1- ضربالمثلی هست که میگه "ملانصرالدین بیکار شده بود جوالدوز به فلاناش میزد" حالا حکایت منه. یک ریز بیکار میشم و مشغول مردنام میشم. داشتم فکر میکردم خیلی چیزهایی که در محدوده قدرت خودم بوده را بهدست آوردم. یعنی یه مدل شاکرطوری که به خودم نگاه کنم میبینم دستاورد دارمها! اصلن دو تا تابوی خیلی بزرگ که فکر میکردم نشکنئه را شکستم. خب دستام درد نکنه. چرا اینا را موفقیت نمیدونم یقینن الله اعلم!
2- بعد الان کَفِ این موندم که آدم راجع به خودش چی فکر میکنه و بقیه چی میبینناش. غُر بزرگی که همیشه به خودم میزنم اینه که چرا صبور نیستم و طاقتام زودی میچسبه به طاق. حالا امروز عزیزترینی که مقابلاش همیشه خودم بودم ( یعنی خودِ خودم) بهم گفت تو در نظرم نماد صبوری هستی. یا جدهی سادات!
3- برای نوشتنهای تحلیلگونه هیچوقت اعتماد به نفس نداشتم. هی مینویسم یا پاره میکنم یا پاک. ولی خب یه چیزی تو دلام ووج ووج میکنه از این فیلم ِ "چیزهایی هست که نمیدانی". فقط یک چیز بگم که برای سکانسها و طراحی صحنههای تئاتروار توو فیلم باید خیلی اوستا باشی، خیلی بلد باشی، بیادا باشی. گلدرشت نباشی. اصلن فقط باید بهرام بیضایی باشی تا قاببندیها و پیاماش صاف بچسبه ته دل. بعله!
4- یه چیزی هم هست که خوشحالام میکنه. اینکه دیگه خانم مارپلوار دنبال ردپا نیستم. پرپرِ نشونه هم نیستم. یعنی الان هیچی را به همهچی ترجیح میدم. البته هفتصد بار مچ خودمو گرفتم که داشتم از اونورِ بوم میافتادم و عیبگذاری میکردم. ولی نهایتن پروندهاش بسته است. رفت بایگانی که حتی من اشتباهی بودم.(سلام مسعود شصتچی)
5- گفته بودم که عشق نامهام؟ الکترونیکیاش! حتی. خودِ واقعیِ پستچی بیارش را که نگووو. بعد حالا نامه گرفتم در حد شوک. خب این چه کاریه که یهو از غیب نامه میدن به آدم. حالا این شماره اینجا باشه تا بعد ببینم چی میشه.(محض علامتگذاری که توو شلوغی ذهنام گم نشه)
6- هیچیام هم به آدمیزاد نرفته. همه حالشون بده شلخته میشن و بریز بپاش میکنن من حالام خوش نیست مرتب میشم. همهجا را منظم و مرتب میکنم. کشو لباسهام را مرتب میکنم. همچین بلوز و پیراهنها یه ور، تیشرت یه ور. شلوارا کوتاه و بلند توو یه کشو دیگه. یه دونه دامن هم بیشتر ندارم راه رضای خدا همونم بغل شلوارا. فلان و بیسار هم توو یه کشو دیگه. همچین پرنسوار مرتب. ولی به همین نور مونیتور دستام به مرتب کردن کتابا نمیره. مانیفست دارم که کتابخونه باید شخمخورده باشه در حدی که فقط خودت بدونی چی کجاست. اُنلی می!
7- اینجا مُده که تجدید پیمان با آرمانهای مُردهها میکنن، حالا من نافرمانی مدنی! میکنم و با آرمانهای این خونهٔ زندهٔ صفرویکیام تجدید پیمان میکنم که همچنان بلاانفصال هیچی ننویسم تووش مگر واقعیت. حالا شاید یک پیرهن صورتی که دل هم ببره تناش کردم اما نهایتن کُنهاش واقعیت. حتی اگر فقط خودم بفهمم کجاش.
8- از این حسهای شمارهدار دارم. اینقدر که میتونم تا هزاروپونصد هم برم اما خب فعلن تا همین هشت بیشتر نخواهم رفت.