به روابط هم عادت نمی کنم،چه دور چه نزدیک. تحمل می کنم خیلی زیاد اما عادت نه!مثل اینکه زخمی باشد ،خوب بشود اما همیشه جای آن ذق ذق کند.
-هیچ وقت واژه "خیلی " برایم مفهومی ندارد. هیچ کس یا هیچ چیز برای من "خیلی " نمی شود. چه در خوشایند ها چه در بد بودن ها.حتی گاهی که فکر می کنم از کسی یا چیزی خیلی متنفرم،بازهم در مواجه با آن می بینم که نه! اونجورها هم که فکر می کردم نبوده ست.البته این خیلی ها در دوست داشتن ها بیشتر به چشم می آید. دوستی این را جزو محسنات من می دانست،اما خودم نه.گاهی دلم می خواهد اینقدر کسی یا چیزی را دوست داشته باشم که برای دور شدن از تنهایی های خودم به آن پناه ببرم.چرا که گاهی به تنهایی هایم هم عادت نمی کنم.
پی نوشت: این پست ادامه دار خواهد بود!
هنوز نفهمیده ام که این جزو امراضم به حساب می آید یا محاسنم که:
-هیچ وقت به چیزی عادت نمی کنم!نه به شادی هایم نه به غم ها!نه به تلخی ها نه شادکامی ها! حتی به روابط هم عادت نمی کنم،چه دور چه نزدیک. تحمل می کنم خیلی زیاد اما عادت نه!مثل اینکه زخمی باشد ،خوب بشود اما همیشه جای آن ذق ذق کند.
-هیچ وقت واژه "خیلی " برایم مفهومی ندارد. هیچ کس یا هیچ چیز برای من "خیلی " نمی شود. چه در خوشایند ها چه در بد بودن ها.حتی گاهی که فکر می کنم از کسی یا چیزی خیلی متنفرم،بازهم در مواجه با آن می بینم که نه! اونجورها هم که فکر می کردم نبوده ست.البته این خیلی ها در دوست داشتن ها بیشتر به چشم می آید. دوستی این را جزو محسنات من می دانست،اما خودم نه.گاهی دلم می خواهد اینقدر کسی یا چیزی را دوست داشته باشم که برای دور شدن از تنهایی های خودم به آن پناه ببرم.چرا که گاهی به تنهایی هایم هم عادت نمی کنم.
پی نوشت: این پست ادامه دار خواهد بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر