مادربزرگی دارم بهتر از آب روان.مامانِ مامانه. بهش میگیم مامانی.
مامانی برام نماد مادره. همونی که خیلی مهربونه، از خودگذشته است، بچههاش و آسایش اونا رو به خودش ترجیح میده. بیمنت و خالص محبت میکنه. فداکار، دلسوز، همیشه نگران. مقاوم و مستقل و...
شوهرش را در عنفوان جوانی از دست میده و یه تنه، خودش 4تا بچهاش رو بزرگ میکنه و سروسامان میده. یه نازیآباد بوده و یه مامانیِ من. بس که جسور و مستقل و محکم بوده. اعتبار همه محل بوده. هنوزم همسایههای قدیم ندیماش با یه احترام خاصی ازش یاد میکنن.
از کوچکی توو دامناش بزرگ شدیم. بهخاطر مادرِ فعالِ شاغل ِ همیشه غایب. هنوزم خونهاش ماوا ست و پناهی برای مخفی شدن از دست بقیه.
نگران همه هست. غصه شام و نهار من رو هم میخوره. غصه کارم، تنهاییهام، لاغرو لاغرتر شدنهام. قرص و داروها رو باید ازش قایم کنم. خب همه رو میشناسه، بعد چرایی میپرسه، دعوا میکنه، غصه میخوره...
حالا پریشب بعد از 50 سال خواب شوهرش رو دیده. میگه از دور اومد، خوشحال بود، عین قدیما.
خرافاتی شدم. همهاش دلام شور میزنه. نکنه بعد از 50 سال اومده مامانیام رو ببره؟!
نه! بابابزرگ خواهش میکنم اینکارو نکنیها! من طاقتاش رو ندارم... مامانی بخش بزرگی از دنیای منه. این همه حجم رو نمیتونم از دست بِدم.لااقل حالا نمیتونم... اینکارو با من نکن بابابزرگ. باشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر