۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

وحشی‌ای که منم!


هر از گاهی در موقعیت‌های معمولی تمرین کن "چشم" بگی، تا بعدن در موقعیت‌های سخت‌تر دچار بحران نشی :دی
استاد فرمودن! 

۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اَظهرُ مِنَ الشمس


راقم این سطور عدم تعادل روانی دارد در حد بنز.
لطفن هنگام عبور از اطراف او مجهز به کلیه وسایل امینی باشید.
سلامت شما آرزوی ماست.


شاید دیگر نباشم


۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

از شِکـّری که خوردیم


امروز هرجایی که بودم هی گفتم، نوشتم که امروز روز خوبیه. اون از اسکار بردن فرهادی و فیلم خوب‌اش. این هم از آزاد شدن این سه نفر بی‌گناه.
آخرش‌ام، سبکی خودم. دیگه داشتم برای خودم نگران می‌شدم که چه‌طور سه ماه تمام این گوله را دارم با خودم می‌برم و میارم‌اش و باز نمیشه که بالاخره امروز زمین‌اش زدم.
بله امروز روز خوبی بود. نمی‌دونم می‌شد خوب‌تر هم باشه یا نه اما تا همین‌جاش راضی‌ام. حداقل خودخواهانه محض سبکی خودم!
آقا اصلن گه خوردم از گفتن اون خطِ آخرِ پست قبل.


پ.ن: آدم باش، آسمون ریسمون نباف! و بنده را هم به گُه خوردن وا مَدار از آن‌چه که می‌گویم و می‌نویسم! بله با شما هستم، با خود شما! با اون اشکای آویزون‌اش. آدم ِ بی‌خود ِ مهربون :*

تو اگه قصه پرغصه بخوای، همه شهر برات قصه میگن

حذف شد

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

از فانتزی‌ها


دل‌ام می‌خواد یه پاک‌کن بردارم و ذهن همه آدم‌هایی که تصویری  از من دارنُ پاک کنم. که هربار، بی‌تصویر و بی‌هیچ زمینه‌ٔ قبلی باهام برخورد کنن. که اگه تصویر ذهنی‌شون خوب باشه، این‌قدر خوب برخورد می‌کنن که آدم از خودش منزجر و از همهٔ پستی‌های درون‌اش شرمنده و معذب میشه. و اگر تصویرشون بد و مخدوش باشه (به هر دلیلی) دائم باید بار سنگین تحقیر و سرکوفت را روو شونه‌اش حس کنه.
بی‌تصویری خوبه. بی‌ذهنیت. هر بار یک صفحه سفید نو باز بشه. یک  ctrl+N دوباره.

پ.ن: این کار را در مورد خودم می‌تونم انجام بدم. یعنی انجام هم میدم.  قبول دارم نمیشه، سخته. اما با  تمرین و ریزه‌ریزه دارم سعی می‌کنم که بتونم. امید دارم حتی که شاید بتونم. اگر بشه، اگر بشه...

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

چیزهایی هست که نمی‌دانی


هنوز دارم میون "چیزهایی هست که نمی‌دانی" غلت می‌خورم. درسته که یه جاهایی توو ذوق می‌زد اما خب از خیلی جاهاش هم نمی‌شد گذشت. یعنی هرچی بیشتر می‌خونم در موردش بیشتر دل‌ام می‌خواد توو ذهن‌ام کندوکاوش کنم.یا شایدم دوباره ببینم‌اش؟!
اصلن همون شخصیت "علی" کافی بود تا از ذهن‌ام کنده نشه. درست مثل "سیامک" تنها دوبار زندگی می‌کنیم" یا اون استاد ادبیات توو "شب‌های روشن" المان‌های مشترک‌شون، روند فیلم و همه‌ی اون فاکتورای لعنتی‌ای که توو قصه و شخصیت‌هاش وجود داره و در گیرودارشون‌ام هنوز.
 دیدن‌ فیلم برای من که پیگیر آن‌چنانی دنیای فیلم‌ها هم نیستم، خیلی اتفاقی بود. حتی می‌تونم بگم شانسی پیداش کردم. و حتی سطحی هم که نگاه کنی با وجود علی مصفا و لیلا حاتمی و حتی منیژه حکمت(تهیه کننده) توو فکر بی سروصدایی‌اش بودم؛ حالا این (+) را که خوندم  دل‌ام خیلی سوخت. این دقیقن همون بلایی‌ئه که پارسال سر "پرسه در مه" اومد. که اونم فیلم خیلی خوبی بود. که ارزش بیشتر دیده شدن را قطعن داشت.
و این‌که چه تفکر بیماری‌ئه که پشت نحوه اکران این فیلم‌هاست، سوالی‌ئه که هیچ جواب مقبولی براش ندارم!

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

از یادداشت‌های انبارشده‌ٔ ذهنی


1-     ضرب‌المثلی هست که میگه "ملانصرالدین بیکار شده بود جوالدوز به فلان‌اش می‌زد" حالا حکایت منه. یک ریز بیکار می‌شم و مشغول مردن‌ام می‌شم. داشتم فکر می‌کردم خیلی چیزهایی که در محدوده قدرت خودم بوده را به‌دست آوردم. یعنی یه مدل شاکرطوری که به خودم نگاه کنم می‌بینم دستاورد دارم‌ها! اصلن دو تا تابوی خیلی بزرگ که فکر می‌کردم نشکن‌ئه را شکستم. خب دست‌ام درد نکنه. چرا اینا را موفقیت نمی‌دونم یقینن الله اعلم!
2-     بعد الان کَفِ این موندم که آدم راجع به خودش چی فکر می‌کنه و بقیه چی می‌بینن‌اش. غُر بزرگی که همیشه به خودم می‌زنم اینه که چرا صبور نیستم و طاقت‌ام زودی می‌چسبه به طاق. حالا امروز عزیزترینی که مقابل‌اش همیشه خودم بودم ( یعنی خودِ خودم) بهم گفت تو در نظرم نماد صبوری هستی. یا جده‌ی سادات!
3-     برای نوشتن‌های تحلیل‌گونه هیچ‌وقت اعتماد به نفس نداشتم. هی می‌نویسم یا پاره می‌کنم یا پاک. ولی خب یه چیزی تو دل‌ام ووج ووج می‌کنه از این فیلم ِ "چیزهایی هست که نمی‌دانی". فقط یک چیز بگم که برای سکانس‌ها و طراحی صحنه‌های تئاتروار توو فیلم باید خیلی اوستا باشی، خیلی بلد باشی، بی‌ادا باشی. گل‌درشت نباشی. اصلن فقط باید بهرام بیضایی باشی تا قاب‌بندی‌ها و پیام‌اش صاف بچسبه ته دل. بعله!
4-     یه چیزی هم هست که خوشحال‌ام می‌کنه. این‌که دیگه خانم مارپل‌وار دنبال ردپا نیستم. پرپرِ نشونه هم نیستم. یعنی الان هیچی را به همه‌چی ترجیح میدم. البته هفتصد بار مچ خودمو گرفتم که داشتم از اون‌ورِ بوم می‌افتادم و عیب‌گذاری می‌کردم. ولی نهایتن پرونده‌اش بسته است. رفت بایگانی که حتی من اشتباهی بودم.(سلام مسعود شصت‌چی)
5-     گفته بودم که عشق نامه‌ام؟ الکترونیکی‌اش! حتی. خودِ واقعیِ پست‌چی بیارش را که نگووو. بعد حالا نامه گرفتم در حد شوک. خب این چه کاریه که یهو از غیب نامه میدن به آدم. حالا این شماره این‌جا باشه تا بعد ببینم چی میشه.(محض علامت‌گذاری که توو شلوغی ذهن‌ام گم نشه)
6-     هیچی‌ام هم به آدمیزاد نرفته. همه حال‌شون بده شلخته میشن و بریز بپاش می‌کنن من حال‌ام خوش نیست مرتب میشم. همه‌جا را منظم و مرتب می‌کنم. کشو لباس‌هام را مرتب می‌کنم. همچین بلوز و پیراهن‌ها یه ور، تی‌شرت یه ور. شلوارا کوتاه و بلند توو یه کشو دیگه. یه دونه دامن‌ هم بیشتر ندارم راه رضای خدا همونم بغل شلوارا. فلان و بیسار هم توو یه کشو دیگه. همچین پرنس‌وار مرتب. ولی به همین نور مونیتور دست‌ام به مرتب کردن کتابا نمیره. مانیفست دارم که کتاب‌خونه باید شخم‌خورده باشه در حدی که فقط خودت بدونی چی کجاست. اُنلی می!
7-     اینجا مُده که تجدید پیمان با آرمان‌های مُرده‌ها می‌کنن، حالا من نافرمانی مدنی! می‌کنم و با آرمان‌های این خونهٔ زندهٔ صفرویکی‌ام تجدید پیمان می‌کنم که هم‌چنان بلاانفصال هیچی ننویسم تووش مگر واقعیت. حالا شاید یک پیرهن صورتی که دل هم ببره تن‌اش کردم اما نهایتن کُنه‌اش واقعیت. حتی اگر فقط خودم بفهمم کجاش.
8-      از این حس‌های شماره‌دار دارم. این‌قدر که می‌تونم تا هزاروپونصد هم برم اما خب فعلن تا همین هشت بیشتر نخواهم رفت.

