۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

شناخت-اعتراف‌نامه


پرسید: شما آدم‌ها را می‌بینی اصلن؟
جا خوردم.چند ثانیه مکثی به عمق بیست و چندسال زندگی، فقط توانستم بگویم، "نمی‌دانم" .
صحبت‌ها ادامه داشت اما هنوز آن پرسش و پاسخ در ذهن‌ام تاب می‌خورد. برای بار چندم بود که با تاکید گفت: شما یک پرفکشنیست تمام عیاری! تلویحن اشاره داشت که تمام حرف‌هایم و حتی همان ندیدن آدم‌ها ازین به‌اصطلاح پرفکشنیست بودن برمی‌آید. این آخرین نتیجه این هفته بود و ادامه برای جلسه بعد...
ولی هنوز خلاص نمی‌شوم از آن "ندیدن" . همیشه پَسِ ذهن‌ام بود که این منم که دیده نمی‌شوم اما حالا نوک پیکان سوی خودم نشانه رفته!
بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم همیشه از پشت باروی بلندی همگان را نگریستم . بیشتر، در دنیای درونی و ذهنی‌ام بودم. تاحدی‌که حسی مرا برآن داشت تا خانه‌ای به‌نام‌اش برپا کنم.  "ذهن‌گرد"
بله. من یک ذهن‌گرد قهارم. بیش‌تر از آن‌که در کوچه خیابان‌های حقیقی باشم در کوچه پس کوچه‌های ذهن‌ خودم و دیگران بودم. این‌قدر که از بودن در ذهن و فکر خودم و دیگران لذت برده‌ام از معاشرت خارجی با آن‌ها بهره‌مند و محظوظ نبوده‌ام. بودن در همین خیابان‌ها مرا ایده‌آلیست بلندپروازی کرده که دیگر هیچ کمی قانع‌ام نمی‌کند. دیگر هیچ کوچکی راضی‌ام نمی‌کند. بخشی از چیزی را نمی‌خواهم، همه آن را می‌خواهم و انگار فراموش کرده‌ام که هیچ "همه"‌ای به کسی تعلق نمی‌گیرد.
ایده‌آلیستی شده‌ام که دائم در رنج کاستی‌هاست. حرکت‌های کوچک برای جلو رفتن آرام‌اش نمی‌کند، همواره پرواز می‌خواهد پرواز...
هنوز تصمیم و قضاوتی راجع به خوب و بد بودن‌اش ندارم. شکل شناخت می‌ماند. شناختی که می‌دانستی‌اش اما حالا به‌رخ‌ات کشیده‌شده است.

۱ نظر: