۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست

دیروز زنگ زدم:
 من را استاد "م" معرفی کردن ، ایشون گفتن بیام خدمت شما
.گفت بله بله.تشریف بیارید.
ببخشید تا ساعت چند هستید؟
تا 5-5:30.
آخه من نمیرسم تا این ساعت!
نه نه اگر قرار باشه بیاین بیشتر می مانم. تا 6 هم می مانم خوبه؟
بله خیلی.ممنونم.حتمن امروز میام.و آدرس...
.....................
صدای پیری داشت ،شاید حدودن 60 سال اما گرم و مهربان بود.آدرس، حوالی شمالغرب تهران بود.آن حوالی نرفته بودم.مثل همیشه بدو بدو می کردم که سرموقع برسم! و در دل خدا خدا می کردم که از 6 نگذرد واستاد "ب" نرود.
آدرس را از روی نقشه پیدا کرده بودم و زمان رو هم تخمین زدم.اگر به ترافیک نخورم به موقع می رسم!
خب ترافیک هم نبود! اصلن دیروز تهران خلوت بود انگار!
سوار تاکسی که شدم چشمم به بیرون بود تا آدرس را پیدا کنم.اما راننده تند می رفت و تا من بگیرم کجا به کجاست 500 متر پایین تر پیاده شدم!
رسمن داشتم می دویدم که دیر نشود وبه گیجی م لعنت می فرستادم!
بالاخره به کارگاه که رسیدم تقریبن مبهوت اطراف بودم! یک لحظه یادم رفت اینجا تهرانه! بس که فضای روستاگونه ای داشت.
جلوی پلاک4 بودم ولی تردید داشتم که  همان جا باشد.که خودشان در را برایم باز کردند و وارد شدم...
مبهوت،گیج و چرخان به دور خود بودم....
بهشتی روی زمین اگر بگویم اغراق نکرده ام.  وقتی همه عشق هایم یه جا جمع می شوند از ذوق زدگی مثل بچه ها میشوم.
هرطرف که می نگریستم چوب بود و چوب و کاسه و کاسه و دسته و چوب بود وچوب.
می خواستم بغل کنم همه آن کاسه های نیمه تراشیده تار را! می خواستم ببوسم همه آن کاسه های صیقل نخورده سه تار را می خواستم بمیرم  آن دوتار در انتظار پرده کشی را...
می دانستم پایم به کارگاه ساخت ساز برسد دیوانه می شوم. روی دیوار ها ساز آویزان بود و عکس.
استاد "ب" با تلفن صحبت می کرد و فرصت  تماشا و مستی برایم فراهم بود.دور می چرخیدم و می خواستم لحظه ها را ببلعم.
با لبخندی به طرفم آمد و هیجان و شور نگاهم را که دید گفت: تا حالا به کارگاه ساز نرفته بودی؟
با خجالت گفتم: یه بار فقط اونم  از پشت درش نگاه کردم.آخه تعطیل بود!
پیر نبود شاید 40-45 ساله. اما مهربان بود و گرم.
سمباده می کشید دسته تار را و می گفت: می دانید از کارم راضیم.هیچ وقت نشده آخر روز بگویم چقدر خسته ام! آدم باید عاشق کارش باشد.
تایید می کنم  و در دلم غبطه می خورم...
چوب ها را برایم توضیح می دهد استقامت هایشان را، رزونانس های ارتعاشی چوب ها و کیفیت هایشان را!
چوب توت تنها چوبی ست که موریانه هیچ وقت آن را نمی خورد.
دلم نمی خواست زمان بگذرد...مست کلامش بودم و بوی چوب و کاسه های تار.
شیدایی من را می دید و صبورانه توضیح میداد. عشق من به چوب را درک می کرد و تایید می کرد که دنیایی دارد این چوب، دیوانه می کند آدم را...
قاب کوچکی روی میز کار بود درست مقابل دیدشان .عکس  یک "تار یحیی" بود.
گفت : گذاشته ام جلوی چشمم هر روز ببینمش و جان بگیرم.
حسن کارش را چنین برمی شمرد که با آدم های خوبی سروکار دارد.ناخالصی تویشان کم است، اهل دلند اغلب.
می گفت : کسی زرنگیش را اینجا نمی آورد اینجا همه با دلشان می آیند.
راست می گفت... 
اجازه خواستم که باز هم بروم. با خوشرویی گفت بیا.شما هر روز بیا.لذت می بری.بچه ها میایند اینجا ساز می زنند و من کار می کنم. خودش بیشتر از همه اهل دل بود.
کاش این کار لعنتی اجازه می داد تا من بتوانم لحظه های بیشتری را در آن بهشت کوچک مستی کنم...


پی نوشت: بار دیگر که بروم،اجازه خواهم گرفت که عکس بگیرم از بهشتش و اینجا بگذارم تا ببینید آن مامن دلپذیر را.


۷ نظر:

  1. یاد استاد ساز ساز دلشدگان افتادم!
    ولی خب این یکی کرد نبوده انگار

    پاسخحذف
  2. یک بارگی:
    اشاره خوبی بود به دلشدگان!اتفاقن اونجا هم یاد دلشدگان افتادم.مخصوصن تیتراژ آغازش که فوق العاده ست.
    حالا لهجه که نداشتن ولی نمی دونم کرد بودند یا نه!

    پاسخحذف
  3. نه می‌دونی چیه
    قاطی کردم
    یه جا وسط حرف‌هات از قول اون نوشتی «نمی‌دانم» من فکر کردم داری لهجه‌ی کردی رو می‌نویسی. بعد ته ذهنم بود که بپرسم. اومدم کامنت بذارم اون یادم رفت، خواستم بگم این یکی «پیر» نبوده انگار، با اون کرد-ئه قاطی شده تبدیل شده به اینی که می‌بینی!

    پاسخحذف
  4. نه می‌دونی چیه
    قاطی کردم
    یه جا وسط حرف‌هات از قول اون نوشتی «نمی‌دانم» من فکر کردم داری لهجه‌ی کردی رو می‌نویسی. بعد ته ذهنم بود که بپرسم. اومدم کامنت بذارم اون یادم رفت، خواستم بگم این یکی «پیر» نبوده انگار، با اون کرد-ئه قاطی شده تبدیل شده به اینی که می‌بینی!

    پاسخحذف
  5. :))
    خودمم حدس زدم! نمی دانم هم نه "می مانم" اوایل نوشته م!;)

    پاسخحذف
  6. ایول که حال میکنید با چوب و ساز و این چیزا
    بنده خودم مدتیه جسارت می کنم تار می زنم
    برای خرید تارم به خیلی از این کارگاه ها سر زدم و فقط و فقط دو کارگاه بودند که حالت صنعتی نداشتند
    بر خلاف کارگاهی که شما رفتی و همه ساده و اهل دل بودن متاسفانه موسیقی پر شده از کسانی که سابق بر این هنرمندان اهل دل و عشق بودن و الان به معامله گران و پول پرستانی تبدیل شدن که به خاطر 50 تومن گرون تر فروختن ساز کلی باهات گرم بگیرن و چایی شیینی برات بیارن و کلاهی به گشادی کلاه تولد سرت کن!باور کنین بازرگترین سازنده ها هم این تیپ آدم هایی توشون پیدا میشد
    مثلا کارگاهی توی خیابون جیحون بود که تنه های برگ درخت رو با تریلی میاوردند و یه ریز آدم میرفت و میومد و یه یارویی دو ساعت رو مخ من کار میکرد که ساز ترک دار،کج و معوجش رو بندازه به من
    خدایا
    چه همه نوشتم
    راستی از بوی چوب نگفتی :دی

    پاسخحذف
  7. مهدی ملک زاده:
    متاسفانه حق با شماست.هیچ دنیایی از ریا و گندکاری دور نمی مونه،حتی دنیای هنر!
    و بوی چوب برای من در واژه نی گنجه فقط باید حسش کنی حس!:)

    پاسخحذف