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

از انبار بغض‌ها


جیب‌هام دوباره سنگین شدن. پُرِپُر. جیب مانتوهام.کاپشن‌ام،پالتوم. همه‌شون.
باید بهار بشه، دوباره راه بیافتم توو پارک‌های شهر.هر روز یه پارک. بعد اونجا جیب‌هامو خالی کنم. من و پرنده‌ها و جوانه‌های سبزِ نو .

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

در اثبات دمیدن روح خدا در وجود انسان

این جوریه که هستم.یعنی به‌نظر میاد که هستم و همه جا هم حضور دارم.بعد یهو غیب میشم.دیگه نیستم. یعنی اگه کسی هم بخواد ببیندم، باید دنبال نشونه و رد و اثر این‌ور و اون‌ور باشه تا شاید پیدام کنه مثلن!
بعد تز-ام هم اینه که بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

نقاهتی دردناک‌تر از بیماری


به نظرم دوران نقاهت از بیماری هم بدتر است. وقتی مریضی، در مریضی هستی. با خودش دست و پنجه نرم می‌کنی. یا به مریضی فکر می‌کنی؛ یا به روزهای خوب بودن و خوب شدن یا غرق در هذیان‌های تب‌آلودی. اما امان از نقاهت. وقتی که مریضی نرفته فقط فروکش کرده است. حالا باید هی لبخند بزنی. هرکه احوال‌ات را می‌پرسد باید بگویی بهترم. در حالی‌که بهتر هم نیستی. هنوز تن از مریضی خسته است و تنِ خسته هم بهتر نیست. نقاهت تلخ است. لبخند اجباری دارد.

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه


خب من واقعن عاشق واژه‌هام. عمیقن با واژه‌ها، معانی‌شون، کاربردهاشون، تونالیته‌ای که دارن، حتی با نوع نگارش‌شون به وجد میام. بارها شده که واژه‌ای به‌خودیِ خود گریه‌ام انداخته یا گاهی ذکروار در ذهن‌ام مکرر شده. بی‌هیچ علتی حتی، بی‌التفات به خاستگاه‌اش.
در همین راستا یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظات بودن با آدم‌های مختلف، گوش کردن بهشان است. به کاربرد واژگان‌شون. به ترکیب‌های گاهن منحصری که هرکس دارد. که بعضی‌هاشون این‌قدر آهنگین و خوش‌ترکیب‌اند که به جان‌ام می‌نشیند.